ارسال به دیگران پرینت

حکایت | بهلول | طنز

حکایات شیرین و خواندنی از بهلول | حکایات آموزنده ازبهلول

در ادامه با چند حکایت بهلول با ما همراه باشید.

حکایات شیرین و خواندنی از بهلول | حکایات آموزنده ازبهلول

داستان های طنز بهلول حکایت هایی هستند که علاوه بر آنکه لبخند بر لب می نشانند، نکته ای پندآموز نقل کرده و مخاطب را به تفکر وا می دارند. بهلول فردی دانا و زاهد بود که خود را به جنون زده بود

بهلول و مستخدم خلیفه

یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود.
بهلول از او سوال نمود: چه خورده‌ای؟
مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده‌ام.
بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم.
مستخدم پرسید: از کجا می‌دانستی؟ 
بهلول گفت: فضله‌ای بر ریشت نمودار است.

دوست بهلول

شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود، بر الاغ خود سوار کرد و چون نزدیک منزل بهلول رسید، اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند.

بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد، به آن مرد گفت: الاغ من نیست. یک دفعه صدای الاغ بلند شد و بنای عرعر کردن گذاشت.

آن مرد به بهلول گفت: الاغ تو در خانه است و تو می‌گویی نیست؟!
بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می‌نمایی؟!

بهلول و جمع خرها

روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می‌گوید، گویا با تو کار دارد. 
بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان می‌گوید مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته‌ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آنها در تو اثر کند.

بهلول و مرد شیاد

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می‌دهم!
بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که سکه‌های او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه‌های تو از مس است؟

بهلول و دنبه

روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت و درخواست مقداری پیه کرد تا با آن پیه پیاز، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد.
هارون به خدمتکارانش گفت مقداری شلغم پوست کنده نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل بهلول باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود یا خیر؟
بهلول نگاهی به شلغم‌ها انداخت. آن‌ها را به زبانش نزدیک کرد، بو نمود و بعد گفت: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته ‌است.

شکار رفتن بهلول و‌ هارون الرشید

روزی خلیفه‌ هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود. در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت: احسنت!
خلیفه غضبناک شد و گفت: مرا مسخره می‌کنی؟
بهلول جواب داد: احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

منبع : ویرگول
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • گودرزی ارسالی در

      تمام داستانهایی که از بهلول نقل کردین سه چهارتا داستان تکراری است لااقل اگر میخواین داستانی نقل کنین که مردم به وجد بیان تکراری ننویسین

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه