ارسال به دیگران پرینت

حکایت | بهلول و مرد شیاد

حکایت‌های جالب و خواندنی بهلول | حکایت های آموزنده بهلول

حکایت های جالب و خواندنی بهلول را بخوانید و لذت ببرید

حکایت‌های جالب و خواندنی بهلول | حکایت های آموزنده بهلول

دوست بهلول

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می‌دهم!

بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که سکه‌های او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه‌های تو از مس
 است؟
 
حمام رفتن بهلول
 
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی‌اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد.
حمامی‌ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتری‌های خود را بنمایید.
منبع : تالاب
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • محمدرضاعلیزاده ارسالی در

      لطفاحکایتهای جدیدازبُهلول ومُلانصرالدین بارگزاری نمائیدمُتشکرم

    • سید حسن ارسالی در

      کودکی با سکه بازی میکرد ناگهان سکه به داخل حلق او افتاد پدر او را ابتدا در شهر سپس تهران و بعد آلمان برد پشت درب متوسل شده به فاطمه زهرا س پرستار از اتاق عمل دوان دوان به سمت پدر و مادر کودک آمد و گفت : معجزه شد ،پدر و مادر گفتند : چه شد ؟؟ پرستار گفت : کودک عطسه زد و سکه از حلق او بیرون افتاد !!!

    • سید حسن ارسالی در

      مردی در جمعی داستانهای خوبی تعریف میکرد اما خودش عمل نمی کرد مردم خوش شان می آمد کسی به او گفت یادت باشد در پایان هفته به تو یک کیسه برنج بدهم ! آخر هفته شد و پس از پایان داستانها آن مرد را نیافت ! جویای حال او شد و درب منزل ش رفت و گفت وعده داده بودی آمدم بگیرم !! مرد گفت برو بابا خدا پدرت را بیامرزد تو چند حکایت تعریف کردی من خوشم آمد ! منم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاد!!!

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه