ارسال به دیگران پرینت

ملا نصرالدین | حکایات ملانصرالدین | ملانصرالدین و خرش

حکایت‌های طنز و نغز از ملانصرالدین | حکایتهای ملانصرالدین

داستان‌های و حکایت‌های خواندنی از ملانصرالدین را در ادامه بخوانید.

حکایت‌های طنز و نغز از ملانصرالدین | حکایتهای ملانصرالدین

داستان‌های و حکایت‌های خواندنی از ملانصرالدین را در ادامه بخوانید.

حکایت «وظیفه و تکلیف» از ملانصرالدین 

روزی ملانصرالدین بدون دعوت به مجلس جشنی رفت.

یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"

ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."

حکایت «شیرینی» از ملانصرالدین 

روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.

شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!

حکایت «خر نخریدم انشاءالله» از ملانصرالدین 

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.

مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.

مرد گفت: انشاءالله بگوی.

گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.

چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟

گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!

حکایت «نردبان» از ملانصرالدین 

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟

ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

حکایت «سپر» از ملانصرالدین 

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

حکایت «بچه‌داری» از ملانصرالدین 

روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد، که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

حکایت «عزاداری» از ملانصرالدین 

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت: نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست؟

دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

حکایت «دانشمند» از ملانصرالدین 

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:

خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت:اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم، دُم الاغ من بوده است!

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • ناشناس ارسالی در

      لطفا یه چیز جدید بنویسید. اینا که همشون تکراریه

    • ناشناس ارسالی در

      خیلی بد و بی معنا هستن و اصلا طنز نیست 👎👎👎👎👎👎👎👎👎👎👎👎😑

    • ناشناس ارسالی در

      ملا نصردین آدم بزرگی بوده که نصردینای بعدی اسمشو میبرن

    • ناشناس ارسالی در

      هر آدم بزرگی کارای می‌کنه تو ذهن آدمای لنگه خودش بمونه ...من اصلا نمی‌خونم چون ذهنم پر میشه از مزخرفات ملا نصرالدین

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه