ارسال به دیگران پرینت

محبت

خاطره ناگفته‌ی یک "ماما" از مسئولیت‌پذیری در شرایط خطیرِ مادری باردار | جرقه‌ی جسارت؛ محبت تا کی؟ تا کجا؟

گاهی وقت‌ها مرور یک خاطره می‌تواند حامل پیام مهمی باشد که دردناک‌بودن آن را توجیه می‌کند.

خاطره ناگفته‌ی یک "ماما" از مسئولیت‌پذیری در شرایط خطیرِ مادری باردار | جرقه‌ی جسارت؛ محبت تا کی؟ تا کجا؟

گاهی وقت‌ها مرور یک خاطره می‌تواند حامل پیام مهمی باشد که دردناک‌بودن آن را توجیه می‌کند. اصلا گاهی وقت‌ها باید خاطرات تلخ را هم توی اعماق ذهنت مجددا کندوکاو کنی تا بدانی چه مسیر سخت و طاقت‌فرسایی را تا به امروز و به اینجایی که رسیده‌ای، گذرانده‌ای. درست یادم است تابستان سال ۹۵ بود. ۳سال از حضورم در مرکز بهداشت روستا می‌گذشت. قبل از آن در بیمارستان طرحم را گذرانده بودم و برخلاف خیلی از همکارانم اصولا آدم عملگرایی هستم. کار در زایشگاه، به‌رغم تمام استرس‌هایش با روحیه عملگرابودن من، سازگارتر بود. حالا در مرکز بهداشت بیشتر درگیر آمار و شاخص و به قول خودمانی کاغذبازی بودم. اما یک راه جهت ارضای نیازهای عملی‌ام یافته بودم و آن، کمک به نیروی بهیاری مرکز که وظیفه خدمات پرستاری را بر عهده داشت، بود. هرازگاهی که سرم از باب ارباب‌رجوع خودم خلوت می‌شد، به کمک نیروی بخش پرستاری می‌شتافتم و با هم سرم‌ها را وصل و تزریقات را انجام می‌دادیم. آن‌موقع‌ها نمی‌دانستم و حتی تصور آن هم برایم سخت بود که روزی نه‌چندان دور، از تمام کرده‌های خود پشیمان خواهم شد. راست می‌گویند "خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند..."

بگذریم. یادش بخیر. روز امتحان عملی گواهینامه‌ام بود. ساعت ۱۱ امتحان عملی در شهر داشتم. برنامه‌ریزی کرده بودم که باتوجه به مسافت شهر از روستای محل کارم، حدودا یک ساعت زودتر از زمان شروع امتحانم مرخصی ساعتی بگیرم و به پانسیون رفته و بعد هم آماده امتحانم  شوم. دقیق یادم نیست ساعت چند بود اما نزدیک به زمان  مرخصی ساعتی‌ام بود که مادرِ بارداری با شکایت پارگی کیسه آب جنین،  مراجعه کرد و در معاینه هم پارگی تایید شد. حالا من بودم و مادرِ بارداری که باید اعزام می‌کردم و امتحانی که حدود یک ساعت بعد شروع می‌شد. اولین کاری که به ذهنم رسید، تماس با مسئول واحد مادران در شبکه بود که از ایشان باتوجه به پایداربودن شرایط مادرِ باردار، بتوانم اجازه اعزام بدون همراهی "ماما" را بگیرم که ایشان در پاسخم اجازه دادند که  استثنائا بهیار به‌جای مامای مرکز   اعزام را برود.

پزشک مرکز هم که مسئولیت اعزام بیماران را از لحاظ فنی بر عهده داشت، با درخواستم موافقت کرد و منی که خوشحال از انجام اموراتم به سمت بهیار مرکز رفتم که درنهایت ناباوری ایشان گفت: "من نمی‌توانم مسئولیت را قبول کنم و اعزام را نخواهم رفت." انگار "نه" گفتنِ او، مثل پتکی بر سرم آوار شد و تمام روزهایی که در خدمات پرستاری همراهی‌اش کرده بودم، به آنی در ذهنم و جلوی چشم‌هایم مرور شد.

بارها شنیده‌ایم که در قبال کار خوب‌مان، نباید توقعی از طرف‌مان داشته باشیم، اما آیا واقعا می‌توانیم؟! اصلا چندبار کمک کردن به دیگران را باید بدون توقع انجام دهیم؟ و آیا انتظار درک از دیگران همان توقع می‌شود؟ هنوز پاسخی برای خیلی از "چرا"هایی که آن روز به ذهنم خطور کردند، پیدا نکرده‌ام، اما آن روز گذشت و برخلاف بهیار که همکاری‌ای نکرد، مادر باردار با دیدن ناراحتی و استرس‌هایم رضایت کتبی داد که اعزام نشود و با ماشین شخصی به بیمارستان مراجعه کند.

خلاصه‌ی کلام؛ محبت و خوبی هم ترازوی خودش را می‌طلبد و وای به روزی که تعادل این ترازو به‌هم بریزد. از احساس خشم و حقارت که بگذریم، حس ساده بودن و گفتن جملاتی از قبیل  اینکه "می‌خواستی انجام ندهی، مگر من گفته بودم؟!" مثل تیری قلب هر انسان مهربان و مسئولیت‌پذیری را به درد می‌آورد. حالا ۸سال از شروع همکاری‌مان می‌گذرد و منی که از انجام اعمال داوطلبانه تبدیل شده‌ام به فردی که خیلی راحت‌تر از قبل به درخواست‌هایی که تمایل ندارد، نه می‌گوید و قطعا  این تجربه‌ی تلخ، مرا به جسارت امروزم رسانده است.

زهرا دهقانی / نویسنده و گوینده


 

منبع : 55 آنلاین
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۴ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • Samane ارسالی در

      بسیار قلم روانی داری عزیزم. و البته که بدون شک اگه موفقیتی نصیبمون میشه قبل از اون خیلی ناملایماتی رو از سر گذروندیم. همیشه موفق باشی عزیزم

    • اعظم ارسالی در

      واقعا چه داستان قشنگ و جذابی بود ، و کاملا حرف حق بود ، داستان کاملا خط مشی منظمی داشت و بسیار سلیس و روان بود

    • مهدی ق ارسالی در

      بسیار زیبا و آموزنده بود.داستان به گونه ای بیان شده بود که کاملا میشد همزاد پنداری کرد

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه