ارسال به دیگران پرینت

«روحیه نارضایتی»، مبنای هویت انسان ایرانی است

گویی روایت بدبختی، مهم‌ترین سرمایۀ فرهنگی ماست. اگر این سرمایه را از دست بدهیم، نه که فاقد فرهنگ خوشبختی هستیم، هویت ملی خودمان را از دست دهیم و دیگر نمی‌توانیم در بستری از بیزاری، شکوفا شویم و خوش بدرخشیم!

«روحیه نارضایتی»، مبنای هویت انسان ایرانی است

هومان دوراندیش؛ این روزها که "کرونا در ایران" و "طالبان در افغانستان" به شدت افکار عمومی جامعۀ ایران را به خود مشغول کرده، اگر نگاهی به نوشته‌های ایرانیان داخل و خارج کشور در واکنش به این مصائب بیندازیم، شکوفایی قلم و جملات قصار و ناله‌های ماندگار را فراوان می‌بینیم. گویی این مصائب دستمایۀ خوبی برای نگارش غم‌نامه‌ها یا نفرت‌نامه‌های موثر و فراموش نشدنی‌اند.

  در دوران مدرسه، بسیاری از ما ایرانیان همیشه با کلاس انشاء مشکل داشتیم. انشاء نوشتن ذاتا مشکل بود و نوشتن دربارۀ یک موضوع ساده و عادی، مشکل‌تر.

  با این حال ما ایرانیان این روزها انشاهای خوبی می‌نویسیم. این سخن نه از سر تحقیر که به قصد توصیف بیان می‌شود. توصیف یک روحیۀ ملی. ما به دلایل گوناگون، در مواجهه با بدبختی، هنرمندتریم. اگر همه چیز خوب و خوش باشد، گویی حرفی برای گفتن نداریم. یا دست کم حرفی موثر و ماندگار پیدا نمی‌کنیم. خلاقیت ما ظاهرا در مواجهه با مصائب روزگار بیشتر شکوفا می‌شود. نوشتن از شادی و خوشی چنگ چندانی به دل ما نمی‌زند. اما وقتی از فاجعه می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، تمام وجودمان در مقام گفتار یا نوشتار می‌شکوفد و چه آثار ادبی و هنری که تولید نمی‌کنیم!

  دلایل تاریخی این وضع تقریبا روشن است. ایران در طول تاریخ بارها طعم حملۀ مهاجمان خارجی را چشیده و پیامدهای ظالمانه و ویرانگر این حملات چنان بوده که گاه قرن‌ها گذشته و آثارش باقی مانده است.

  مورخان برآورد کرده‌اند که در دو حملۀ بزرگ مغولان به ایران طی یک بازۀ زمانی چهل ساله، حدود یک میلیون و دویست هزار ایرانی کشته شدند. چنان کشتار عظیمی، اثری بر روحیۀ ملی ما ایرانیان نهاد که هنوز هم رد پایش در ادبیات ما پیداست.

  در همان دوران، بسیاری از ایرانیان در واکنش به حملۀ مغول و پیامدهای عمیق و فراگیر آن، به عرفان پناه بردند. شاید اگر چنان واقعه‌ای در تاریخ ایران رقم نمی‌خورد، ذهنیت عرفانی ما ایرانیان در هشتصد سال گذشته این قدر پررنگ نمی‌شد

   عرفان هم که همسایۀ دیوار به دیوار هنر است. هم از این رو عرفان‌گراییِ تشدید شدۀ ما ایرانی‌ها پس از حملۀ مغول، در شعر و ادبیات و نقاشی و احتمالا معماری و بسی چیزهای دیگر زندگیِ انسانِ ایرانی وارد شد.

  علاوه بر این، نفس مصائب برآمده از حملۀ مغولان، در همۀ مقولات فوق جاری شدند و رنگی از غم و مصیبت‌محوری به شعر و ادبیات و هنر ایرانی دادند.

   پیش از حملۀ مغولان نیز حملۀ اعراب تاثیر عمیقی در درافتادن ما ایرانیان به وادی غمخواری و بیزاری و غم‌سرایی داشت. بازتاب این بیزاری آمیخته به غم را در شاهنامۀ فردوسی می‌توان مشاهد کرد.

   علاوه بر این، تفوق تشیع در فرهنگ اسلامی ایران نیز عاملی بوده است که ما غالبا از وضع موجود ناراضی باشیم. به قول دکتر شریعتی، انتظار مذهب اعتراض بوده است در بین ما ایرانیان.

  شیعیان غالبا حاکمان وقت را غاصب می‌دانستند و بیش از آنکه خدمات آنان را ببینند، معایب‌شان را می‌دیدند. ضعف و ظلمشان را.

  حتی اگر نقد این و آن به شریعتی را بپذیریم و انتظار را لزوما مذهب اعتراض ندانیم، در اینکه شیعیان در طول تاریخ غالبا از وضع موجود ناراضی بودند، تردید نمی‌توان کرد. حتی اگر نارضایتی آن‌ها آمیخته به انفعال بوده باشد و صرفا به بدگویی از حاکمان در پستوی خانه‌هایشان منتهی شده باشد.

  قطعا جغرافیای کویری ایران نیز در تثبیت این "روحیۀ نارضایتی" موثر بوده است. محرومیت فراگیر و کمیابی آبادانی در سرزمینی کویری، امری طبیعی بوده و در جهان قدیم هم دولت‌ها، هر چقدر ستمگر و قاطع، قدرت دولت‌های مطلقۀ مدرن یا دولت‌های توسعه‌یافتۀ یکی دو قرن اخیر نبودند که بتوانند درصد بیشتری از مردمان تحت حاکمیتشان را در سایۀ رفاهی نسبی قرار دهند.

 

 دولت صفویه همین که شهر اصفهان را به رونق و شکوفایی اقتصادی و فرهنگی می‌رساند، کار بسیار بزرگی انجام داده بود. از چنان دولتی نمی‌شد انتظار داشت یکایک روستاهای خراسان را نیز چنان دریابد که روستاییان خراسانی همه از داد شاه عباس سخن بگویند و به جانش دعا کنند.

  میراث تاریخی نارضایتی از وضع موجود، در دوران جدید با ورود مارکسیسم به جامعۀ ایران تشدید شد. مارکسیسم هم اساسا نارضایتی از وضع موجود را در تنور فرهنگ سیاسی می‌دمد و ایران و اروپا و جامعۀ سنتی و جامعۀ مدرن را یکجا به شمشیر نقد می‌زند.

  در دهۀ 1340 مارکسیست‌ها در اروپای غربی همان قدر ناراضی بودند که در ایران. در حالی که ایران در آن زمان جامعه‌ای بود که تازه داشت صنعتی می‌شد، اما اروپای غربی در دوران طلایی پس از جنگ جهانی دوم به سر می‌برد.

  سه دهۀ پس از جنگ جهانی دوم را بسیاری از اقتصاددانان اروپایی "سی سال طلایی" می‌دانند؛ ولی مارکسیست‌های اروپایی از وضعیت اقتصادی و اجتماعی انسان اروپایی در همان دورۀ طلایی چنان انتقاد می‌کردند که گویی قوم مغول به اروپا حمله کرده و همگان را گردن زده.

  در ایران نیز این فرهنگ مارکسیستی یا مارکسیسم فرهنگی سخت ریشه دوانید چراکه فرهنگ سیاسی ایران اساسا مستعد خیره شدن به نیمۀ خالی لیوان بود. انگشت نهادن بر این ویژگی به این معنا نیست که همۀ نقدهای برآمده از این روحیۀ انتقادی را ناصواب و ناروا بدانیم.

  نکته چیز دیگری است: وقتی ملتی مدام نیمۀ خالی لیوان را می‌بیند "فرهنگ شادی" را از دست می‌دهد. یعنی قلم و هنر و فکر و احساساتش در بستر اندوه و بیزاری، بیشتر و بهتر شکوفا می‌شود.

  در واقع ما در مقام خشم و اندوه بیشتر "ما" هستیم تا در مقام شادی و رضایت. گویی اگر همه چیز بر وفق مراد باشد، چیزی را گم می‌کنیم که جوهرۀ "ما" را شکل می‌دهد.

  شجریان وقتی می‌توانست بهترین آوازش را بخواند که مردم ایران از وضع موجود راضی نباشند.

  شاملو وقتی می‌توانست بهترین شعرش را بگوید که فاجعه‌ای در کمین ایرانیان باشد یا بلایی از سرشان گذشته باشد.

  باید بلایی از راه برسد تا ابتهاج بگوید "برسان باده که غم روی نمود ای ساقی/ این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی؟"

  اگر خوشی و رضایت عمومی در ایران‌زمین پراکنده باشد، شجریان چطور می‌تواند این شعر ابتهاج را با آن آواز یگانه بر تارک تاریخ هنر ایران بنشاند؟ باید زلزله بم را نابود کند که شجریان بتواند این شعر ابتهاج را جوری بخواند که چنگ بزند به تار و پود جان ما.

   باید خشونتی فرهنگی در راه باشد تا شاملو بتواند بگوید "دهانت را می‌بویند/ مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم/ عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد".

   پیش از دررسیدن چنان خشونت فرهنگی آشکاری، شاملو نمی‌توانست شعری اجتماعی دربارۀ عشق بگوید. شعرهای عاشقانه‌اش شخصی بودند. و اساسا اگر کل آثار شجریان و شاملو را شخم بزنیم، کمتر رد پایی از شادی ملی در این آثار می‌بینیم.

   این آثار بیشتر بازتاب‌دهنده و بیانگر اندوه ملی ما ایرانیان بوده‌اند و البته این چیزی از ارزش هنری والایشان نمی‌کاهد. اما هر چه هست، شرایط فرهنگی و روانی ما به گونه‌ای است که وقتی شجریان می‌خواند "یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد/ دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد/ شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار/ مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد"، آوازش هزار بار برای ما دلنشین‌تر و به یاد ماندنی‌تر از وقتی است که می‌خواند "چنان مستم چنان مستم من امشب/ که از چنبر برون جستم من امشب".

 حتی در موسیقی پاپ ایرانی در همان دوران قبل از انقلاب نیز، آثار فاخرتر غم‌آلودتر بودند. مثلا آثار گوگوش که ترانه‌های روشنفکرانه‌تری داشتند، در قیاس با آثار خوانندگان شادخوانی چون مارتیک و دیگران، دلنشین‌تر بودند. جدا از تفاوت کیفی چشمگیر گوگوش با سایرین، قطعا سرشت غم‌آلود ترانه‌های او نیز سهمی در جایگاه ویژه‌ای که در موسیقی پاپ ایران نصیبش شد، داشتند. و یا موقعیت ویژه و ممتاز خوانندگانی چون فریدون فروغی و فرهاد مهراد در جامعۀ روشنفکری ایران ربط عمیقی به محتوای غمناک ترانه‌هایشان داشت.

   جدا از میراث ملی شیعی ما، اعتراض نهادینه شده در چپگرایی راه‌یافته به ایران مدرن، به غم‌پرستی روشنفکر ایرانی منتهی شد. روشنفکر ایرانی در دوران قبل از انقلاب، از اندوهش چونان مادری مراقبت می‌کرد؛ چراکه از دست رفتن آن اندوهناکی، تا حد زیادی موجب از دست رفتن کاراکتر و پرستیژ و حتی سیمای روشنفکرانۀ او می‌شد.


  در نمایشنامۀ "از پشت شیشه‌ها"، اثر درخشان اکبر رادی، ما روشنفکری را می‌بینیم که به کلی فاقد "فرهنگ شادی" است. جهان و جامعه را از پشت پنجرۀ انزوای اندوهناکش می‌نگرد و نمی‌تواند این عمر کوتاه را به شادی بزید. "بامداد" در این نمایشنامۀ رادی، نمونۀ بارز روشنفکر ایرانی است.

در مجموع می‌توان گفت که تاریخ پرادبار و جغرافیای رنج‌بار و میراث شیعی و فرهنگ مارکسیستی (یا مارکسیسم فرهنگی)، عوامل دور و نزدیکی بوده‌اند که تاثیر دیرپا و عمیقی در نهادینه شدن غمخواری و ابراز بیزاری در گفتار و نوشتار ما ایرانیان داشته‌اند.

  خشم و بیزاری ما از وضع موجود، گاه متناسب با "واقعیت" نبوده است. چنانکه در دهه‌های اخیر، بسیاری از روشنفکران چپگرای ایرانی وقتی که در مسیر انتشار آثارشان با "سانسورهای اخلاقی" مواجه شدند، حسرت همان وضعی را خوردند که پیشتر با لحنی شدید و غلیظ در انتقاد از آن می‌نوشتند.

  در یکی دو دهۀ اخیر نیز بسیاری از مقامات و چهره‌های رسمی، از پدیدۀ "سیاه‌نمایی" انتقاد می‌کنند و مردم و هنرمندان و نویسندگان و متفکران را به پرهیز از سیاه‌نمایی فرامی‌خوانند. اما واقعیت این است که این پدیده در جامعۀ ایران نه تنها نوپدید نیست، بلکه قدمتی تاریخی دارد.

  به همۀ دلایلی که برشمردیم، ما ایرانیان در سیاه‌نمایی تخصص ویژه‌ و ید طولا داریم. فارغ از اینکه سیاه‌نمایی‌های ما به حق باشد یا به ناحق، روا باشد یا ناروا، ما قرن‌ها تمرین سیاه‌نمایی کرده‌ایم.

   همین افرادی که در جایگاه‌های رسمی نشسته‌اند و منتقد سیاه‌نمایی وضع موجود هستند، اگر به گذشتۀ خودشان منصفانه بنگرند، درمی‌یابند که چقدر در سیاه‌نمایی سنگ تمام می‌گذاشتند و هیچ حسنه‌ای از حسنات عالم را برای حریف به رسمیت نمی‌شناختند.

   اما فراتر از عملکرد پیشین منتقدین امروز سیاه‌نمایی، قرن‌ها فرهنگ غمخواری و به تبع آن ابراز بیزاری (از این حاکم و آن سیستم)، پشتوانۀ تاریخی بر مسند نشستن منتقدین امروز سیاه‌نمایی بوده و امروز این بومرنگ به سوی خود آنان برگشته است.

   اما هر چه هست، این شرایط فرهنگی و روانی (یا این فرهنگ سیاسی) چنان است که گویی ما ایرانیان ناخودآگاه خوش نداریم روی خوشبختی را ببینیم؛ چراکه در رسیدن خوشبختی ملی، بخش بزرگی از استعداد و مهارت فرهنگی و هنری و ادبی و فکری و حتی سیاسی ما را به تعطیلی می‌کشاند و در واقع هویت ما را از ما می‌ستاند.

  اگر ایرانِ امروز یا فردا، از حیث سطح شادی و رفاه، کشوری شود شبیه سوئیس و دانمارک و استرالیا و کجا، بسیاری از اهل قلم باید قلم‌هایشان را زمین بگذارند! در چنین شرایطی، جویبار‌های شعر و ادب و هنر در ایران می‌خشکند. یا دست کم جانمایه‌شان را از دست می‌دهند و به شدت کم‌آب می‌شوند.


   آری، وضع چنان است که گویی بدبختی و مصائب ملی، مهم‌ترین سرمایۀ فرهنگی ماست. اگر این سرمایه را از دست بدهیم، نه که فاقد فرهنگ شادی و خوشبختی هستیم، هویت ملی خودمان را از دست دهیم و دیگر نمی‌توانیم در بستری از اندوه و بیزاری، شکوفا شویم و خوش بدرخشیم!

  خروج از این شرایط روانی و فرهنگی، کار آسانی نیست. شاید فقط زیستنی درازمدت در یک جامعۀ دموکراتیک پیشرفته، موجب رهایی ما از این وضع باشد. اما آیا این روحیۀ ملی تاریخی و ریشه‌دار، به ما اجازه می‌دهد که به چنین جامعه‌ای برسیم و آن را حفظ هم بکنیم؟

 
 

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه