ارسال به دیگران پرینت

یادداشتی در باب اینکه مثنوی را چگونه بخوانیم | «منزل به منزل در شهر مولانا»

مستمع چون تشنه و جوینده شد واعظ ار مرده بود گوینده شد

یادداشتی در باب اینکه مثنوی را چگونه بخوانیم | «منزل به منزل در شهر مولانا»

سید محمد بهشتی 

تصور کنید که نامه‌ای به دستمان رسیده که خطاب به ما نیست. از سر کنجکاوی شروع به خواندن نامه می‌کنیم. اگر نامه راجع به عشق، مرگ یا جدایی باشد ممکن است مشتاق شویم و با اینکه نویسنده و مخاطب آن را نمی‌شناسیم نامه را تا انتها بخوانیم. ولیکن از آنجا که خود را مخاطب نمی‌دانیم، محتویات آن بر زندگی ما اثری نمی‌گذارد. این مثل وقتی است که پشت در اتاقی ایستاده‌ایم و مشغول استراق سمع مکالمۀ میان دو نفریم. هرقدر این مکالمه جالب باشد، بیش از ارضای حس کنجکاوی سودی به حال ما ندارد. بدیهی است که اگر روی پاکت نامه اسم ما را نوشته باشند موضوع به طرز چشمگیری فرق خواهد کرد. وقتی ما خود را مخاطب نامه می‌دانیم، رجوع ما به آن نه از سر بازیگوشی و تفنن بلکه بسیار جدی است

مخاطب مولانا کیست؟

هر کتاب محصول کار نویسنده‌‌ای است و آنچه نوشته شده ظاهرا ماحصل «سواد» اوست یعنی آنچیزی که آگاهانه فراگرفته و بنا به اراده بر قلم رانده است. اراده و آگاهی نویسنده یا همان سواد او، فقط محتویات کتاب را تعیین نمی‌کند بلکه مخاطبین آن را نیز رقم می‌زند؛ یعنی کتاب را به طیف خاصی از مخاطبان که سواد درک آن را دارند محدود می‌کند. اما همۀ کتاب این نیست. در واقع سواد بخش کوچکی از دانایی هر نویسنده است؛ خواه ریاضیدان یا جغرافیدان یا شاعر. وقتی شاعری شعر می‌گوید آنچه نوشته شده تنها قلیلی از دریافت‌های شاعرانۀ اوست و چه بسیار شاعرانی که فرصت و امکان بیان همین محدود را نمی‌یابند زیراکه مثلا خواندن یا نوشتن نمی‌دانند. به عبارت دیگر سواد در احاطۀ نویسنده است ولی دانایی محیط بر او. دانایی از دایرۀ ارادۀ نویسنده فراتر می‌رود و حتی می‌توان گفت این نویسنده نیست که دانایی را بر قلم می‌آورد بلکه این دانایی است که نویسنده را زبان بیان خود قرار می‌دهد. در این معنی ای‌بسا اراده و آگاهی نویسنده یا همان سواد او مخل جاری شدن دانایی شود. 

دانایی عمومی‌ترین حیث دانستن است؛ دانستنی بی‌قید و شرط. نتیجتا آن کتابهایی که در آنها اراده و آگاهی نویسنده سد راه دانایی نشده است مخاطبینی عمومی‌تر دارند. مثنوی مولانا از همین قبیل است. مولانا در مثنوی زبان بیان دانایی شده است. از آنجا که مثنوی ماحصل سواد مولانا نیست، شرط برخورداریِ مخاطب از سواد برای درک آن از میان برمی‌خیزد. درست به همین علت است که محتویات مثنوی محدود به کتاب، یعنی صفحاتی مابین دو جلد در قفسۀ کتابخانه نمانده است و در ذهن و دل نسل‌ها جاخوش کرده است. مثنوی دائما در حال خوانده شدن است، بی آنکه لازم باشد لای آن را باز کنیم، حتی بی آنکه الزاماً باسواد باشیم. در هر دورانی که باشیم مثنوی همچون نامه‌ای است به حال و خطاب به یکایک ما. بر این مدعا می‌توان شواهدی آورد:

•  مهمتر از همه اینکه مثنوی به زبان فارسی است. اگر روی سخن مولانا با فحول و علما و اهل مدرسه بود آنچه در ذهن داشت را به زبان عربی بیان می‌کرد، ولیکن پیداست که مولانا در حال گفتگو با مردم کوچه و بازار است. مثل دیگر فرزانگان فرهنگ ما؛ شاهنامۀ فردوسی، کلیات سعدی، غزلیات حافظ و منطق‌الطیر عطار از آنرو به فارسی است که برای عامۀ مردم گفته شده است. اشتباه است به قیاس وضع کنونی که معمولا اهل‌فضل و دانش را مشغول تدبر در مثنوی و یا شاهنامه می‌یابیم، همین قبیله را منظورِ نظرِ اصلی نویسندگان بپنداریم. چنانکه بعدتر خواهیم گفت حائل‌ها و موانعی از جمله دشواری‌های زبانی سبب شده که به تدریج گزیده‌ای از افراد با مثنوی سروکار پیدا کنند، لیکن این را نباید قاعده دانست. 

•  شاهد مهم دیگر بر این مدعا که مخاطب مثنوی همگانند، انتخاب زبان شعر است. شعر به جهت اثرگذاریِ آن بهترین قالب برای بیان حکمتی است که قرار است خطاب به طیف وسیعتری از مردمان باشد. شعر قادرست با آشنایی‌زدایی از زبان، کلمات و واژگان را در نظم جدیدی چنان پیوند دهد که ذوق همگانی را برانگیزد و به شنیدن وادارد. در این کار بهرۀ شعر از موسیقی نیز بی‌تأثیر نیست و سبب می‌شود آنچه به نظم درآمده ساده‌تر در حافظه بماند. بدینسان شعر از سینه‌ای به سینۀ دیگر نقل می‌شود و همین سبب می‌شود حکمت نهفته در آن میان طیف وسیعتری از انسان‌ها توسع یابد و پراکندگی آن مشروط به انتقال کتبی و بهره‌مندی از سواد نباشد. 

•  شاهد سوم بر عمومی بودن مثنوی، استفادۀ مولانا از قالب قصه است. مولانا غامض‌ترین معانی را با قصه‌گویی جذاب و همه‌فهم می‌کند. از آنجا که آدمی ذاتا موجودی روایتمند است، داستان قادر است «همداستانی» پدید آورد. یعنی زمام تفکر را از عقل به دست دل بسپرد و سبب شود ما با نویسنده همدل شویم.

اینکه روی مثنوی به طیف وسیعی از انسانهاست، بیش از اینکه برآمده از خواست و ارادۀ مولانا باشد، به سرشتِ سخن او مربوط است. محتوای انسانی کلام او در حبسِ سطح سواد و طبقۀ اجتماعی و حتی جنسیت و سن نمی‌ماند. او خود در جایجای مثنوی اشاره کرده که این کلام دیگریست که بر زبان او جاری شده.  مولانا متکلم وحده نیست و از خلال مثنوی تنها یک صدا نیست که به گوش می‌رسد. با خواندن مثنوی در مَدْرَسِ خطابۀ یک نفر شرکت نمی‌کنیم بلکه در مجلسی حضور پیدا می‌کنیم و بر سر سفره‌ای می‌نشینیم و حتی گاه خود شروع به سخن گفتن می‌کنیم یا بهتر است بگوییم صدای خود را از دهان مولانا یا اعضای دیگر این مجلس می‌شنویم. گفتگویی که در مثنوی آمده زبانِ بیانِ گفتگوی درونیِ ما می‌شود. گاه فی‌المجلس پاسخمان را می‌گیریم و گاه متقاعد نمی‌شویم و برای یافتن پاسخ به آینده محول می‌شویم.

احساس مخاطب بودن یعنی چه؟

در گذشته خصوصا میان اهل بازار رسمی جاری بود که مثلا تاجری وقتی امانتی نزد دیگری داشت، شاگردش را برای دریافت امانت نزد آن شخص بفرستد. اما برای آنکه امانتدار، واسطه را امین شمارد و امانت را به او بدهد از واسطه نشانی‌ای می‌خواست. این نشانی همان چیزی بود که قبلا صاحبِ‌مال به واسطه گفته بود. برای مثال واسطه میگفت «نشان به آن نشان که فلان روز ناهار را با هم خوردیم» یا «نشان به آن نشان که فلان روز خانۀ فلانی وعده بودیم» و نظایر این. هرچند حامل پیام معنی همۀ این واژگان را می‌دانست ولی او از این عبارت سردرنمی‌آورد چرا که شخصِ او در این مناسبات جایی نداشت و مخاطبِ این پیام نبود. او صرفا حامل اشارت‌هایی بود که بین گوینده و شنونده رد و بدل می‌شد و نتیجتا در این عبارات نمی‌توانست دخل و تصرفی کند. از این مثال می‌توان به دو مرتبۀ زبان پی برد: مرتبۀ اصلی زبان، اشارت است. یعنی زبان اصلا برای انتقال مفاهیم میان گوینده و مخاطب آن است. مرتبۀ دیگر زبان، عبارت است. زبانِ عبارت حامل رمز و رازی نیست و مخاطب خاصی ندارد. در مثال فوق عباراتی که میان صاحب‌امانت و امانتدار ردوبدل شد، زبان اشارت بود ولی همین عبارات برای واسطه چیزی بیشتر از زبان عبارت نبود چرا که او خود را مخاطب این رمزوراز نمی‌دانست.

 زبان در ذات خودش اصلا زبان اشارت است. یعنی زبان پدید آمده که رمز و رازی را از گوینده به مخاطبی منتقل کند یا اصطلاحا زبان در ذات خودش آنچیزی است که همگان را مخاطب قرار می‌دهد. اما بر اثر استفادۀ روزمره و مستعمل شدن، تنزل مرتبه یافته و تبدیل به زبان عبارت شده است. زبان عبارت لب از سخن گفتن فروبسته است و دیگر به جز معدودی که قصد مخاطب شدن کرده‌اند، کسی را مخاطب قرار نمی‌دهد. بدینسان آثاری نظیر مثنوی مولانا برای کسانیکه خود را مخاطب راز و رمز آن احساس می‌کنند، زبان اشارت است ولیکن همین مثنوی برای عدۀ زیادی از کسانی که در طول سده‌ها فقط حامل و ناقل آن بوده‌اند و خود را مخاطب آن احساس نمی‌کردند، چیزی بیش از زبان عبارت نبوده است.

شرط مخاطب شدن 

در عالم واقع وقتی کسی نام ما را بر زبان می‌آورد و یا در چشمانمان می‌نگرد، متوجه می‌شویم که ما را مخاطب قرار داده. در اینصورت حتی اگر با او همزبان نباشیم، تلاش خواهیم کرد منظور او را به هر ترتیب تشخیص دهیم، حتی اگر مستلزم تمسک به ایما واشاره باشد. به‌عکس وقتی خود را مخاطب کسی ندانیم، او هرقدر پخته و شیوا سخن گوید ممکن است راه به مقصودش نبریم و دچار سوءتفاهم شویم. به بیان دیگر احساس مخاطب نبودن، زبان را که اسباب ارتباط بود تبدیل به مانعِ مفاهمه می‌کند. زبان در این معنی «خار دیوار رزان»  است که ضمن اینکه به وجود باغ نشانی می‌دهد، مانع ورود بیگانگان می‌شود. برای «فهم» همزبانی کافی نیست؛ «همدلی از همزبانی بهترست».  تا وقتی مشغول استراق‌سمعیم، باخبرشدن از محتویات نامه به فهم منظور نویسنده نمی‌انجامد. فهم همدلی می‌طلبد. این همچون وقتی است که عاشقی نامه‌ای از معشوقش دریافت می‌کند. حتی اگر نامه‌ به زبانی دیگر نوشته شده باشد، عاشق «حرف و گفت و صوت را برمی‌هم‌می‌زند»  تا با معشوق همدل شود و بی‌واسطه راه به آنچه در دل اوست ببرد. در وادی مه‌آلود و رازآمیز زبان، تنها همدلی است که قادرست ما را به درست‌ترین معانی راهبر شود.

بهترین مخاطب هر نامه آن کسی است که محبتی به نویسنده دارد. هرقدر کششِ قلبی به نویسنده بیشتر باشد راه همدلی گشوده‌تر می‌شود. این معنی دربارۀ مولانا و مثنوی چگونه دست می‌دهد؟ ساده که بنگریم تعلق خاطر به مولانا از آنرو که او دیگر در قید حیات نیست ناممکن است. اما او خود به کسانیکه موجودیت او و اثرش را مقید به زمان می‌دانند نهیب می‌زند؛ آنجا که مثنوی را به نهری تشبیه می‌کند که روان ساخته تا نسل‌ها از آن بهره جویند.  مسلما کسانی راه به گوارایی این آب خواهند برد که تشنه باشند. نوشیدن آب هرقدر گوارا باشد برای کسی که تشنه نیست مایۀ بهجت نمی‌شود و چه‌بسا عذاب‌آور باشد. تشنگی‌ است که سرشت حیات‌بخش آب را بر ما آشکار می‌کند و آن را چنان خیال‌انگیز و محترم می‌گرداند که باید در محضر آن حاضر شویم. این معنی را می‌توان با مثالی روشنتر کرد. در آسمان شب، حضور شهاب بسیار خیال‌انگیز است. همین خیال‌انگیزی دستمایۀ مواجهۀ شاعرانه با آن بوده است؛ مثلا اینکه شهاب سنگی تصور شده که خدایان به آن شیاطین را می‌رانند. وقتی ما به محضر شهاب حاضر می‌شویم، شهاب خط نوری است در آسمان شب. اما وقتی خیال را به کناری می‌نهیم و تلاش می‌کنیم شهاب را به محضر خود آوریم، از فروغ و شکوه آسمانی آن چیزی نمی‌ماند. شهابی که به محضر ما می‌آید سنگ تیپاخورده‌ای است مهجور و سیاه.

دربارۀ مثنوی نیز جز این نیست. تشنگی سبب می‌شود ما به محضر مثنوی حاضر شویم و در اینصورت لاجرم مولانا را حیّ و حاضر درک خواهیم کرد. مولانا دیگر برایمان شخصیتی تاریخی با هشت سده فاصله، زادۀ بلخ و متوفی در قونیه نیست، و ما در حین خواندن مثنوی خود را در گفتگوی با او و او را شاعر و ناظر بر احوال خود می‌پنداریم. این تصوری غریب نیست بلکه همان موضعی است که پیشینیان فارسی‌زبان ما نسبت به مولانا و دیگر حکمای فرهنگ خود داشتند؛ رابطه‌ای که به فاصلۀ زمانی وقعی نمی‌نهد و گذر زمان خدشه‌ای در باور به اِشعار فرزانگان نسبت به حال و روز ما وارد نمی‌کند. از همینرو بوده است که هر کدام از ما بی‌اعتنا به فاصلۀ چندین سده‌ای خود با مولانا یا سعدی و یا حافظ، در هر جا و به هر مناسبتی، با تذکر سخنی از آنان خود را به خزانۀ حکمتشان متصل ساخته‌ایم. این موقعیتی کم‌نظیر است که شاید در دیگر فرهنگ‌ها نتوان سراغ گرفت. اینکه هر کسی نه فقط ده‌ها و صدها بیت از بر داشته باشد بلکه بجا و به‌موقع از آنها استفاده کند. این معنی‌ای جز این ندارد که فردوسی، مولانا، سعدی یا حافظ تا به امروز زنده‌اند. چنین موقعیتی را حین نیت کردن و تفأل زدن به دیوان حافظ درک کرده‌ایم؛ اینکه چگونه او را زنده و آگاه نسبت به درونی‌ترین نیات خود دانسته‌ایم و برای رفع گرهی از او همت خواسته‌ایم. نیت کردن و فاتحه خواندن به نوعی اذن دخول طلبیدن برای حضور در محضر حافظ است. تفأل زدن کاری نیست که با دیوان حافظ می‌کنیم بلکه کاری است که با دل خود می‌کنیم، به این ترتیب دل خود را آمادۀ این حضور گردانده‌ایم.

احوال مخاطب

آثاری که از پسِ چندین سده تا به امروز بر زندگی ما مؤثر بوده و در ذهن و بر زبان ما جاری است متونی بی‌زمان‌ و جاودانه‌اند. مثنوی نیز در زمرۀ متون بی‌زمان است. عوامل بسیاری بر بی‌زمان و جاودانگی اثری مؤثر است. اما شاید مهمترین این عوامل، بهره‌مندی اثر از جوهرۀ شعر باشد. بدیهی است که منظور از شعر در اینجا «نظم» یعنی سخن موزون و مقفا نیست. بلکه منظور سیاقی از کلام است که قادرست گردوغبار روزمرگی را از رخ امور بزداید و آنها را به آن سرچشمه و اول‌جایی که بوده‌اند تحویل دهد. به عبارت دیگر شعر با زدودن روزمرگی‌، موجودیت بی‌زمان هر امر را نشانه می‌گیرد. به این تدبیر شخصی‌ترین امور با جادوی شعر تبدیل می‌شود به وصف‌الحال همۀ انسانها در همۀ اعصار. بی‌علت نیست که انگشت اشارۀ شعر همیشه سوی حال و روز ما است. شعر سروده می‌شود تا ما را مخاطب قرار دهد و هرقدر از شعریت بهرۀ بیشتری داشته باشد در این کار موفق‌تر خواهد بود. تو گویی شعر بنا به احوال ما هردم تغییر می‌کند و خود را با احوالات ما سازگار. ما هر بار بنا به میزان انس و بنا به اینکه چقدر موفق شده‌ایم پرده‌ای پیشتر رویم، به دریافت متفاوتی از شعری خاص نائل خواهیم شد و آن را با موقعیت خود سازگارتر می‌یابیم. شعر معنی‌ای متصلب ندارد بلکه در جام شعر می‌شود صدگونه تماشا کرد؛ هر زمان، هر جامعه و هرکس به فراخور احوالش. از اینرو هر اثری که توانسته به مرتبۀ شعر نائل شود، از قیود مادی یعنی زمان و مکان رهیده و به اکسیر شعر جاودانه شده است. 

اما مثنوی فراتر از جاودانگی، متنی زنده است. این یعنی ما را در هر بار مراجعه، دخیل در گفتگویی دوطرفه می‌کند. پنداری هر بار با خواندن داستانی از مثنوی سخنی تازه می‌شنویم و این همچون گفتگو با شخصی است که مقابل ما نشسته و حرفهایش تمامی ندارد و گفتگوی ما می‌تواند تا ابد ادامه یابد. مهمترین ویژگی متنی که زنده و در قید حیات است این است که ما را پشتِ درهایِ زمان و مکان معطل نمی‌گذارد. یعنی چنانکه گفتیم ناگزیر به استراق‌سمع‌مان نمی‌کند بلکه در هر حال، اگر در ما استعدادی ببیند، ما را به خود فرامی‌خواند و مخاطب قرار می‌دهد. به محضر چنین اثری رفتن دقیقا مترادف با درک همین خاصیت است و هرگونه تصرفی در آن به منظور ساده کردنش ممکن است به مرگ آن منتهی شود.

موانع مخاطب شدن

در نخستین ابیات مثنوی، وقتی نی زبان به سخن می‌گشاید بزرگترین مانع انسانها بر سر راه همدلی را، از ظن خود یار شدن با مثنوی می‌شمرد. از ظن خود یار شدن، درست به معنی دخیل کردن منویات شخصی خود در مطالعۀ مثنوی است و این چیزی نیست جز مثنوی را به محضرِ نفسِ خود آوردن. معمولا نتیجۀ این موضوع محاجه با مثنوی یا مصادره به مطلوب کردن گفته‌های آن است. شک نیست که بسیارند عواملی که می‌توانند سد راه درک صحیح مثنوی شوند و نمی‌توان منکر حائل‌هایی که امروز میان ما و مثنوی فاصله انداخته شد. برخی از این موانع را می‌توان چنین برشمرد:

•  موانع زبانی: قریب به هشت سده از تألیف مثنوی می‌گذرد و بدیهی است که بسیاری از تعبیرات و اصطلاحات مولانا امروز مهجور و دشوارفهم باشد و یا استفادۀ مولانا از آیات و روایات در جایجای مثنوی ممکن است سردرگممان و دست‌اندازهای هر بیت و هر مصرع خسته و منصرفمان ‌کند.

•  موانع زمانی ـ مکانی: ما با زمان و مکان پیدایش مثنوی فاصله داریم. و تفاوتهای شگرف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی امروز با روزگار مولانا ممکن است سبب شود که با وجود لذتی که در خواندن مثنوی می‌یابیم آن را با حال و روز خود بیگانه بپنداریم. این موانع زمانی و زبانی همواره وجود داشته است، ای‌بسا در گذشته که به هر علت هویت‌های فرهنگی غلظت بیشتری داشت، این موانع بیشتر جلب‌نظر می‌کرد.

تا وقتی متنی زنده است موانع فوق قادر نخواهد بود ما را از مخاطب شدن محروم کند. بسیاری از این موانع چیزهایی است که به شرط انس با مثنوی رفع می‌شود. به عبارت دیگر سخن مولانا به ترتیبی است که فهم آن به هیچ پیش‌شرطی به جز انس و همدلی نیاز ندارد.  ای‌بسا خواندن چندبارۀ ابیات بسیاری از آنچه دشوار می‌نمود را رفع کند. از اینرو آنچه جلوی مخاطب شدن را می‌گیرد بیش از اینکه مربوط به مثنوی باشد، آن چیزهایی است که راه دل ما را سد کرده است و در ما احساسی از استغنا پدید آورده است. مراجعۀ بازیگوشانه، بولهوسانه و کنجکاوانه و از سر تفنن به مثنوی مصادیق برخورد از سر استغناست که سبب میشود مثنوی دم از سخن گفتن فروبندد و ما را از نزدیکی محروم گرداند.

برداشتن موانع 

تنها راه شناخت و تقرب به متن مرده، همچون کالبد مرده، «تشریح» است. حال اگر پیش‌فرض ما برای نزدیکی به مثنوی که در قید حیات است «تشریح» آن باشد، یعنی آن را از زندگی ساقط کرده‌ایم. تلاش برخی مفسران برای شرح مثنوی نیز به رفع نقص و ایراد از مثنوی می‌ماند. گویی مثنوی با رفتن از داستانی به داستان دیگر در حال پراکنده‌گویی است و به زعم آنان همین مانع می‌شود که خواننده سررشتۀ کلام را در اختیار داشته باشد. در حالیکه می‌توان عالم معنویِ مولانا را به شهری تشبیه کرد که او همچون راهنمایی دلسوز، ما را در آن می‌گرداند و شهر را محله‌به‌محله، میدان به میدان، منزل‌به‌منزل و دکان‌به‌دکان نشانمان می‌دهد. در این شهر خیلی چیزها هست از خانه و مغازه و بازار و ... و مولانا از فرط سخاوت بیم دارد که چیزی از قلم نیفتد. بنابراین ای‌بسا وقتی به خانه‌ای می‌رسد وارد آن خانه شود و به توضیح فضاهای خانه بپردازد و باز بیرون آید و سراغ خانه‌ای دیگر رود. صورت ظاهرش نوعی پراکنده‌گویی است ولی واقعش این است که مثنوی از هر دری سخن نمی‌گوید، بلکه هر چه می‌گوید دربارۀ همان شهر معنوی است. ای‌بسا در جاهایی نهیب‌هایی مکرر به گوش ‌رسد که مولانا به خود زده که این در را ببند و بیش از این در توضیح آن پیش نرو. همانجاها باز مولانا از سر دلسوزی به ما نوید می‌دهد که باید صبر داشته باشیم تا بعدتر این در بسته باز شود و از آن دیدن کنیم. درک این موضوع و یافتن آمادگی برای حاضر شدن در این شهر خود سبب می‌شود موانع دیگر یکی یکی قابل رفع شود.

ح. خطرات مخاطب نشدن

خوشبختانه در روزگاری هستیم که کلام مولانا بیش از هر زمان دیگری خواستار و خریدار دارد؛ این را از اقبال نسبت به جلسات مثنوی‌خوانی، تعدد مثنوی‌پژوهان، و آمار بالای انتشار مثنوی می‌توان دریافت. این خود دلالت بر تشنگی عمومی نسبت به کلام مولانا دارد. اما به همان اندازه این خطر هم وجود دارد که این تشنگی به جای راهبر شدن ما به چشمه، گرفتار سرابمان کند. به گفتۀ خود مولانا از میان خوانندگان مثنوی، اهل صورت گمراه می‌شوند و اهل معنی هدایت.  این معنی به سخن شیخ بهایی نیز به این ترتیب آمده است که:

من نمی‌گویم که آن عالیجناب/ هست پیغمبر ولی دارد کتاب

مثنوی او چو قرآن مدل/ هادی بعضیّ و بعضی را مضل

مثنوی رند است و گوهری که دارد را فقط به محرمان می‌بخشد و در کف نامحرمان جز خرمهره‌ای نمی‌گذارد. بنابراین کسانیکه به هر علت قادر به همدلی نیستند ای‌بسا از خواندن مثنوی به ضلالت بیفتند. مولانا به مخاطب مثنوی توصیه می‌کند که حین رجوع به مثنوی از خداوند بخواهد که ضمن طی این مسیر در نلغزد و بتواند به انتهای ان برسد.

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه