ارسال به دیگران پرینت

قصه کودکان | قصه برای کودکان | داستان برای کودکان

10 قصه برای کودکان | این قصه ها را قبل از خواب کودکتان براش بخونید

در ادامه چند قصه برای کودکان را بخوانید. این 10 قصه برای کودکان را می‌توانید برای کودکان بخوانید و او را سرگرم کنید.

10 قصه برای کودکان | این قصه ها را قبل از خواب کودکتان براش بخونید

قصه برای کودکان

در ادامه چند قصه برای کودکان را بخوانید. این 10 قصه برای کودکان را می‌توانید برای کودکان بخوانید و او را سرگرم کنید.

هدیه زیبا

قبل از رسیدن عید مادر سخت سرگرم تهیه هدیه بسیار جالبی برای پسر کوچکش بود. او آن هدیه را از نخ درست می کرد. البته پسرک این موضوع را می دانست. زیرا بعضی وقت ها قطعه های بسیار کوچکی از نخ های چسبیده شده را در اتاقی که مادرش یواشکی و پنهانی کار می کرد و هدیه عید را برایش می بافت پیدا می کرد.

یک بار پسرک چند قطعه کاموای سرخ رنگ پیدا کرد و با خودش گفت:”حتما مادرم دارد برایم یک کلاه از کاموای سرخ می بافد.”دفعه دیگر چند قطعه نخ سبز رنگ پیدا کرد. مقداری از آنها به رنگ سبز تیره و مقداری دیگر به رنگ سبز روشن بودند.

پسرک با خودش فکر کرد:”حتما مادرم برایم دستکش می بافد. یک جفت آن سبز روشن و جفت دیگر آن سبز تیره است و توی آنها راه راه سرخ دارد.”

اما چند روز بعد پسر کوچولو مقداری نخ سفید، آبی و قهواه ای دید. این دفعه با خودش فکر کرد که مادرش برایش پیراهن می بافد و با رنگ های مختلف نقش می اندازد. پسرک مطمئن بود که آخر سر یک پیراهن بافتنی در عید از مادرش هدیه می گیرد. او منتظر بود تا هر چه زودتر عید بیاید و هدیه اش را بگیرد.

روز عید پسرک خیلی خوشحال بود. منتظر بود تا هر چه زودتر مادرش عیدی او را که یک پیراهن بافتنی است به او بدهد. اما مادر یک هدیه دیگر به او داد. پسرک نمی توانست باور کند. او از تعجب دهانش باز مانده بود. چون مادر برای او یک قالیچه کوچک بافته بود. مادر قالیچه ای بافته بود که مانند یک نقاشی قشنگ بود.

چمن های آن با سبز روشن و برگهای درختان آن با سبز تیره بافته شده بود. مادر توی قالیچه یک دریا هم با نخ های آبی بافته بود که ماهی های قرمز در آن شنا می کردند. آسمان آبی بود و با خورشیدی زیبا به رنگ زرد و پر از ابرهای سفید. پسرک همان طور به قالیچه نگاه می کرد و از دیدن آن همه چیزهای قشنگ که بر روی قالیچه بافته شده بود لذت می برد. آن قالی بهترین هدیه ای بود که تا به حال از کسی گرفته بود.

نی نی سنجاب ها

چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجاب اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلیکوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند . سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کردهبود.

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد . بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه . سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا . سنجاب کوچولو جواب نداد . بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم . سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد . بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد . مامان گفت عزیزکم سنجابکم . لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند.

سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید . یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

کپلی در جنگل

در سرزمینی بسیار دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت. در انتهای جنگل عجیب، کلبه‌ای زیبا بود که کپلی‌، در آن زندگی می‌کرد. با این‌که جنگل عجیب، خیلی وحشتناک بود، اما کپلی‌، به‌راحتی، آن‌جا زندگی می‌کرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم می‌زد و برای حیوانات کوچک غذا می‌برد. با درختان حرف می‌زد و برای قارچ‌ها و بوته‌های تمشک آواز می‌خواند.

یک شب که کپلی‌ به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگ ژنرال بیرون آمد. کپلی‌، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و با مهربانی، به او سلام کرد.گرگ ژنرال تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او، کنار رفتند و تعجب کردند. کپلی‌ خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است، نباید از چیزی تعجب کرد. من، هر شب، در این جنگل قدم می‌زنم. راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکی‌های زیاد و خوش‌مزه‌ای آورده‌ام.»آن شب، گرگ ژنرال و کپلی‌، در کنار هم، شام خوش‌مزه‌ای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در سکوت، خوابید.تا به حال، به جنگل رفته‌ای؟ چه چیز عجیب و جدیدی، آن‌جا دیدی؟

بره خوابالود

بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می‌دانست که بره‌ها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور می‌شد و این طرف و آن طرف می‌رفت که چوپان را خسته می‌کرد.
ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخ‌های کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می‌گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت.
همه دوست داشتند بخوابند. بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمی‌آمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی در جوی آب راه می‌رفت و آب بازی می‌کرد و گاهی هم این طرف و آن طرف می‌دوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند.
بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش می‌خواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن می‌ایستاد همانجا پنج دقیقه می‌خوابید. دوباره که گله راه می‌افتاد به سختی از جا بلند می‌شد و چند قدم می‌رفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گل‌ها و علف‌های تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند.
اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمی‌گشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی می‌کردم. بره کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه روز بیشتر به او خوش می‌گذرد.

رنگین کمان

مدتی از باریدن باران گذشته بود و آسمان آبی رنگ خود را روی چمنزار باز کرده بود. همه جا و همه چیز بوی تازگی می داد.

بچه آهوی زرنگ در سبزه ها به جست و خیز مشغول شد. از این طرف به آن طرف می دوید و گل ها را بو می کرد و صورت خود را با قطره های باران که روی برگ گلها بود می شست. او به آسمان نگاه کرد و پرنده هایی را که پرواز می کردند دید. آنها هم برای گردش بیرون آمده بودند و رقص کنان می رفتند. بچه آهو، طناب های رنگارنگی را در آسمان دید. هر رنگ آن طناب، مثل گلی از گلهای سبزه وار بود. او مدت ها چشم به آسمان دوخت. چقدر از آن طناب های رنگ و وارنگ خوشش آمده بود.

بچه آهو دلش می خواست هر طور شده آن طناب ها را به دست بیاورد و آن را به گردن خودش بیندازد و قشنگترین بچه آهو باشد. او دوان دوان پیش مادرش رفت و با اصرار، مادر را همراه خود آورد تا طنابها را به او نشان بدهد. وقتی به چمنزار رسیدند، آن طناب ها سر جایشان نبودند و چیزی در آسمان دیده نمی شد. آهو کوچولو خیلی غمگین شد.

او فکر کرد پرنده هایی که در آسمان پرواز می کردند، آن طناب های قشنگ را با خود برده اند. بچه آهو در فکر آن طناب های رنگین بود که پروانه ای از کنارش گذشت. او به دنبال پروانه دوید و در میان گل ها با پروانه سرگرم شد.

چند روز بعد دوباره باران بارید. مدتی گذشت تا هوا صاف و آفتابی شد. آهو کوچولو از خانه بیرون آمد که یک دفعه باز هم چشمش به آن طناب های رنگی افتاد. با خوشحالی به خانه دوید و مادر را با خود آورد. مادر نگاهی به طناب های رنگ و وارنگ انداخت و پوزه اش را به سر آهو کوچولو کشید و گفت:”این طناب ها را من هم دیده ام. این طناب های قشنگ بعد از باریدن باران گاهی در آسمان می آید و زود می رود.”

بچه آهو به مادر گفت:”ممکن است آن را پایین بیاورید تا به گردنم بیندازم.”

مادر با خنده جواب داد:” آهو کوچولو آن طناب ها خیلی بالاست و دست ما به آن نمی رسد. تازه به دوروبرت نگاه کن، این همه گلهای رنگارنگ، پروانه های قشنگ و چیزهای دیگر هستند که می توانی از نزدیک آنها را ببینی و لذت ببری!”

آهو کوچولو به دوروبرش نگاه کرد. خیلی چیزهای دیگر روی زمین بودند. آنها مثل رنگ های آن طناب رنگارنگ بودند. مثل گلها، پروانه ها، پرنده ها و خیلی چیزهای دیگر. اما او هنوز دلش می خواست طناب های رنگی را بگیرد و دور گردنش بیندازد!

مرد ماهیگیر

به نام خدای مهربون

روز و روزگاری یه مرد ماهیگیر با همسرش تو یه کلبه نزدیک دریا زندگی می کردن و اون مرد هر روز صبح زود می رفت دریا تا ماهی بگیره.

یه روز وقتی که مشغول ماهیگیری بود، قلابش به یه جا گیر کرد. ماهیگیر با تلاش زیادی قلابش رو از آب کشید بیرون و دید که یه ماهی عجیب گیر قلاب افتاده.

مای رو به ماهیگیر گفت من ماهی نیستم و یک فرشته هستم، پس اجازه بده برم.

مرد ماهیگیر گفت: نیازی به خواهش تو نیست. تو یه ماهی سخنگو هستی و من خیلی خوشحال میشم که ماهی سخنگو آزاد و رها به زندگیش ادامه بده.

پس ماهی رو آزاد کرد و داخل آب انداخت.

وقتی مرد ماهیگیر رفت خونه برای همسرش تعریف کرد که امروز چه اتفاقی افتاده و یک ماهی سخنگو دیده. همسرش به مرد ماهیگیر گفت چرا از اون ماهی نخواستی تا آرزوهای تورو برآورده کنه. اون یه ماهی خاص بوده پس حتما میتونسته کارهای فوق العاده ای هم انجام بده.

مرد گفت چه خواسته ای؟

زن جواب داد مثلا یه خونه بزرگ و قشنگ!

مرد به کنار دریا رفت با خواسته اش رو با ماهی در میون بزاره. با صدای بلند ماهی رو صدا کرد و گفن من برگشتم تا از تو چیزی بخوام.

ماهی سرش رو از آب بیرون اورد و پرسید چه خواسته ای داری؟

مرد ماهیگیر گفت: همسر من ایزابل خیلی دوس داره تو یه خونه بزرگ و زیبا زندگی کنه. ماهی گفت به خونت برو و ببین که خواستت برآورده شده.

مرد به سمت خونش رفت و دید که خونش تبدیل شده به یک خونه خیلی بزرگ و قشنگ. همسرش به او گفت: دیدی چقد بهتر شد؟

مرد ماهیگیر گفت: حالا دیگه می تونیم زندگی خوب و راحتی داشته باشیم.

مدتی گذشت و مرد ماهیگیر و همسرش به خوبی تو خونه جدید باهم زندگی می کردن اما کم کم زن شروع به اعتراض کرد.

اون از همه چیز ایراد می گرفت و میگفت باید خونه بزرگتری داشته باشیم.

دوباره به مرد اصرار کرد که از ماهی بخواد تا خونه بهتری به اونا بده.

مرد دوباره سراغ ماهی رفت و اونو صداکرد. ماهی گفت باز چه خواسته ای داری؟

مرد ماهیگیر گفت:همسرم به این زندگی راضی نیست و یک کاخ بزرگ و باشکوه می خواد.

ماهی گفت به خونه برو و ببین که خواستت برآورده شده.

وقتی مرد به خونش برگشت باورش نمیشد چیزی که می بینه واقعیه. یه کاخ بزرگ یا میزهای طلایی و یک پارک خیلی بزرگ و سرسبز در اطراف کاخ. اصطبلی پر از اسب و یه عالمه چیزهای باور نکردنی.

همسرش رو دید که خیلی خوشحال به اون نگا میکنه و میخنده.

شب موقع خواب مرد داشت به این فکر می کید که دیگه از این زندگی چیز بیشتری نمی خواد و برای همیشه خوبی و خوشی کنار همسرش تو این قصر زندگی میکنن . مرد ماهیگیر با این امید بخواب رفت.

اما صبح که بیدار شدهمسرش با ناراحتی بیدارش کرد و گفت من چیز بیشتری از این زندگی می خوام. من تصمیم دارم ملکه این سرزمین بشم و تو هم پادشاهش.

مرد گفت ولی من چنین چیزی نمیخوام.

همسرش گفت پس من پادشاه میشم. برو به ماهی بگو من رو پادشاه این سرزمین کنه.

مرد راضی نبود ولی به سراغ ماهی رفت و گفت همسرم میخواد که پادشاه بشه.

ماهی گفت به خونت برو و ببین که زنت پادشاه شده.

مرد ماهیگیر به خونش برگشت و رو به همسرش گفت فکر میکنم دیگه خواسته ای نداشته باشید.

اما زن گفت این برای من کافی نیست من باید امپراطور بشم.

مرد هر کار کرد تا زنش رو پشیمون کنه اما نشد.

حالا دیگه زنش پادشاه شده بود و به مرد ماهیگیر دستور داد تا پیش ماهی بره و ازون بخواد تا زن رو امپراطور کنه.

دوباره خواسته زنش رو به ماهی گفت و ماهی گفت به خونه برو که همسرت امپراطور شده.

مرد به خونش رفت و به زنش گفت دیگه امپراطور شدی و قدرت زیادی داری اما زن هنوز هم برای قدرت بیشتر اشتیاق داشت.

صبح که شد زن رو به مرد ماهیگیر گفت پیش ماهی برو و ازش بخواه تا قدرتی بیشتر از ماه و خورشید بمن بده.

مرد گفت اما این کار از ماهی ساخته نیست و نمیتونه چنین کاری انجام بده.

زن گفت من میخوام که خدای این سرزمین باشم و قدرت خدایی داشته باشم.

مرد با ترس و ناراحتی پیش ماهی رفت. اون روز دریا طوفانی و وحشتناک بود. با صدای بلند ماهی رو صدا کرد و به اون گفت همسرم از تو می خواد که به اون قدرت خدایی بدی.

اما این بار ماهی بعد از مکث کوتاه گفت: به خانه قدیمی خود یعنی همون کلبه چوبی برگرد و وقتی مرد به خونش رفت دید همه چیز به حالت اولش برگشته و دیگه از خبری از کاخ و قطر و سلطنت همسرش نیست.

کره اسب شاخ دار

روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی می‌کردند. اونا همه جا با هم می‌رفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا می‌رفتند از دشت‌های سرسبز علف می‌خوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب می‌خوردند. بچه‌ها باهم می‌دویدند و بازی می‌کردند. بین این اسب‌ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب‌های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همه‌ی اسب‌ها اسب شاخ‌دار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نم‌یومد. دلش می‌خواست شکل اسب‌های دیگه باشه. احساس می‌کرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش می‌گفت: آخه این شاخ به چه درد من می‌خوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم می‌خواد شکل اسب‌های دیگه باشم.

تا اینکه یه روز از پیش اسب‌ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه می‌داد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اون‌ها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون‌ها بعد یهو چشمش به یه صحنه‌ خیلی عجیب و قشنگ افتاد.

اسب شاخ‌دار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسب‌ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخ‌دار هاج و واج داشت نگاهشون می‌کرد که اسب‌ها اونو دیدند.

همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخ‌دار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخ‌دار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخ‌ها بهش گفتند که به اسب‌هایی که یه شاخ روی صورتشون دارند می‌گویند تک شاخ. تک شاخ‌ها توی باغ وحش‌ها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویا‌ها و کارتون‌ها زندگی می‌کنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخ‌دار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب‌های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.

با این حال دلش برای خونواده‌ اسب‌ها تنگ می‌شد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار می‌تونه بکنه.

ببر به فیل گفت: «تو دخالت نکن، آن‌ها غذای من هستند». بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه‌ حیوان‌ها گفت که می‌توانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما می‌تواند دوست خیلی خوبی برای آن‌ها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.»

کلاغ مهربون

یک روز خانوم کلاغه از لونه‌اش اومد بیرون تا برای بچه‌هاش غذا پیدا کنه. همینجوری که داشت پرواز می‌کرد یک کرم رو دید که روی علف‌ها راه می‌رفت. خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ‌هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد. کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی می‌میره.

سنجابه هم که داشت از اونجا رد می‌شد به خانوم کلاغه گفت: “راست می‌گه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.

آقا لاک پشته که روی یک تکه سنگ در حال استراحت بود گفت: “خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول می‌کنه تا برگرده پیش مادرش و براش غذا ببره.

خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو می‌سوخت، از طرفی هم فکر بچه‌های گرسنه‌ خودش بود. کمی فکرد کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت. بعد هم رفت و از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: “بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت. کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش. خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.

وقتی رسید به لونه، بچه کلاغ‌ها باهم گفتند: “مامان جون چی برامون غذا آوردی؟ خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: “ببخشید بچه‌ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.” دوتا از جوجه کلاغ‌ها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: “عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر می‌کنیم.”

نصفه شب شده بود، ولی جوجه کلاغ‌ها از گرسنگی خوابشون نمی‌برد. خانوم کلاغه که نگران بچه‌هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه. همینجوری که توی تاریکی شب پرواز می‌کرد، یهو یه نوری روی علف‌ها دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علف‌ها راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب‌تاب بوده. کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: “چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت می‌گشتم. لطفا دنبال من بیا.”

خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه. خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت. جوجه کلاغ‌ها وقتی گردو رو دیدند خیلی ذوق کردند و دست زدند. یکی از جوجه کلاغ‌ها از مادرش پرسید: “این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟” خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد، همه‌ داستان رو براشون تعریف کرد.

ببر به فیل گفت: «تو دخالت نکن، آن‌ها غذای من هستند». بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه‌ حیوان‌ها گفت که می‌توانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما می‌تواند دوست خیلی خوبی برای آن‌ها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.»

کفشدوزک زرد

لارا دخترشادی بود. او دوست های زیادی داشت. لارا هر روز صبح کیف مدرسه اش را برمی داشت و با مادرش خداحافظی می کرد و به مدرسه می رفت.هر روز در مسیر مدرسه خانم ملخه و خانم پروانه را می دید. با آن ها سلام و احوال پرسی می کرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه می شد. کمی جلوتر خانم عنکبوته را می دید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه می شد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودند تا لارا را ببیننند و با هم بازی کنند. همه دوست های لارا قرمز بودند. اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع بسیار ناراحت بود. او دوست داشت مثل بقیه کفشدوزک ها قرمز باشد.

تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم. مادر لارا با مهربانی به لارا گفت: عزیزم درست است که رنگ تو با بقیه فرق دارد، اما همه تو را دوست دارند و تو را از خودشان می دانند. اما لارا این حرف ها را قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من را عوض کنید. مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده ای ندارد، گفت باشد نگران نباش من الان تو را مثل بقیه می کنم. آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد و بال های لارا را قرمز کرد. لارا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. لحظه شماری می کرد تا زودتر صبح شود و بال های قرمز رنگش را به دوستانش نشان دهد. با این امید خوابید.

صبح که شد با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه را دید. سلام بلندی کرد و گفت : سلام امروز قشنگ شدم؟ پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟ لارا گفت: منم لارا. خانم پروانه با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت. خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار را داشتند. لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان را برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده است. اصلا هیچ کس او را نشناخته و همه به او گفتند که دروغگو هستی چون لارا زرد بوده و تو قرمزی. مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگی است. وقتی زرد بودی همه تو را دوست داشتند. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم این است عزیزم.

لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بال هایش را زرد کنید. مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافی است رنگ بالهایت را بشویی. لارا حمام رفت و بال هابش را شست. دوباره مثل روز اول زرد شد.

از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستانش زندگی کرد. بله عزیزانم، مهم این است که در هر موقعیتی هستیم از زندگی لذت ببریم و خواب خوبی داشته باشیم.

پنگوئن شکمو

یکی بود یکی نبود،یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.

پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.

پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.

یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.

اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.

پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.

پنگوئن کوچولو اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه