۵۵آنلاین :
یکی از دستاوردهای ارزشمند شعر مدرن غرب، گرایش و توجهی است که به تاریخ و اسطوره داشته است. بحث و کنجکاوی پیرامون تاریخ گذشته و اسطورههایش از نخستین ملاقاتهای مدرنیستها در کافه ایفل لندن آغاز میشود و تاثیرش را بلافاصله در کار شاعرانی مانند ازرا پاوند، هیلدا دولیتل، الیوت و چندین شاعر دیگر که در آن جلسات شرکت میکردند، نشان میدهد. در موردی مانند دولیتل، شیفتگیاش به تاریخ و اسطوره او را برای مدت مدیدی یکسره در جهان باستان غرق میکند. طولی نمیکشد که الیوت با گوشه چشمی بر اسطورههای مسیحی، اشعار سرزمین هرز و پیری را میسراید و ازرا پاوند که در کنار هیوم نقش تئوریسین گروه را به عهده دارد شعر و هنر چین باستان و خاور دور توجهش را به خود جلب میکند و باسیل بانتینگ به ایران میآید تا فارسی بیاموزد و شاهنامه فردوسی را به زبان اصلی بخواند. کمابیش همزمان با اوجگیری مدرنیسم در شعر انگلیسیزبان در چندین کشور دیگر نیز شاعران به نتایج و جمعبندی مشابهی میرسند، در اسپانیا شاعران معروف به نسل27 و در رأس آنها لورکا، شعر و هنر اعراب آندلوسیا را از طریق ترجمه از نو کشف میکنند که تاثیر سرنوشتسازی در هنرشان ایفا میکند. در ایرلند، ویلیام باتلر ییتس، نمادها و اسطورههای سرزمین اجدادیاش را وارد شعر میکند. سنت جان پرس در فرانسه شاهکارش آناباز را بر اساس تاریخ و وقایع حماسی شرق و غرب باستان میسراید. در یونان شکوه و عظمت گذشته باستانی دستمایه بهترین سرودههای کنستانتین کوافی میشود و در روسیه نمادگرایان شیفته جاذبههای عصر باستان و دوران رنسانس میشوند که از نظر آنها از زیباییشناسی مشابه نمادگرایی برخوردار بوده است. در آمریکای جنوبی نیز بورخس در کل تاریخ جهان و اکتاویو پاز در گذشته مکزیک به کندوکاو میپردازند.
در ایران با فاصله یکیدو نسل از آنچه در غرب روی داده این ماموریت را محمدعلی سپانلو به عهده میگیرد. تاویلی که سپانلو از تاریخ ارائه میدهد بیش از هر هنرمند و شاعر دیگری یادآور نگاهی است که نمادگرایان روس و الکساندر بلوک به تاریخ داشتند، با این تفاوت که جنبههای تغزلی و عرفانی نگرش نمادگراها به اقتضای زمان در کار سپانلو تضعیف یا حذف شده است. نمادگرایان روس به گفته جرالد پیروک «برای آشکارکردن جوهر راستین کل واقعیت از پس پوسته سخت و مادی آن، جهان تاریخی را از دریچه زیباشناسی مینگریستند و همه جنبههای آن را در هنر خود شکل میبخشیدند.» سپانلو نیز طی نیم قرن فعالیت خود از چنین منظری است که به تاریخ و افسانهها و اسطورههای آن مینگرد. تفاوت عمده این شیوه برخورد با کار یک تاریخدان در این است که تاریخدان تلاشش را متمرکز و محدود میکند به جستوجوی دقیق ارقام و ثبت رویدادهای عمده و سرنوشتساز و حتیالمقدور به دور از شاخوبرگهایی که خرافات و افسانهها بر بدنه تاریخ رویاندهاند. سپانلو، در شعرهایش به ما نشان میدهد که افسانهها و اسطورهها نه لزوما در تقابل، بلکه مکمل تاریخند. اسطورهها و باورهای عجیب و غریب، چه مکتوب و چه شفاهی ریشه در آمال و آرزوها و وجدان جمعی یک قوم یا ملت دارند و به همین دلیل ماهیت و جوهر اصلی هر حادثه یا پدیده تاریخی را قادرند بیشتر در خود جذب کنند تا اعداد و ارقام و گزارشی که معمولا بهوسیله تاریخنویسان درباری ثبت شده است.
«کاشف از یاد رفتهها» دریچهای به بخش تغزلی ذهن شاعر، که در اصل ادامه راهی است که بخش عمده و دشوار آن را سپانلو در مجموعههای پیشین خود و در دو شعر بلند «خانم زمان» و «ساعت امید»، از میان کتابها و رمانهای تاریخی، خاطرهها، دروازههای کهن و ویرانههای قدیمی پیموده است. سپانلو برای بریدن از حال و رجعت به گذشته به شیوههای گوناگونی متوسل میشود که گاهی نیز برحسب نیاز درهم ادغام میشوند. یکی از شیوههای رایج در شعر او تداعی است. مشاهده حادثهای کوچک یا امری روزمره او را ناگهان به گذشته پرتاب میکند. شعر «مدافع دروازهها» از این نمونه است. مسابقه فوتبال تمام شده و شاعر هیاهوی جمعیت را از پنجره اتاقش میشنود که استادیوم را ترک کردهاند. شاعر دراز میکشد و به صداها گوش میسپارد: ساعت چنان که پس از مرگ، گهگاه خاطراتش را تجدید میکند/ تکزنگهایی بیوقت، مثل گلی که در تور بنشیند/ در طی شب، از باغ سرو تا ایستگاه پشت خانه / یک گله توپ دم دروازهای خاموشی میایستد.
توپ و دروازه فوتبال در آغاز این شعر به یاری ساعت که بار زمان را بر دوش میکشد توپهای آماده شلیک را بر دروازههای شهر تداعی میکنند. توپهای شبهای قرق و حکومت نظامی که این شهر بسیار به خود دیده است. در این شعر درازکشیدن شاعر در کنار ساعت شباهتی به آرامش قبل از توفان دارد. شاعر گله توپها را در هیاتی متناقض با ماهیتشان پرسونیفایشده و شرمنده میبیند. در پایان شعر او عاشق مدافع دروازههاست و گوش بهزنگ تا کی غریو مردمی را بشنود که به سمت توپهای شرمزده میروند.
شعر سپانلو تابهحال از ادوار و اماکن بسیاری عبور کرده، اما زادگاه او تهران بیتردید جایگاه ویژهای در شعرش داشته، حجم اشعاری که او درباره تهران سروده و دلبستگیاش به این شهر تا حدی است که در سالهای اخیر از او به عنوان «شاعر تهران» نام برده میشود. درصورتی که از همنسلان او چندین شاعر دیگر نیز زاده تهران بودهاند و تجربه زندگی در این شهر مضمون بسیاری از اشعارشان بوده است. آنچه کار او را از شاعران تهرانی دیگر متمایز میکند عشق دوجانبهای است که او به تهران و تهران به او دارد. از نظر من که کودکی و نوجوانیام در محلات غربی تهران سپری شده، این شهر هیولایی است که سالهاست بیرحمانه و بیوقفه دارد گذشته خودش را میبلعد. سپانلو حضور هیولا را انکار نمیکند. اما سر عناد و دشمنی هم با آن ندارد. او میداند و پذیرفته است که این هیولا فرضا به آمبولانس مجهز است و بیمار در حال مرگ را دیگر نمیتوان با درشکه به مریضخانه برد. او میداند این خودتخریبی بهای سنگینی است که برای تحول باید پرداخته شود. حتی نوعی زیبایی استتیک میبیند در ائتلاف چرتکه و کامپیوتر در کنار هم. اما مانند نصرت رحمانی با این خودتخریبی همگام نمیشود و خودش را به دکل کشتی توفانزده نمیبندد تا پس از مدتی دریابد خود پیش از آنکه کشتی به کام گرداب رود، غرق شده. او در شعرش میکوشد سکاندار این کشتی توفانزده باشد و فراز و فرودش را بر موجهای زمانه درک و ثبت کند.
اینکه دروازههای زیبای این شهر را لزومی نداشت رضاشاه خراب کند و هر دروازه میتوانست مانند رم مرکز یک میدان باشد، یا با یک رنامهریزی دقیق و دلسوزانه بافت قدیمی شهر را مانند لندن و پاریس میشد حفظ کرد، جای بحث دارد. بااینهمه سپانلو هرگز نتوانسته در برابر تخریب این یادگارها بیتفاوت باشد. عکس آخر بنا را همیشه او گرفته است. کم نیست شمار عکسهای یگانهای که او از این مناظر و بناها برداشته. شعر «راز گمشدن حمام شیر طلایی» یکی از این عکسهاست. در مطلع این شعر، جامهدار خطاب به شاعر میگوید: یا تو گم میشوی یا حمام، و انتخاب را به عهده شاعر میگذارد. اما جامهدار پیش از آنکه پاسخی از شاعر دریافت کند خود میداند حمام است که باید گم و نابود شود. بنایی که ظاهرا هنوز عمرش به سر نیامده نوبتش تمام شده و جایش را باید به یک پاساژ متفرعن یا سوپر مارکت بسپارد. به زبان دیگر جامهدار دارد به شاعر میگوید احتمالا این آخرینباری است که تو در این رختکن جامه از تن در می آوری. پس هرچه را طی این سالها دیدهای از شیر طلایی و نقوش برجسته و شاهنشین تودرتو، خوب به خاطر بسپار تا در همه عمر به حضور این گرمابه شهادت بدهی، حتی اگر کسی شهادتت را باور نکند.
تعداد چشمگیری از اشعار «کاشف از یاد رفتهها» عاشقانهاند و خصلت نوستالژیک دارند با چاشنی اندوهی دلنشین. مابقی اشعار مجموعه اکثرا نظر به گذشته دارد که در یک نگاه کلی میتوان آنها را به دو گروه تقسیم کرد: گذشتهای که سپانلو خود شاهد رویدادهای آن بوده، مانند حمام شیر طلایی و گذشته تاریخی، که به غیر از حافظه، نیروی تخیل شگفتانگیزش نیز در دسترسی به آن سهیم بوده است. در رابطه با اشعار گروه دوم، بدون تردید مصالح کار سپانلو را اطلاعاتی تشکیل میدهد که اکثرا از طریق مطالعه درازمدت کتب تاریخی و درونیکردن محتویات آن فراهم شده است. سپانلو به ردیفکردن نامهای تاریخی و اشاره به رویدادها بسنده نمیکند. در شعر «وادی مینا» از همین مجموعه او تا حدودی پرده از شیوه کارش برمیدارد و میگوید: نمیتوان به راز شهر فرو رفت/ کلیدهایی البته هست که در کتابها نهادهاند/ نمیتوان کتابها را بهجای شهر از بر کرد.
سپانلو کارش به این مرحله که میرسد بار سفر برمیبندد و مسافر تاریخ میشود. در این سیر و سفرهای خیالانگیز، سپانلو دیگر مصرفکننده تاریخ نیست، بلکه با ورود به هر دوره و مکان تاریخی یا اسطورهای او چیزی از خودش و زمان حال به آن میافزاید. به صورتی که فرضا حضور او در حمام شیر طلایی یا لالهزار، مقبول بخشی از تاریخ این اماکن میشود. سپانلو ممکن است در شعری اشارهای داشته باشد به دربار خلیفه عباسی، اما همین را طوری بیان میکند که پنداری بارها به دربار عباسیان دعوت شده. میهمانی بوده از آینده که اجازه داشته تالارها و اتاقهای درباری را آزادانه بگردد. با درباریان و خدمه همصحبت شود... خودنویس پارکری از عصر خود به خلیفه هدیه بدهد و دور از چشم او عطری فرانسوی به یکی از کنیزان، حتی بعید نیست سیگار نیمسوختهای بگذارد گوشه لب سر بریدهای که جلاد برای خلیفه میبرد.
سپانلو افسانهها و اسطورههای تاریخی را نیز به همین شیوه وارد شعرش میکند که حاصلش بیشتر تاویل و تعبیر شخصی اوست از اسطوره تا بازگویی آن. در شعر «آرینها» او به گذشته باستانی بازمیگردد. شعر اما در زمان حال به وقوع میپیوندد. اینبار نه آرینها، بلکه اشباح آنها در حال کوچ از سرزمین مادریشان است. شعر گوشه چشمی نیز به اسطورههای بینالنهرین دارد که پس از تسخیر منطقه به دست آرینها، وارد فرهنگ و باورهای آرین شدند. سواری که ایستاده بر اسب دفنشده و در زیر خاک همچنان میتازد یادآور اسطوره شاه شهید و افسانه رموزی است که به دستور ملکه اینانا به جهان زیرین میرود تا بر آن حکم براند: «آن را ایستاده سوار اسب/ یک روز دفن کردیم / در زیر خاک هم میتازد/ گاهی جرقه میزند/ مهمیزهای مفرغیاش/ از نقبهای زیرزمینی.» در پایان شعر، گذشته در پیش روی ما قرار میگیرد و آینده در پشت سرمان. یک جابهجایی کنایهآمیز و تا حدی بدبینانه که در افق آینده چیزی با شکوهتر از گذشته نمیبیند. سپانلو طی نیم قرن کار در عرصه شعر و ادب فارسی و در جستوجویی خستگیناپذیر در مخروبههای باستانی روح و روان ایرانی و مردم این فلات آثار گرانبهایی کشف کرده که هرگز از یادمان نخواهد رفت.
منبع : آرمان
دیدگاه تان را بنویسید