ارسال به دیگران پرینت

معرفی کتاب؛

کتابی که سگ را انسان کرد | معرفی رمان کلاسیک «قلب سگی» اثر میخائیل بولگاکف

«قلب سگی» رمانی کوتاه و تمثیلی از خالق «مرشد و مارگاریتا» است که با طنزی تند، داستان تبدیل یک سگ ولگرد به انسان را روایت می‌کند. این اثر جسورانه یکی از شاخص‌ترین آثار ادبیات روسیه قرن بیستم محسوب می‌شود.

کتابی که سگ را انسان کرد | معرفی رمان کلاسیک «قلب سگی» اثر میخائیل بولگاکف

«قلب سگی» رمانی کوتاه و تمثیلی از خالق «مرشد و مارگاریتا» است که با طنزی تند، داستان تبدیل یک سگ ولگرد به انسان را روایت می‌کند. این اثر جسورانه یکی از شاخص‌ترین آثار ادبیات روسیه قرن بیستم محسوب می‌شود.

معرفی کتاب قلب سگی

اثر کلاسیک دیگری از خالق مرشد و مارگاریتا درباره تبدیل شدن یک حیوان به آدمیزاد! کتاب قلب سگی رمانی کوتاه و تمثیلی به قلم پزشک و نویسنده شهیر روسی میخائیل بولگاکف است و ماجرای یک آزمایش پزشکی عجیب بر روی یک سگ ولگرد خیابانی را به تصویر می‌کشد. این رمان جنجالی یکی از شاخص‌ترین و برترین آثار منتشر شده در ادبیات روسیه قرن بیستم به شمار می رود.

درباره کتاب قلب سگی:

یکی از نمایندگان شهیر ادبیات روسیه میخائیل بولگاکف است که با خلق شاهکار بزرگش، مرشد و مارگاریتا، به نامی ماندگار در ادبیات جهان بدل شد. این اثر همانطور که یکی از آثار مهم قرن اخیر است، به عنوان درخشان‌ترین اثر بولگاکف هم شناخته می‌شود. درست است که در کارنامه ادبی این نویسنده بزرگ آثار مهم دیگری نیز به چشم می‌خورند اما آن طور که باید و شاید مورد توجه و ستایش قرار نگرفته‌اند و به نوعی زیر سایه کتاب مرشد و مارگاریتا هستند.

کتاب قلب سگی (Heart of a Dog) یکی از همین دسته آثار است. نویسنده در این رمان کوتاه و در قالب روایتی تمثیلی، حمله‌ای تمام‌عیار به انقلاب روسیه کرده است. شخصیت مرکزی این اثر پزشکی به نام فیلیپ فیلیپوویچ است که طی یک عمل جراحی عجیب و پرجزئیات، سگی ولگرد به نام شاریک را به موجودی شبیه انسان بدل می‌سازد.

با وجود آن که به نظر می‌رسید عواقب و نتایج این جراحی قابل پیش‌‌بینی و کنترل باشد اما درنهایت به فاجعه‌ای تمام عیار منتهی می‌شود. چراکه شاریک علی‌رغم ظاهر انسان گونه‌اش، نمی‌تواند از سیرتِ او برخوردار شود. به عبارتی، او پس از عمل جراحی نیز سگ باقی می‌ماند. منتها سگی برخوردار از هوش و قوه‌ی تکلم؛ سگی آدم‌نما!

اگر از دیدگاهی نمادین به این رمان بنگریم، فیلیپ فیلیپوویچ را می‌توان نماد انقلابیون سرخ دانست که در سال 1917 با پایین کشیدن حکومت تزار بر روسیه‌ی پهناور مسلط شدند. در این اثر، سگ نمادی از روسیه است. و عمل جراحی که بر رویش انجام شد، بیانگر عمل انقلاب است. انقلابی که نه بر قلب سگی، که تنها بر چهره‌ و اندام سگی تاثیر گذاشت و چهره‌ای به ظاهر انسانی را جایگزین آن ساخت. غافل از اینکه آنچه زیر سینه‌ی این انسان نوظهور (یا همان جامعه و حکومتِ برآمده از انقلاب) می‌تپید، همچنان قلب سگ بود!

اقتباس‌های سینمایی و نمایشی از کتاب قلب سگی:

این رمان کوتاه توجه سینماگران و کارگردانان بسیاری را به خود جلب نموده است به گونه‌ای که در سال 1976 یک فیلم سینمایی محصول مشترک دو کشور آلمان و ایتالیا ساخته شد. علاوه بر این در سال 1988 ولادیمیر بورتکا کارگردان روسی، فیلمی تلویزیونی بر اساس این کتاب ساخت. در کشور ایران هم این اثر دستمایه یک تئاتر نسبتا موفق به کارگردانی آیلین کیخانی شد که در شهریور سال 1397 به روی صحنه رفت.

نکوداشت‌های کتاب قلب سگی:

- حمله‌ای به سبک زندگی مرسوم در اتحاد جماهیر شوروی. (The Times)
- یکی از بزرگ‌ترین آثار در ادبیات مدرن روسیه؛ شاید هم بزرگ‌ترین! (Independent)
- دارای نشاطی غریب و درخشان. (Irish Times)

کتاب قلب سگی را به چه کسانی توصیه می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به آثار تمثیلی بی‌شک شیفته‌ی این اثر خواهند شد. همچنین، دوست‌داران داستان‌هایی با درونمایه‌های سیاسی - اجتماعی، بی‌شک از مطالعه شاهکار کم‌حجم لذتی فراوان خواهند برد.

با میخائیل بولگاکف بیشتر آشنا شویم:

این نویسنده‌ی بزرگ و جنجالی روس در سال 1891 دیده به جهان گشود. بهترین دوره‌ی نویسندگی‌ میخائیل بولگاکف (Mikhail Bulgakov) همزمان با اوج خفقانِ استالینی در اتحاد جماهیر شوروی بود. سرگذشت شاهکار او، مرشد و مارگریتا، خود می‌تواند موضوع ده‌ها کتاب باشد. بولگاکف این رمان درخشان را که به نوعی ادعانامه‌ای علیه سبک حکومت‌داری حزب کمونیست شوروی است، در سال 1928 آغاز کرد و کار را به میزان قابل توجهی پیش برد. اما حدود دو سال بعد، طی دوران دست و پنجه نرم کردن‌اش با بحرانی روحی، تمام دست‌نوشته‌های خود را آتش زد.

با این حال چند سال بعد مجدداً کار نگارش این اثر را آغاز نمود و این بار تا واپسین روزهای عمر به اصلاح و بازنویسی آن پرداخت. کتاب پس از مرگ بولگاکف، به همت همسرش به اتمام رسید. با این حال به علت محتوای سیاسی گزنده‌اش، سال‌ها اجازه‌ی انتشار نیافت، تا اینکه سرانجام حدود سه دهه پس از مرگ نویسنده به صورت سانسورشده به چاپ رسید، و پس از اندک زمانی آوازه‌اش جهان را درنوردید.

این کتاب و سایر آثار بولگاکف، که از جمله‌ی آنها می‌توان به یادداشت‌های روزانه یک پزشک جوان و دل سگ اشاره کرد، گواهی‌اند بر پیروزی همواره تکرارشونده‌ی ادبیات بر استبداد. چه، امروز آثار بولگاکف که زمانی اجازه‌ی انتشار نداشتند، بارها و در نسخه‌های گوناگون به چاپ می‌رسد، حال آنکه حاکمیت جبارانه‌ی استالین مدت‌هاست به پایان رسیده و از او و اخلافش جز نامی قرینِ خون و جنایت باقی نمانده است.

در بخشی از کتاب قلب سگی می‌خوانیم:

معلوم نبود فیلیپ فیلیپوویچ تصمیم به انجام چه‌کارى گرفته بود. در طول هفته‌ى بعد دست به هیچ اقدام خاصى نزد و شاید به خاطر همین عدم فعالیتِ او جریانِ زندگى در آپارتمان پر از رویدادهاى گوناگون شد.

شش روزى بعد از ماجراى آب و گربه، مرد جوانى که معلوم شده بود زن است، از هیئت‌مدیره‌ى ساختمان به‌سراغ شاریکوف آمد و مدارکى به او تحویل داد که شاریکوف بى‌درنگ آن‌ها را در جیب کتش گذاشت و پس از آن بدون معطلى دکتر بورمنتال را صدا زد: «بورمنتال!»

بورمنتال که حالت چهره‌اش داشت تغییر مى‌کرد، پاسخ داد: «نه، لطفا مرا با اسم و اسم پدر صدا کنید!»

باید متذکر شد که در طول این شش روز، جراح بزرگ موفق شده بود هشت بار با دست‌پرورده‌اش دعوا کند و به همین دلیل حال و هواى متشنج و گرفته‌اى بر آپارتمان حکمفرما بود. شاریکوف هم در کمال حق‌به‌جانبى گفت: «خب، پس شما هم باید مرا با اسم و اسم پدر صدا بزنید.»

فیلیپ فیلیپوویچ در آستانه‌ى در به غرش درآمد: «نه! من اجازه نمى‌دهم در آپارتمانم کسى شما را با این اسم صدا کند. اگر نمى‌خواهید شما را خودمانى " شاریکوف" بنامند، هم من و هم دکتر بورمنتال به شما مى‌گوییم " آقاى شاریکوف".»

شاریکوف در پاسخ گفت: «من " آقا" نیستم. " آقایان" همه رفته‌اند پاریس!»

فیلیپ فیلیپوویچ فریاد کشید: «کار اشووندر است! خب، باشد، خدمت این پست‌فطرت مى‌رسم! تا وقتى من توى این آپارتمان هستم، غیر از " آقایان" کسى این‌جا نخواهد بود! در غیر این صورت یا من از این‌جا مى‌روم یا شما، و به احتمال قوى شما هستید که باید بروید! شک نکنید که امروز توى روزنامه آگهى مى‌دهم و اتاقى برایتان پیدا مى‌کنم!»

شاریکوف شمرده‌ شمرده پاسخ داد: «بله، من هم این‌قدر احمقم که از این‌جا بروم!»

فیلیپ فیلیپوویچ پرسید: «چطور؟» و چهره‌اش چنان دگرگون شد که بورمنتال مانند برق به‌سویش شتافت و با دلواپسى و ملاطفت آستینش را گرفت. سپس صدایش را بالا برد: «مى‌دانید مسیو شاریکوف، پررویى نکنید!»

 

 

 

منبع : کتابراه
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه