ارسال به دیگران پرینت

ایران | مولانا

بسی راه دشوار بگذاشتیم، بسی دشمن از پیش برداشتیم

ایمان افسریان از من خواسته است از ایران بنویسم. هرچه گرداگردش گشتم، یا به بیانِ دقیق‌تر هرچه دورش گشتم، بیشتر معلومم شد که «همانا که آسان نیاید به دست». این بیت مولانا، که در حین دست و پا زدن برای نوشتن از ایران، در ذهنم می‌چرخید،‌ سخت وصف حال آمد:

بسی راه دشوار بگذاشتیم، بسی دشمن از پیش برداشتیم

ایمان افسریان از من خواسته است از ایران بنویسم. هرچه گرداگردش گشتم، یا به بیانِ دقیق‌تر هرچه دورش گشتم، بیشتر معلومم شد که «همانا که آسان نیاید به دست». این بیت مولانا، که در حین دست و پا زدن برای نوشتن از ایران، در ذهنم می‌چرخید،‌ سخت وصف حال آمد:


گر بگویم قیمت آن ممتنع
من بسوزم، هم بسوزد مستمع

پس به نظرم رسید اگر شخصی‌تر و غیر مستقیم‌تر بنویسم، شاید از عهده برآیم.

نمی‌‌دانم آدم چطور و بنابر چه انتخابِ نامعلومی از میان ریز و درشتْ اتفاق‌هایی که به نحوی شاهدش بوده، به چنگکِ سرکجِ یک رویدادِ خاص گیر می‌کند یا آن رویداد برایش حُکمِ نوعی قلّاب پیدا می‌کند. شاید آن رویدادِ خاصْ چیزی را در درونِ خودِ آدم شِکار یا آشکار می‌کند و ربط و پیوندی میانِ خودِ فرد و چیزی درونی را بر ملا می‌سازد و در پیِ آن، آدم راهِ‌ معمولِ قبل از رویداد را، بی‌آنکه به آن آگاه باشد، وامی‌نهد و از راهی می‌رود که بعدها باید خیلی جست‌وجو کند تا بفهمد سرآغازِ باز شدنِ آن مسیر از کی و کجا بوده و سرنخِ انگیزه‌هایش را چه داستانی به دست داشته است.
آبان ۱۳۵۹ بود. انگار چهارم آبان بود، شاید هم پنجم بود. خود آن واقعهٔ بد در چهارم آبان، بعد از ۳۴ روز جنگِ سخت به انجام رسیده بود، اما نمی‌دانم خبرش همان روز اعلام شد یا فردایش. کلاس سوم ابتدایی بودم. با چشم‌های بسته، مست خواب نشسته بودم سر سفرهٔ صبحانه. رادیو روشن بود. زمان اخبار صبحگاهی بود. مدتی بود خرمشهر خونین‌شهر نامیده می‌شد، بس که خون به پای هر وجب خاکش ریخته شده بود. گویندهٔ خبر با صدایی بغض‌آلود خبرِ سقوطِ خرمشهر را اعلام کرد. صدای تق و توقِ قاشق‌چای‌خوری‌ها، که گویی می‌خواست نه شکر که سنگ را در استکان‌ها حل کند، بند آمد و لقمه‌ راه گلو را بست. هیچ‌کس حرفی نزد، نه آه و افسوس و اشکی، نه لعن و نفرینی، هیچ. چیزی که اعلام شد خبر نبود، خودِ آوار بود، سقف خانه بود که رُمبیده بود.
۱۶۷ سال پیش از آن روزِ بد، در روزِ بد دیگری از ماه آبان، روز دومش، شهرهای بسیاری را رسماً از دست داده بودیم. آن روز این را نمی‌دانستم، اما داستانِ جنگ‌های جدایی را مختصر ولی مکرر شنیده بودم: جنگ‌های طولانی با روسیه که شهرهای گنجه، بادکوبه، قره‌باغ، خانات دربند، خانات تالش، شکّی، آبخاز، داغستان، شیروان، نخجوان، ایروان و … را بنابر دو معاهده در یک بازهٔ زمانی چهارده‌ساله از ایران جدا کرده بود. وقتِ شنیدنِ داستانِ جان‌فرسای جداییِ شهرهای قفقاز سرِ جایم آرام نمی‌گرفتم و دائم خطِ سیرِ داستان را با سوال‌‌هایی که گویی می‌توانست نتیجهٔ آن جنگ‌ها را تغییر دهد می‌شکستم. و جواب می‌شنیدم که عباس‌میرزا و قشون ایران خوب جنگیدند، اما این جنگِ یک کشور با کشوری دیگر که نبود، دو به یک بودند: روسیه و بریتانیا یک طرف و ایرانی که می‌خواستند تکه‌پاره‌اش کنند طرف دیگر بود. بعد ۱۵۰ سال روسیه و بریتانیا با هم کنار آمده بودند؛ یکی زور به کار می‌بُرد و دیگری زر و تزویر؛ قرارشان این بود، طرز کارشان این بود.

 

تصویری از جنگ‌های ایران و روسیه، ۱۸۱۶ م. موزه‌ی ارمیتاژ


بعدها خواندم که در آن جنگ‌ها سواره‌نظام سنتی ایران، که در حملات سریع و غافلگیرانه مهارت بالایی داشت، بسیار خوب جنگیده بود. سرداران زبده‌ و سربازان شاهسون و زیاداغلو و بختیاری، اعراب ایرانی خوزستان، ملایری‌ها، لرها، ترکمن‌های خراسان و مازندرانی‌ها و گیلانی‌ها و ایلات و عشایر کرد و گروس و نیروهای محلی لنکران و مغان و دیگر مناطقِ قفقاز جنوبی تا پای جان جنگیده بودند، اما نه برتری نظامی روس و نه خبط و خطاهای تاکتیکی و خیانت‌ها و فساد و ناکارآمدی داخلی که همراهیِ بریتانیا با روسیه، که بر علیه ناپلئون با هم ائتلاف کرده بودند، جنگ را در مسیر دیگری پیش برده بود. با همهٔ انتقادهایی که به نحوهٔ ادارهٔ این جنگ‌ها وارد است، ایران به‌‌واقع از جنگِ روی زمین شکست نخورده بود. پیاده‌نظام و سواره‌نظامِ سنتیِ‌ ایران با سرعت عمل و علمیاتِ ایذاییِ خاصِ خودشان جنگ را برای روسیه،‌ که در جبهه‌های دیگر هم با فرانسه و عثمانی درگیر بود، فرسایشی کرده بودند. معاهدهٔ گلستان از دوز و کلک سوارکردن‌ها و تعهدهای دروغین بریتانیا که ضامنِ استردادِ شهرهای ایران پس از صلح بود، عاید ایران شد.
من از آتشِ سنگینِ توپخانهٔ سیسیانوف و گودوویچ بر سر قشون ایران و شبیخونِ کوتلیارفسکی به اردوگاه ایران در اصلاندوز آتش می‌گرفتم و تا گوش‌هایم می‌سوخت. وقتی روایت به آنجا می‌رسید که سیسیانوفی که اصرار داشته وصیت‌نامهٔ پتر کبیر را موبه مو اجرا کند و تلاش می‌کرده خوی و تبریز و گیلان را هم به تصرّفات امپراتوری ضمیمه نماید، ولی به‌جای آن پیروزی قاطعی که می‌‌‌خواسته به دست آوَرَد، حسینقلی‌خان باکویی او را به دیار عدم می‌فرستد تا در آنجا به متصرفات امپراتوری روسیه بیفزاید، نفسی تازه می‌کردم.
اما این بار، در آبان ۱۳۵۹، که نه‌تنها شنوندهٔ داستانِ جدا کردنِ تکه‌ای از ایران، بلکه علاوه بر آن در لحظهٔ‌ وقوع چنین رویدادی قرار داشتم، خیره شده بودم به دیوار که انگار مثل دری ناگهان باز شد به روی یک دریافت؛ دریافتی از رابطهٔ خودم با آن رویداد، و با ظرفی که رویداد را دل خود جا داده بود، با ایران.

نوروز سال ۱۳۵۶ خرمشهر و آبادان را دیده بودم. خرمشهر مثل نام‌‌های خیال‌انگیز شهرهای قفقاز، گنجه، بادکوبه، آبخاز، قره‌باغ و… دور و دست‌نیافتنی نبود. خرمشهر را دیده بودم. خرمشهر زیبا بود؛ دست کم در محله‌هایی که ما در آن مسافرتِ نوروزی تردد داشتیم، خیره‌کننده بود، با کارون و اروندرود و خلیج فارس و خانه‌هایی که به جای دیوارِ بیرونی حفاظ‌‌هایی داشت پوشیده از انبوهِ گیاهانِ رونده. و من می‌پرسیدم: دورِ حیاطشان دیوار ندارند؟
چند سال بعد از آن سفر نوروزی به جنوب، هربار که از بالای پل سیدخندان به سمت غرب تهران می‌رفتیم،‌ پدرم اعلام می‌کرد: رسیدیم به هتل. آن‌وقت همه از پنجرهٔ ماشین به اتاق‌های هتل پنج‌ستارهٔ اینترنشنال که در حاشیهٔ جنوب شرقی پل قرار داشت نگاه می‌کردیم و این نگاه ادامه داشت تا ماشین از جلوی هتل بگذرد، و مردمی که جنگ آواره‌شان کرده بود،‌ در آن سوی پل از دیدرسِ ما خارج شوند.
در آن هتل که نمی‌دانم ظرفیتش چقدر بود، شمار بسیاری از خانواده‌های جنگ‌زدهٔ خرمشهر و آبادان را سکونت داده بودند. از بالای قاب پنجره‌ها همیشه کلی لباس و پتو و ملحفه، که شاید جای دیگری برای خشک کردنشان وجود نداشت، آویزان بود. از کمبود جا و تراکم جمعیت یا شاید به‌خاطر دلتنگی بود که شمار زیادی، بیشتر زن و کودک، همیشه کنار پنجره در حال تماشا،‌ صحبت کردن با هم یا انجام کاری بودند. شاید می‌خواستند کارون و اروند را ببینند، ‌اما به‌جایش پلی را می‌دیدند با ماشین‌های در حال گذر و مردمی که از پنجرهٔ ماشین‌ها با همدردی خیره نگاهشان می‌کردند. مادرم هر بار که از آنجا رد می‌شدیم می‌گفت: خدا دربه‌درت کند صدام که مردم را آواره کردی.
برای سوار شدن به لنج تفریحی در غروب خرمشهر باید پا به آب خلیج فارس می‌زدیم، نمی‌خواستم خیس شوم. نق زدم بلکه کسی مرا، که دیگر بچهٔ بغل‌کردنی نبودم، بغل کند. مادرم همیشه از حکمت‌هایی که برای اِسکات بچه لازم بود در آستین داشت و در آن به «مردم» نقش خاصی می‌داد: «بَهْ، جنوب بیایی و آب خلیج فارس بهت نخورد؟ آب خلیج فارس خاصیت دارد. مردم از خدا می‌خواهند که یک روز با این آب خیس شوند».
من: مگر آب خلیج فارس چی دارد؟
مادرم: تا بهت نخورد نمی‌فهمی. یاللا راه بیفت.
چیزی که مادرم در مورد خاصیت آب خلیج فارس گفته بود، گرچه جز ساکت کردن من هدفی نداشت، اما امروز به نظرم درست می‌آید. آب خلیج فارس خاصیتی دارد؛ تن را به آبِ آن خیس کردن مثل نوعی تشرّف است به ایرانی شدن، که البته با ایرانی بودنِ خودبه‌خودی فرق دارد و همچنین فرق دارد با ایرانی بودنیْ برآمده از آگاهی‌های بی‌ژرفا که سطحِ بیرونیِ شکوه و عظمتِ ایران باستان را در شعارهایی با مایه‌های ناسیونالیستی می‌ستاید ولی بواقع حاملِ خودکم‌بینیِ عمیقی است، و همچنین فرق دارد با ایرانی بودنی که خود را تافته‌ای جدابافته از «جهان جنوب» می‌داند و لبریز از نفرت به همسایگان است،‌ ولی برای توجه‌ و تأیید گرفتن از «جهان شمال» و همتا و همسان شمرده شدن با آنان، خود را به آب و آتشِ هر مذلّتی می‌زند. ایرانی شدن در کلام من، کوششی است برای بازیابیِ ریشه‌های فرهنگ ایرانی در درون خودمان، و ترمیم و تقویتِ ریشه‌های آسیب‌دیده‌اش در وجودمان، و کوششی است برای راه یافتن به معناهای اصیلی که این فرهنگ آن را زایانده و زیسته و در دامن خود رشد داده است.

در خیالبافی‌هایم از صحنهٔ نبردِ بازپس‌گرفتنِ خرمشهر آنچه را از خیابان‌ها و خانه‌های خرمشهر به یادم مانده بود با سنگر‌ها و خمپاره‌‌اندازها و منوّرهایی که در تلویزیون از صحنهٔ جنگ یا در فیلم‌های جنگی دیده و یا در کتاب‌‌ها خوانده بودم ترکیب می‌کردم. گاه به خودم نقش فرمانده عملیاتِ بازپس‌گیری خرمشهر را می‌دادم و از روی نقشه‌ای که پشت سرم به دیوار زده شده بود مراحل عملیات را طراحی می‌کردم. هربار یک جور ماجرا را پیش می‌بردم و حتی تا سال‌ها بعد که فتح خرمشهر تحقق یافته بود و من بیشتر و بیشتر دربارهٔ جنگ‌ها خوانده بودم، این خیالبافی‌ها ادامه داشت و از دانسته‌های تازه به درونش می‌خلید: در ستاد فرماندهیْ عباس‌میرزا و الکساندرمیرزا، تهمورث‌میرزا و حسینقلی‌خان باکویی و جوادخان گنجه‌ای و پسر دلاورش حسینقلی‌، که در کنار پدر بیرون حصارِ گنجه جنگیده و کشته شده بود، و بسیاری دیگر از جانباختگان برای حفظِ خاک ایران حاضر و ناظر بودند، ولی جلوتر از همه و همیشه محمد جهان‌آرا و یارانِ نزدیکش حضور داشتند. این افراد آمده بودند تا از نزدیک عملیات را دنبال و رایزنی کنند.
عباس‌میرزا می‌گفت: پیاده‌نظام و توپخانه را تقویت کنید. هنگ توپچی خوب آموزش دیده؟
جهان‌آرا متفکر و ساکت بود.
حسینقلی‌خان باکویی می‌گفت: کاش می‌شد به من هم مأموریتی بدهید!
جوادخان گنجه‌ای می‌گفت: من همراهشان می‌روم. من نمی‌توانم توی سنگر بنشینم و دست روی دست بگذارم.
پسرش می‌گفت: تو بنشین پدر، مگر من مرده‌ام که تو بروی؟ تازه کلِ طایفهٔ زیاداغلو هم دم در منتظرِ شروعِ حمله‌اند.
حملهٔ باز‌پس‌گیری خرمشهر را ساعت دو بعد از نیمه‌شب قرار داده بودم. عملیاتی که من طراحی کرده بودم هم زمینی بود و هم هوایی و هم دریایی (با همان لنج تفریحی). عباس‌میرزا نسبت به عملیات هوایی که در جنگ خودش با روسیه از آن خبری نبود بسیار کنجکاو بود و می‌خواست بداند جنگنده به اندازهٔ‌ کافی داریم یا باز هم مثل دوران خودش دستمان را لای در گذاشته‌اند.
چون اسم فرمانده عراقی را نمی‌دانستم، به اولِ اسمِ سیسیانوف یک الف و لام اضافه کرده بودم. السیسیانوفِ بعثی قرار بود وقتی شکستِ سربازانش را دید، در آستانهٔ آزاد شدنِ خرمشهر سر به بیابان بگذارد و بادِ سام بیاید و السیسنانوفِ بعثی را با خودش ببرد لای دستِ سیسیانوفِ روسی.

 

رضا محمدی، خرمشهر پس از آزادی


یک سال و هفت ماه بعد از آن چهارم آبان ۱۳۵۹، از مدرسه برگشته‌ام. جلوی در خانه ایستاده‌ام و در می‌زنم. کسی خانه نیست. کیفم را زمین می‌گذارم و منتظر می‌شوم تا مادرم بیاید. ناگهان ماشین‌ها وسط خیابان نگه می‌دارند، درهایشان باز می‌شود و سرنشین‌ها پیاده می‌شوند. برف‌پاک‌کن‌ها به آهنگِ بوق ماشین‌ها می‌رقصند. مردم از خانه‌ها و مغازها بیرون آمده‌اند. همه در آنِ واحد هم نقشِ میزبان دارند و هم نقشِ مهمان، و با انواع خوراکی‌های شیرین در این جشنِ ناگهانی با دستی پذیرایی می‌شوند و با دستی دیگر پذیرایی می‌کنند: خرمشهر آزاد شد.
نگاهم خیره روی صحنهٔ جشن و جنبشی است که ناگهان از سطحِ خیابانِ خفتهٔ بی‌روحِ کسل سر برداشته است، کسی خطابم می‌کند: بچه‌جان، بستنی برنمی‌داری؟
بُهت‌زدگیِ مرا که می‌بیند خودش بستنی‌ای از سینیِ پلاستیکیِ‌ سفیدی که تا بالایش پر از انواع بستنی است برمی‌دارد و می‌گذارد روی کیف چمدانی‌ام که کنار در خانه روی زمین پهن شده است.
وجد مثل سیمرغی بال‌هایش را روی آسمان ایران باز کرده است. انگار همه چیز و بیشتر از هر چیز دل‌های مردم تا اعماقش خنک و روشن و آسوده شده است. رفتگان و جانباختگانِ نبردهای کل تاریخ ایران هم شاد و در آرامش‌اند، از محمد جهان‌آرا و یارانش تا جواد خان و حسینقلی‌ گنجه‌ای و هزاران هزارِ دیگر که نام‌ها و روایت‌هایشان بر صفحات تاریخ ایران ثبت است و بسا بیش از آنان، کسانی که نه نامی از آن‌ها در دست است و نه روایتی،‌ ولی همواره چیزی گنگ، به زبانِ بی‌زبانی، بودنشان را یادآور می‌شود؛ اینکه روزی روزگاری بسیار کسان در این سرزمین بودند که از آن‌ها هیچ نمی‌دانیم، اما آن‌ها برای حفظ این خاک جان خود را در کوه و کمرِ این سرزمین فدا کردند و دیگر هرگز نزد خانواده‌هایشان بازنگشتند، آدم را به احساسِ دِینی بزرگ واقف می‌کند، دِینی بزرگ به جبران بی‌انصافیِ زمان در حذف و محوِ نام و روایتِشان.
چهارم آبان ۱۳۵۹ و سوم خرداد ۱۳۶۱، نه در خوزستان که در تهرانِ دور از جبههٔ‌ جنگ، بچه‌ای پای رادیو یا گوشهٔ پیاده‌رو بودم، و ظاهراً فقط تا حدی می‌توانستم از قضایا سر دربیاورم و در این تجربه مشارکت کنم، اما این دو رویدادْ خاص‌ترین و مهم‌ترین تجربهٔ زندگی مرا رقم زده است. واقعیت دارد که هر نوع از تجربهٔ جنگ بچه‌ها را از کودکی به بزرگسالی پرتاب می‌کند. آن دو تجربه چیزی مثل رعد و برق بود که در شبِ بیخبریِ کودکی ناگهان ساختارِ یک پیوند یا اتصال را بر من معلوم کرد. شاید واقعیت این باشد که همزمان ما و رویدادی که بهش قلّاب شده‌ایم به درکِ متقابل می‌رسیم؛ یعنی خودمان را در آیینهٔ رویداد می‌بینیم و رویداد را در آیینهٔ خودمان.
برخی از تجربه‌ها و دریافت‌ها و حس‌های متعاقبِ آن از همان اول کامل متولد می‌شوند، به‌طوری که تجربه‌های جدید نه آن‌ها را کهنه می‌کند و نه کاملتر. الان که بیش از چهل سال از آن روز گذشته است می‌توانم با اطمینان بگویم که این کامل‌ترین و بی‌واسطه‌ترین تجربهٔ من از وطن، حس شکست و ‌از دست دادنِ تکه‌ای از آن و پیروزی و بازپس گرفتنش بوده است؛ تجربه‌ای که به‌واسطه‌اش از درونْ خواستِ عظیمِ مردم برای حفظ تمامیت ایران را لمس کردم و با آن خواست قدرتمند یکی شدم؛ تجربه‌ای که به مرکز زندگی من تبدیل شد و مرا کشاند به سوی کاملترین کتابی که از جنگ‌ها و صلح‌ها، از پیروزی‌ها و شکست‌‌ها، و از علل و اسبابِ گوناگونِشان، روایت‌هایی چندبُعدی و چندلایه و کنایی به دست می‌دهد، شاهنامهٔ فردوسی را می‌گویم، که در عین حال که پیوسته می‌گوید:
نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایران‌زمین
یا
چنین گفت موبد که مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام
یا
اگر سربه‌سر تن به کشتن دهیم از آن به که کشور به دشمن دهیم
این را نیز متذکر می‌شود که «ز جنگ آشتی بی‌گمان بهتر است» و اینکه «مدارا خرد را برادر بود».

 


گویی در آن آبانِ از دست دادنِ خرمشهر و در خردادِ بازپس گرفتنش ناگهان دری باز شد و فهمی حاصل آمد که از رابطهٔ من با ایران «من» را حذف کرد. دیگر «منی» این میان نماند، فقط پلی ماند که مرا به مرکزِ کارِ آینده‌ام رساند، به کار کردن بر شاهنامه؛ یعنی به جایی که بتوان از خلالِ روایت‌هایش با کسانی که جنگ‌ها و صلح‌ها را رقم زده‌اند و پیروزی‌ها و شکست‌ها را شکل داده‌اند به سَر بُرد و خردوَرزی و تدبیر و فرزانگیِ کهن را دید و از روایتِ آز و خشمِ عنان‌گسیخته و بی‌خردی‌‌ها و تندروی‌‌ها و شتابزدگی‌ها درس گرفت، و تعریفِ موازینِ اخلاقیِ نبرد و عملکردِ غیر اخلاقی و نامردمی را، مُجازها و نامُجازهای اخلاقیِ جنگ را در میدانِ عمل و در پهنهٔ نظر و در تأملات راویَش دید و دانست و شناخت، و صف‌آرایی‌ها را از نزدیک شاهد بود: قلبگاه و میمنه و میسرهٔ سپاه را و تقسیم شدنِ سرداران و سپاهیانشان را در این صفوف تماشا کرد، و تاکتیک‌های جنگی و تغییر یکبارهٔ آن به اقتضاء شرایط را نظاره کرد، و وقتی دشمنْ نیرومندتر و سپاهیانش به‌مراتب بیشترند، به تماشایِ تله‌گذاریِ پارتی نشست، و جنگ سواره و پیاده و ترتیباتِ هریک را دید،‌ و جاسوسان و خبرآورانِ خودی و بیگانه را دید که شب و روز، در کوه و کمر و شهر و در گِرداگردِ اردوگاهِ سپاهِ دشمن در کارِ ‌خبررسانی به سپاهِ خویشند و به موازاتِ سرداران و سپاهیان می‌کوشند جنگ را به نحوی دیگر و گاه کارآتر و مؤثرتر پیش ببرند، و دید که چه بسیار جنگ‌ها که سرنوشت‌شان را نه جنگاوران که خبربَران، و نه خبربَران که مردمی دلشکسته و دلسرد رقم زده‌اند و دریافت که این عواملِ پنهان از دید در معادلاتِ جنگ و سرنوشتِ میدانِ نبرد چقدر می‌توانند تعیین‌کننده باشند.
مجذوب شاهنامه شده بودم؛ جای تعجب نبود، پاسخِ چندوجهیِ پرسش‌هایم آن‌جا زیر کوتاه‌ترین و موجزترین سخن‌ها نهفته و منتظرِ کشف بود، آن‌ هم به نحوی غیر از آنچه از کتاب‌های تاریخ و فلسفه می‌توان دید و دریافت:
سخن‌های کوتاه و معنی بسی که آن یاد گیرد دل هرکسی
هرچه زمان پیش می‌رفت، آن سببِ آغازین به یکی از هزار و یک سببِ شیفتگی به این کتاب بدل می‌گشت. چهارده سال بعد از آن تاریخ، داشتم به طور جدی مقدمات کار بر شاهنامه را فراهم می‌کردم. قصدم ابتدا شرح یکایک ابیات شاهنامه بود. دفتری از آن را نیز منتشر کردم، اما بی‌مایهٔ متنی مصحَّح و منقَّحْ شرحِ ابیات فطیر بود. پس تصحیحِ متن نیز بر شرحِ یکایکِ ابیاتِ شاهنامه افزوده شد و تا الان این کار ادامه داشته، و لابد تا وقتی که هستم، انجام و اتمامِ آن و بهبود بخشیدن به آنچه انجام‌شده و بازنگریِ دفترهای منتشر‌شده، ادامه خواهد داشت؛ زیرا «کجا آب و خاکست رنج من است» و شاهنامه آب و خاکست.

 

 

منبع : حرفه هنرمند
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه