ارسال به دیگران پرینت

فروغ فرخزاد | داستان کوتاه قصه ای در شب از فروغ فرخزاد

داستان کوتاه قصه ای در شب از فروغ فرخزاد | پنجه اش در حلقه موی که میلغزد ؟

برای مطالعه داستان کوتاه قصه ای در شب با ما همراه باشید.

داستان کوتاه قصه ای در شب از فروغ فرخزاد | پنجه اش در حلقه موی که میلغزد ؟
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود
ناودانها ناله ها سر داده در
ظلمت

داستان کوتاه کابوس از فروغ فرخزاد | چه بد! بابام یادش رفته امشب پیژامه بپوشد!

در خروش از ضربه های دلکش باران
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان
دست زیبایی دری میگشاید نرم
میدود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد
بانگ پای رهرو از پشت دیواری
باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس
باران میکشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه میپیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز
چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که آیا کیست دلدارش ؟
شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش
کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد
بانگ پای رهروی از پشت دیواری
می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری
بر که میخندد فسون چشمش ای افسوس ؟
وز کدامین لب لبانش بوسه میجوید ؟
پنجه اش در حلقه موی که میلغزد ؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟
تیرگیها را به دنبال چه میکاوم
پس چرا
در انتظارش باز بیدارم؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
نه ... دگر هرگز نمی آید بدیدارم
پیکری گم میشود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک میبندد
مرده ای گویی درون حفره ی گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد میخندد

 

منبع : شعر نو
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه