ارسال به دیگران پرینت

شعر درباره طبیعت | اشعار درباره طبیعت

شعر درباره طبیعت | با این شعرها در طبیعت زندگی کنید

این چند شعر درباره طبیعت را بخوانید و ببینید شاعر چقدر زیبا طبیعت را توصیف می‌کند. شعر درباره طبیعت به شما حس شادابی می‌دهد و حس خوبی منتقل می‌کند. در ادامه این چند شعر درباره طبیعت را بخوانید.

شعر درباره طبیعت | با این شعرها در طبیعت زندگی کنید

شعر درباره طبیعت

این چند شعر درباره طبیعت را بخوانید و ببینید شاعر چقدر زیبا طبیعت را توصیف می‌کند. شعر درباره طبیعت به شما حس شادابی می‌دهد و حس خوبی منتقل می‌کند. در ادامه این چند شعر درباره طبیعت را بخوانید.

قلب من را در
عمیق ترین اقیانوس ها
مرتفع ترین کوه ها
و بلندترین درخت ها
خواهی یافت
من عاشق خورشیدم
و عاشق هر ستاره ای که در آسمان هاست
و عاشق این جهان زیبا

***

آب شدن برف شاخه‌ ها
و ریختن قطره‌ های آب
در یک روز آفتابی
شعری است زیبا و همیشگی.
در روزهای آفتابی
بعد از یک شب برفی
چنین می‌شود.

***

گل

به آسمان بامدادی

که همه ستاره‌هایش را گم کرده

فریاد می‌زند:

شبنمم را گم کرده‌ام

***

ای زنبق وحشی

که در کوهستانی به نام «انتظار»

روییده‌ای،

آیا تو نیز کسی را در این پاییز

وعده دیدار داده‌ای؟

***

باران چون کبوتران

بر دانه‌هایی که روی شیروانی ریخته ام

نوک می‌زند

تُک تُک تُک

چون کبوتران

ناظم حکمت

***

آذرخشِ تابستان

دیروز در مشرق

امروز در مغرب

کیکاکو

***

پنجه‌ های باد پاییزی
در زلف درختان
و صدای ریختن برگ‌ های خشک
و سپس سکوت
که از دیدن زمستان می‌گوید.

***

گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من

اى من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش براى پوستین

اى من آن پیلى که زخم پیل بان
ریخت خونم از براى استخوان

آن که کشتستم پى مادون من
می نداند که نخسبد خون من!؟

بر من است امروز و فردا بر وى است
خون چون من کس چنین ضایع کی است!؟

گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوى او آن سایه باز

این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدا

***

گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد

گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد

***

گل
به آسمان بامدادی
که همه ستاره‌هایش را گم کرده
فریاد می‌زند:
شبنمم را گم کرده‌ام

***

شب خاموش
زیبایی مادر را دارد و
روز پرهیاهویِ
کودک را

***

در جستجوی ارکیده‌ وحشی
به دشت‌های پاییزی رفته‌ام،

آنچه آرزو می‌کنم اما
ریشه‌های عمیق است
نه گل

***

شب
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْریره‌ درد
در لطمه‌ جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگ‌اش را
پلک آشفته مرگ‌اش را،
و نعره‌ اُزگَل اره‌ زنجیری
سرخ
بر سبزی‌ نگران دره
فروریخت

***

متلاطم
تنها
بی‌کران
کاش اقیانوسی نبودم
پنجه‌کشان بر ساحل

***

دریا را بگو
که نفس‌ نفس می‌ زند
و گوییا خواب می‌ بیند
دریا را بگو
که نفس‌ زنان
راه می‌ رود در خواب

***

من و شعر و جوبار
رفتیم و رفتیم
به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر
نه جا پای کس بود و نه آشنا بود
درختان به آیین دیگر
و مرغان به آیین دیگر

صدایی که می‌ آمد از دور
صدای خدا بود
رها بود
به هنگام پرواز
از روی باغی به باغی
کسی زیر بال پرستو

پروانه‌ ها را
نمی‌کرد تفتیش
شقایق
ز طوفان نمی‌ گشت خاموش
چراغش همیشه پر از روشنا بود
نمی‌ دانم آن‌جا کجا بود
نمی‌ دانم آن‌جا کجا بود

***

با جریان طبیعی فصل‌ ها
هر لحظه درخشش نور جدیدی ست
طبیعت همانند مادر ماست
که حجاب سبزی همیشه آن را پوشش می‌ دهد
زیبایی می‌رقصد، زندگی سکوت می کند
تا به تماشای هر آن چه مادر ما می گوید گوش بسپارد
با جریان طبیعی فصل‌ ها
هر لحظه درخشش نور جدیدی است

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه