۵۵آنلاین :
از روزگار معلمی میگوید و اینکه اگرچه این شغل نان ندارد، اما تا بخواهی آب و آبرو دارد و همین میشود مطلع گفتوگوی من با احمد مهرداد، معلم شاعری که عاشق شعرگفتن برای دانشآموزانش است. گاه نام کوچک دانشآموز به نام مهدی و زهرا و سوفیا بهانه سرودنش میشود و گاه جمع دانشآموزانش؛ به قول خودش: «قبله من، دانشآموزان من - شاهبیت دفتر و دیوان من». احمد مهرداد، دبیر ادبیات فارسی است، آرزو میکند هر مسئولی که قصد خدمت دارد، روزی به شغل معلمی مشغول شود. وی میگوید: 40 سال به برکت حضور در میان دانشآموزان و ارتباط با جان و روح آنها احساس پیری ندارم و کتابهایی تألیف کردهام که همه بوی عاشقی میدهند. به قول خواجه حافظ: «مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند». مدرسه بخشی از بهشت خداست و برای همه مسئولان آرزو میکنم یک روزی ارتقای مقام بگیرند و معلم شوند تا طعم بهشت را در کامشان بچشند. در آن صورت این دانشآموزان را حتی نسبت به خانواده خود در اولویت قرار خواهند داد. اکنون مدرسههای ما، مانند باغهای خزانزده شدهاند و این خزان دلگیر و غمانگیز است. دانشآموزان ما بوی خدا میدهند، ولی متأسفانه چون بحث تربیت در جایگاه خود نیست، ناخواسته آن بوی خدایشان هم از بین میرود و این حیف است. خداوند قطعا برکات را از مدارس اینگونه برمیدارد و محصولش میشود دانشآموزانی، دانشآموخته و بینشنیندوخته. مهرداد با وجود اینکه در خانوادهای نسبتا متمول به دنیا آمده است، اما انتخاب شغل معلمیاش حکایتها دارد و معتقد است معلمها تنها کسانی هستند که تمول خود را با خود به آن دنیا میبرند. او میگوید: اگر هدف از تمول صرفا اقتصادی و این دنیا مدنظر است، ما معلمها هیچ نداریم، اما این دنیا ناپایدار است. آن مال باقی و جاودان که باید از آن نگهداری کرد، تعلیم و تربیت است. کنفسیوس درباره اهمیت تربیت نیروی انسانی معتقد است: «اگر برنامهریزی یکساله میکنید برنج بکارید و اگر برنامهریزی 10ساله دارید، درخت بکارید و اگر برنامهریزی صدساله دارید، به تعلیم و تربیت بپردازید». پس مشخص است که معلمها چه جامعه ثروتمندی هستند و چه رسالت سترگی را عهدهدار شدهاند. معلمی نان ندارد، اما آبرو دارد احمد مهرداد میگوید: من در قم بزرگ شدم و همه قبیله من ساکنان قم بودند؛ جامعهای که تفاوتهای معیاری مشخصی با جوامع دیگر داشته و دارد. مرحوم پدرم همیشه میگفت: «سعی کنید نانخور کسی نباشید و نانبده باشید» و البته شاید دعای مادرم باشد که ما برخلاف تفکرات پدرم معلم شدیم و نانخور دولت. بیشتر خانواده من، اعم از خواهر و برادرها معلم هستند. خلاصه روزگارمان به معلمی خورد و پدر نیز خوشحال بودند و میگفتند: «معلمی اگرچه نان ندارد، اما تا بخواهی آب و آبرو دارد». امروز خدا را سپاس میگویم که در پاسخ این مجاهدت خانوادگی، آبروی ماندگاری در شعر و هنر و ادبیات عطا فرموده است و شعر و ادبیات و خوشنویسی در فضای خانوادگی ما موج میزند. مهرداد راجع به کتابهایش و اینکه اول شاعری را آغاز کرده یا نویسنده شده است، میگوید: شروع نوشتن از شعر یا نویسندگی، دو منبع خیزش متفاوت دارد. اگر شما برونگرا و متأثر از جامعه باشید، از نویسندگی آغاز میکنید و اگر متأثر از درونتان باشید شاعر میشوید. من مبدع غزلهای سهبیتی هستم و این ساختار را که برخی معتقدند غزل باید حتما هشت بیت باشد بههم زدهام. غزل، باید غزل باشد. من از ۱۸ سالگی غزل سهبیتی گفتهام. از شعر شروع کردم. یک زمانی دیوان حافظ را حفظ بودم. درواقع وقتی شعر میخواندم زلف دلم را به زلف شاعرانی مانند حافظ، سعدی و فردوسی پیوند میزدم. آدمی اگر انتخابش را درست انجام ندهد مانند گیاهان یکساله، نمیپاید. اما اگر درست انتخاب کند و همانند درخت پیچک (عَشَقِه) ستون بزرگی را انتخاب میکند، به آن میپیچد و بالا میرود. من از شعر شروع کردم و غزل گفتم. از شعرهای غِنایی و اجتماعی گرفته تا شعرهای آیینی. خودم احساس میکنم برای همین آفریده شدهام. در بهترین غزلهایم، خودم را در نظر نگرفتهام و برای دیگران گفتهام، زیرا من شاعر خودم نیستم، بلکه شاعر مردم هستم. در غزلهای عاشقانهام بهوضوح رگههای تعلیم و تربیت دیده میشود و این از معلمی من سرچشمه گرفته است. کتاب «بسماللهنامه» را که در هزار سال شعر فارسی، نمونه ندارد سرودهام؛ یک کار هنری فاخر آمیخته از شعر با خط ثلث، نستعلیق و تذهیب که در قله ادبیات آیینی است، زیرا ذکر «بسمالله الرحمن الرحیم» است. همچنین کتابهای «هنر مشاعره»، «مشاعره قرآنی»، «خوشبختی در سایهسار نهجالفصاحه»، «شعر زندگی» و دیوان اشعار خودم که در دو دفتر آماده چاپ است. کلاسی با حضور والدین در کنار فرزندانشان او در کلاسهای حافظخوانیاش برای دانشآموزان روش جدیدی ابداع میکند و از اولیای دانشآموزان میخواهد در کلاسها حاضر باشند. مهرداد میگوید: نگاهمان به مدرسه باید نوع دیگری باشد و این تفکر بسیار غلط است که در نظام آموزشوپرورش ما حاکم شده و اولیا فکر میکنند باید فرزندشان را صبح بگذارند در مدرسه و عصر تحویل بگیرند؛ درحالیکه ما در کلاسهای «ادبیات ارتباط و تعامل» و «حافظخوانی» تمام سعیمان این بود که پدر و مادرها همراه دانشآموزانشان بیایند و در کلاس حضور داشته باشند. در این حالت، جدایی والدین از تحصیل و رشد فرزندشان از بین میرود و چهبسا پدر و مادرهایی که با حضور در این نوع کلاسها با خودشان تأمل میکردند که ما برای فرزندانمان چه کردهایم؟ و سهم ما در ناکامیهای آینده ایشان چقدر است؟ مهرداد راجع به چرایی آموزش حافظخوانی به دانشآموزانش میگوید: من در کلاسهای حافظخوانی برای دانشآموز به شرح تلمیح و مراعاتنظیر و... نمیپردازم؛ بلکه آنها را با نگاه حافظ به زندگی آشنا میکنم. درواقع آنچه مهم است، این است که باید مخاطب خود را بشناسیم. ما تا به فرزندانمان عشقورزیدن را نیاموزیم، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم عاشقانه نگاه کنند. اگر نگاه عاشقانه به زندگی را آموخته باشند، دیگر تفاوتی نمیکند که پزشک شود یا مهندس یا معلم. حافظ در شعرهایش به ما میآموزد اول دیگران را ببینیم و بعد به خودمان نگاه کنیم. اگر این ملکه ذهنمان شود، دیگر کسی با کسی دعوا ندارد و دراینصورت این جامعه واقعا جامعه توحیدی میشود و انسان ارزش واقعی خودش را مییابد و تکریم میشود. کتاب خداوند هم با سوره حمد آغاز میشود؛ یعنی به انسان میگوید: اول تو حرف بزن و باز آخرین سوره «ناس» است و باز برای مردم و انسان. خدمت به معلم، فرصتی از سوی خداست مهرداد خطاب به معلمان و همکارانش میگوید: من خادم معلمها هستم و دست و قلمشان را میبوسم؛ اما بدانید اگر نان ندارید، شاید به این خاطر است که هنوز بزرگی شما نزد خداوند برای دیگران قابل درک نیست. اگر فرد و مسئولی توانست به معلمان خدمت کند، باید آن را از افتخارات دوران مسئولیتش یاد کند. درواقع مسئولانی که میتوانند کاری برای معلمان انجام دهند، باید بدانند که این فرصتی است که خداوند برایشان فراهم کرده است؛ زیرا اگر به معلم رسیدگی کنند، در واقع به خدا رسیدهاند. ما تنها صنفی هستیم که رئیسمان خداوند است و تا این اندازه معلم به خداوند نزدیک است. اوست که عشق و پرستش و ایثار و ایمان را میآموزاند. مهرداد سختترین لحظه زندگیاش را زمانی توصیف میکند که به دلیل شرایط اقتصادی، ناگزیر به ژاپن میرود و به شغل کارگری مشغول میشود. میگوید: در ژاپن بنّایی میکردم و در یکی از روزها که کنار ساحل شهر «سندایی» نشسته و آتش روشن کرده بودم تا غروب خورشید را در آن سرمای استخوانسوز تماشا کنم، ناگهان تعدادی پلیس به سمت من آمدند. گفتند چه میکنی و من با زبان شکسته به ژاپنی به آنها فهماندم که شاعر و معلم هستم و در انتظار غروب خورشید نشستهام. به محض اینکه متوجه شدند معلم هستم، بسیار به من احترام گذاشتند و گفتند بعد از تماشای غروب آفتاب مطمئنیم شما آتش را خاموش میکنید و رفتند. در همان لحظه که فشار غربت و فقر معیشتی و دوری از خانواده را تحمل میکردم، این غزل را گفتم: «غم غریبی و تنگ غروب و تنهایی کنـار ســاحل پربرف و سرد سندایی. گزیده شــاعر ایرانیام که از غم نان کشیده رخت خود از شاعری به بنایی. خبــر برید به فردوسی بزرگ از من دریـــغ فرصت دانـــایی و توانــــایی». احمد مهرداد از آرزوی مهمش میگوید: من آرزویم این است که روزی که دار فانی را وداع گفتم، در همان مدرسهها دفن شوم. بالاخره ۴۰ سال جوانیام را خرج کردهام و بگذارند جوانان از روی سنگ مزارم عبور کنند تا همچنان در کنارشان شاد بمانم. همانند آنچه حضرت آیتالله مرعشینجفی (ره) وصیت کردند و در ورودی کتابخانهشان دفن شدند تا اهل علم و دانش از روی سنگ مزارش عبور کنند.
منبع : شرق
دیدگاه تان را بنویسید