ارسال به دیگران پرینت

عباس معروفی | داستان کوتاه راه از عباس معروفی

داستان کوتاه راه از عباس معروفی | عقربه‌ها می‌گذرند و می‌روند؛ به کجا؟ نمی‌دانم

راه دراز بود، و من از تپه ماهوری برآمدم و در شیب، چشم‌اندازم دشت سبز گندم بود با گل‌های زرد و سفید اینجا و آنجا. خورشید هم جایی بود، نمی‌دیدمش، یکی دو درخت هم آن پایین زیر آفتاب عرق می‌ریخت. چشمم دنبال نهری بود که آبی به صورتم بزنم، و در فکر آینه بودم. بیش از هر چیزی دنبال آینه می‌گشتم. می‌دانستم سر و وضعم به‌هم ریخته است، و تا به تو برسم چقدر بایستی راه می‌رفتم.

داستان کوتاه راه از عباس معروفی | عقربه‌ها می‌گذرند و می‌روند؛ به کجا؟ نمی‌دانم

داستان کوتاه راه از عباس معروفی

این داستان قبلاً تقدیم شده به خاکیِ آسمانی ‌ ام

راه دراز بود، و من از تپه ماهوری برآمدم و در شیب، چشم‌اندازم دشت سبز گندم بود با گل‌های زرد و سفید اینجا و آنجا. خورشید هم جایی بود، نمی‌دیدمش، یکی دو درخت هم آن پایین زیر آفتاب عرق می‌ریخت. چشمم دنبال نهری بود که آبی به صورتم بزنم، و در فکر آینه بودم. بیش از هر چیزی دنبال آینه می‌گشتم. می‌دانستم سر و وضعم به‌هم ریخته است، و تا به تو برسم چقدر بایستی راه می‌رفتم.
همه جا شبیه هم بود؟ ندیده‌ام تا کنون جایی شبیه جایی دیگر باشد، هر درختی برای خودش ساز و برگی دارد، هر دشتی عطر خودش را می‌پراکند، و تو با همه فرق داری، جوری که میان هزاران آدم از صدای نفس‌هات تو را می‌شناسم، دل دل زدن‌هات در شب‌هایی که از خواب می‌پریدی و یکراست می‌آمدی به اتاق کارم تا در آغوشت بگیرم، و آرامت کنم.

گفت‌وگوی منتشرنشده با عباس معروفی: ما سیاستمدار نیستیم

«خواب بد دیدی؟»
«اوهوم.»
و همانجور که توی بغلم بودی پشت میز چند خطی جایی را سرانجام می‌کردم و می‌بردمت که بخوابی.
«تو لوس کوچولوی منی؟»
«اوهوم.»
موهات را در آرام‌ترین خواب زندگی‌ام نفس می‌کشیدم، و کنار تو خواب تو را می‌دیدم. عجیب نیست؟ آدم کنار کسی خوابیده باشد و خوابش را هم ببیند، همیشه حسرتی تو بودم و دیگر فرقی نمی‌کرد که بیدار باشم یا خواب، حضورت مثل نفس‌هام نشانه‌ی زنده بودنم بود، بودی، نه مثل این روزها که از دلتنگی‌ات خوابم نمی‌بُرد، و وقتی به‌خواب می‌رفتم دیگر دلم نمی‌خواست بیدار شوم. راه می‌افتادی توی خوابم، و من مست می‌شدم از تماشا، و می‌ترسیدم از اینکه بیدار شوم ببینم نیستی. هراسان می‌شدم.
و حالا بعد از دو روز بی‌خوابی کشیدن از هیجان دیدنت، کمی لاغر شده بودم، لاغر و بیمار، و راه دراز بود. دشت گندم تمام نشده، دشت ذرت در دوسمت کوره‌راه سبز می‌شد، و من پیش از آنکه ببینم، از بوی گندم و ذرت و شبدر می‌فهمیدم که حالا دارم از کنار مزرعه‌ی آفتابگردان می‌گذرم.
بارم سبک نبود، یک کوله پشتی سنگین و یک ساک دستی بزرگ چیزهایی بود که برای تو می‌آوردم، و چند پوشه که توی بغلم سفت گرفته بودم، پرونده‌هام بود. چیزهایی که نوشته‌ام و تو نخوانده‌ای، عکس‌هایی که در تنهایی ازت گرفته‌ام، پرونده‌ی زندگی‌ام، طول عمر، زمان تولد و مرگ، گذشته‌هام، آینده، و آنچه از یک آدم وجود دارد، ذهنیات، فکرهایی که بعداً به سر آدم می‌افتد، تصمیم‌ها، نقشه‌ی بدنم که نشان می‌داد چی باعث می‌شود که من گریه می‌کنم، چی خوشحالم می‌کند، چرا بیمار شدم، و بسیار چیز دیگر.
من این پرونده را شب پیش از سفر زیر و رو کرده بودم، نقطه به نقطه‌اش را با دقت به ذهن سپرده بودم، همه چیز را می‌دانستم اما حالا که در راه بودم، هیچ چیزی از آن یادم نبود. انگار فقط می‌دانم یک روز به دنیا می‌آیم، و یک روز می‌میرم. بقیه‌ی چیزها را نمی‌دانستم. پاک از یادم رفته بود. اینکه می‌دانستم می‌آیم تو را ببینم از همه چیز مهم‌تر بود. و می‌دانستم چی پوشیده‌ای، و حتا می‌دانستم کجا ایستاده‌ای؛ یک پا به درخت گذاشته‌ای، و کف دست‌هات چسبیده به تنه‌ی آن، از هر دو سو. انگار که به محض دیدنم پر می‌کشی می‌دوی که در آغوشت بگیرم. می‌دانستم یک گل آبی کوچولو دستت است.
نه، نمی‌دانستم. وقتی رسیدم در سایه‌ی یک درخت بید، بین دو شاخه‌ی قطور جایی پیدا کرده بودی که منتظر بنشینی. بلوز و شلوار سبز تنت بود. سبز، مثل دشت ذرت.
گفتم: «اینجا کجاست؟»
گفتی: «کجا می‌خواستی باشد؟» و خودت را انداختی توی بغلم. نمی‌دانم چرا سعی داشتم توی بغلم پنهانت کنم، بپوشانمت، و دست‌هام دور تنت بچرخد.

حتی خانم بازی هم نکرده‌ای ؟ | داستان تبرئه عباس معروفی توسط ابراهیم رئیسی

باز آن بوی ازلی ابدی پیچید توی ذهنم، و باز همه چیز یادم رفت. پرونده‌ها از بغلم ریخته بود، ساک دستی و کوله پشتی چند قدم مانده، بر زمین مانده بود، آنجا حرف‌هایی که در راه فکر کرده بودم، حالا نمی‌دانستم چی بود. و چه اهمیتی داشت اصلاً؟ گفتم همین که تو اینجایی و من بوی تنت را نفس می‌کشم، یعنی همه‌ی حرف‌ها، و این یعنی دلتنگی‌ها تمام شد، مثل یک کابوس قدیمی تمام شد، انگار یک چشم به‌هم زدن بوده آنهمه دوری و انتظار. یادم رفته بود که چهار ماه شب و روز لحظه لحظه را به هم دوختم تا این راه را طی کنم و بیایم اینجا چقدر قشنگ است، نگاه کن.
«چیزی گفتی؟»
گفتم: «من؟» و دستت را توی دستم گرفتم و کنارت نشستم. تکیه داده به درخت، پاهام را دراز کردم و دلم می‌خواست برات تعریف کنم که در طول راه چیزهایی دیدم که یاد تو می‌افتادم مدام، مثلاً یک اسب دیدم، مثل بچه‌ها گفتم گاو. و تو گفتی نه، اسب. و من هر حیوانی دیدم گفتم اسب، تو گفتی نه، گوسفند. می‌خندیدیم و می‌رفتیم و تماشا می‌کردیم. یادت هست؟
طول راه را با همین بازی‌ها طی کردم، و تا برسم، این چند آبادی را پشت سر گذاشتن، چشم به هم زدنی بود، مثل برق گذشت، و من سرخوشانه با تو حرف زدم، در راه تو آدم همه چیز یادش می‌رود، خستگی و سنگینی بار را نمی‌فهمد، بعضی حس‌ها تمام سلول‌های مرده‌ی آدم را زنده می‌کند، می‌دانی؟ سخت پشیمانم از نبودنت یاد گرفتم که آدمی یک بار بیشتر زندگی نمی کند، و خوب است همه چیزش را خرج همین یکبار کند، فهمیدم کجا کم گذاشته‌ام، کجا فرصت تماشای تو را از دست داده‌ام، کجا تنها غذا خوردی اینجا که در تنهایی غذا خوردن‌هام تمام نان را در گلو گریستم هر روز. کجا جات گذاشتم، کجا جام گذاشتی؟ نبودنت گران تمام شد آب شدم در خودم یاد گرفتم که چقدر تعلل‌های من دلت را رنجانده بود، بد هم اگر بودم اما خوب می‌دانستی که مال منی، عشق من!
«جانم؟»
گفتم: «هیچی. من چیزی نگفتم.» و به پرونده‌ها اشاره کردم: «نمی‌خواهی این‌ها را ببینی؟»
«من دارم آنجا را نگاه می‌کنم، بگذار برای بعد.»
«کجا را نگاه می‌کنی؟ به من هم نشان بده.»
«غروب خورشید.»
«غروب خورشید؟ خورشید که آنجا نیست، فکر کنم پشت سرمان باشد. اصلاً امروز ندیدمش. همه جا آفتابی است، ولی خورشید را ندیدم.» و باز به منظره‌ی دوردست خیره شدم، مثل تو. آن دورها کسی بادبادکی هوا کرده بود که نگاه من با آن تاب بخورد در آسمان، بروم دورتر از اینجایی که هستیم. جایی که نمی‌شود فهمید نخ بادبادک از کدام سمت کشیده می‌شود. نخی نمی‌بینی، فقط از بادبادکش می‌فهمی که کسی سر نخ را به دست دارد، حالا کجا؟ چه فرقی دارد؟
اولین بار که دیدمت آبی بودی، کوچولو و آبی. تمام صورتت شادی و شرم دخترانه بود، بی هیچ نگرانی و غمی. در آغوش کشیدمت و دستم توی موهات گیر کرد، و ما نمی‌دانستیم به کدام سمت برویم. چرخی زدیم و از سالن بیرون آمدیم. همان لحظه یک تاکسی جلو ما ترمز کرد. چمدان‌ها را در صندوق عقب گذاشتیم، و من از سمت راست سوار شدم، راننده که پیرمردی بود کم‌مو و خندان، درِ سمت خودش را برای تو گشوده بود و منتظر بود، اما تو تند به دنبال من آمدی، و یک لحظه دیدم جلو در ایستاده‌ای که سوار شوی. حتا فرصت نداشتم خودم را کنار بکشم، سوار شدی، و روی زانوهام نشستی.
پیرمرد که همچنان می‌خندید، نشست پشت فرمان و راه افتاد. تمام راه از آینه نگاه می‌کرد و خوشحال بود که تو روی پاهام ورجه‌وورجه می‌کنی و شادمانه چیزهایی را نشانم می‌دهی. تاکسی از کوهی بالا می‌رفت در آن راه سرابندی و پیچ در پیچ، هرچه بالاتر می‌رفت هوا تاریک‌تر می‌شد و برف انبوه‌تر. تا اینکه جایی نگه داشت و ما به ساختمانی بزرگ وارد شدیم، اتاقی نشان‌مان دادند که مال من و تو بود.
مثل ریشه‌ای که به آب رسیده باشد، تماشای تو را شروع کردم، تا جایی که تو فیلم نگاه می‌کردی، و من تو را تماشا می‌کردم. در ضلع سوم مثلثی روی مبل نشسته بودم که رأسش تو بودی.
و بعدها در روزهای نبودنت نامه‌ای از تو پیدا کردم که حاضرم همه‌ی عمرم را بدهم تا یکبار دیگر، فقط یکبار تو را به هنگام نوشتن آن نامه ببینم. نامه‌ای که برای یک عمر دلتنگیت مرا بسنده می‌کند. انگار از بر شده‌ام آن را:
عقربه‌ها می‌گذرند و می‌روند
به کجا؟
نمی‌دانم
تو نیستی تا علتی در آنها بیابم
همه را خاموش می‌خواهم حتا نفس‌هام را
تا انتظارت دوچندان نگذرد و مرا در خود غرق نکند
چه همیشه تصویر انتظاری به چشمانم کوبیده شده
از آن رو که آمدنت را هیچ‌گاه ندیده‌ام
بودنت همه تصاویر نقاشی شده‌ای است که از ترس باران
به زیر تخت کشانده‌ام.
من کجا این همه میله به چشم‌هام کشیده‌ام
که نه تو فهمیدی نه آسمان،
کجا کور شدم که از نقاشی‌هام هم فریادی بر نیامد؟
که همه چیز
که همه آسمان
نه همین دست‌هاست که به سیبی بخشیدی
که همه آسمان
مرا با همین دست‌ها خریدی،
اسیر کردی.
تا نه سیبی از زمین بروید نه از بهشت
که همه آسمان را با همین دست‌هات به اسارت بردی
تا نه از زمین رویشی باشد نه از بهشت سقوطی؟!
فکر کن همه سیب‌های زمین و آسمان را هم بخشیدم به تو
تا بهار بیاید
نمی‌شود؟
و تو فکر کن من چطور تاب بیاورم بقیه‌ی عمرم را؟ باور کنی نکنی، این احساس توی دلی وجود داشته و حالا به جای آن گلایه‌هایی به میان آمده. چکار کنم که همه چیز برگردد به همین شعر، و بعد دنیا به روی من تمام شود؟ از کجا شروع کنم تا به آن نقطه برسم؟ تو بگو، گل قشنگم!
برگشتی با لبخند توی چهره‌ام ماندی: «چی؟»
گفتم: «چقدر قشنگ‌تر شده‌ای!» و دستت را گرفتم و نوک انگشت‌هات را یکی یکی بوسیدم، بعد پاشدم ساک دستی را جلو پاهات گذاشتم: «نمی‌خواهی ببینی چی برات آورده‌ام؟»
«چی برام آورده‌ای؟ ببینم.»
ساک را باز کردم، اول یک شیشه‌ی کوچک دادم دستت: «شربت آلبالو که دلت براش غنج می‌زد.»
در شیشه را باز کردی و با شادی کودکانه‌ای چند جرعه نوشیدی: «می‌خواستم. می‌خواهی؟»
«نه. برای تو آورده‌ام. بنوش.»
دست کردم توی ساک و یک کیسه کوچک سفید در آوردم: «گل‌های ماگنولیای باغچه‌ی خانه‌.»
کیسه را گرفتی بو کردی و چسباندی به سینه‌ات: «بوی خانه‌ی خودمان!»
بعد دست کردم توی ساک، و این جعبه که وقتی درش را باز کنی دیلینگ دیلینگ می‌کند، این شکلات، این کتابی که تا نیمه خوانده بودی، این عطر، این آبنباتی که همیشه دوست داشتی، این پیرهنی که جا گذاشته بودی و من هر روز صورتم را در آن پنهان می‌کردم و یاد تو را در آن نفس می‌کشیدم، این بلوزی که به تنت می‌آید، این شکلاتی که...
هر چیز را که نگاه می‌کردی، از دستت می‌گرفتم می‌آویختم به شاخه‌ی درخت، و تو در بین آن‌همه رنگ می‌چرخیدی و من تماشا می‌کردم. بعد آمدی کنارم سرت را به سینه‌ام چسباندی و ماندی. دست‌هام را دورت حلقه کردم، سرت را به سینه‌ام کشیدی چندبار: «می‌ترسم. می‌ترسم همه چیز یادت برود فردا.»
«عشق که از یادرفتنی نیست!»
«نه. تو یادت نیست حالا. یادت نیست که همیشه مرا یادت می‌رفت.»
نه من، هیچکس تو را یادش نمی‌رود. عاقله مرد بازار پرندگان یادت هست؟ هر وقت می‌رفتم می‌پرسید همسر زیبای شما کجاست؟ و من می‌گفتم رفته است سفر. تمام این مدت هر یکشنبه به بازار پرندگان می‌رفتم و آنجا می‌چرخیدم و جوری خودم را نشان آن عاقله مرد می‌دادم که بپرسد همسر زیبای شما برگشت؟ همین که یک غریبه شهادت می‌داد جای تو کنار من خالی‌ست و نمی‌شود تو را فراموش کرد، برای من کافی بود. یا آن دختر کوچولویی که اسم تو را به شیوه‌ی خودش صدا می‌کرد، هر وقت با مادرش به خانه‌مان می‌آمد، به اتاق‌ها یکی یکی سرک می‌کشید، با اندوه ته چشم‌هاش به من نگاه می‌کرد و سرش را تکان می‌داد، یعنی کجاست؟ جعبه‌ی شکلات را جلوش می‌گرفتم، یکی برمی‌داشت، انگار که تو را پنهان کرده‌ باشم پشت مبل‌ها را هم می‌گشت، سراغ تو را از من می‌گرفت و من گریه‌ام را قورت می‌دادم که نفهمد چه بلایی سرم آمده.
چشمی که تو را دیده و به‌ خاطر سپرده برای من عزیز است، چه رسد به چشم‌های تو. چطور می‌توانم تو را یادم رفته باشد؟ تمام لحظه‌ها برای نبودنت عزادار بودم. گاهی زمان جوری کش می‌آمد و جوری سکوت توی سرم می‌چرخید که ناگاه برمی‌گشتم طرف راهرو خیال می‌کردم با یک حوله‌ی سفید آنجا ایستاده‌ای و می‌خواهی موهات را خشک کنی. پلک می‌زدم دنبالت می‌گشتم که راه رفتنت را تماشا کنم نبودی درد می‌کشیدم، بانوی من!
دستت را به بازوم کشیدی و پرسیدی: «جان؟»
گفتم: «هروقت دلت خواست پرونده‌ها را هم نگاه کن که بعدش کوله پشتی را هم برات باز کنم.»
«چی هست توی آن؟»
«بهترست خودت ببینی.»
«آخر وقت زیادی نداریم.»
«یعنی چی؟»
«همین. دو ساعت، فوقش سه ساعت وقت هست که حرف‌های اصلی را بزنیم، و تصمیم بگیریم، بعدش من باید بروم.»
«بروی؟ کجا؟»
همه‌ی توانم را به کار گرفتم که زمان کند شود یا شاید سرعت انتقال تصاویر را در چشم‌هام زیاد کردم تا حرکت دستت را کُند تماشا کنم و انگشت‌هات را به‌خاطر بسپارم: «آنطرف رودخانه کسی منتظر من است.»
جا خوردم: «کسی منتظر توست؟ یعنی کی؟»
«نپرس کی و کجا و چی، وقت کم داریم.»
و باز آن دلشوره‌ی لعنتی ریخت به جانم، تعادلم به هم ریخت، و از درون به لرزه افتادم: «توی این زمان کوتاه چه‌جوری من...؟» و با پا به کوله پشتی اشاره کردم: «این را چه کنم؟»
زانو زدی، و همان‌جور که نگاهت به کوله‌پشتی بود، پرونده‌ها را با دقت دسته می‌کردی: «اینها را باید سر فرصت مناسب مرتب کنم که بعدها بدانیم چی برای چیست.»
و من محو تماشای انگشت‌های باریکت شدم باز طره‌ی موهات ریخته بود جلو صورتت با فوت پس‌شان زدی و باز برگشت. روبانی دور کاغذها بستی و گذاشتی‌ش توی ساک: «حالا می‌دانم چی داریم و چی نداریم.»
گفتم: «می‌ترسیدم دست‌هام از دلتنگیت بمیرد، حالا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم.»
گفتی: «چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ حالا که همه چیز توی من تمام شده؟ یادت هست من امنیت می‌خواستم؟ یادت هست تب داشتم تنهام گذاشتی آن شب؟»
گله‌های تو و کوتاهی‌های من برای تو کوه شده، دلتنگی من و خوبی‌های تو برای من کوه شده، دو تا کوه بلند بین من و تو فاصله است حالا که هردومان نمی‌دانیم با آن چه کنیم، یاد کوه‌هایی می‌افتم که در جاده‌های حاشیه‌ی کویر در خاطرات جاده‌های کودکی‌ام جلو چشم‌هام قد می‌کشد، یکیش آبی است، یکی دیگر خاکی رنگ، و آن دیگری قهوه‌ای، و باز آبی، و باز رنگی دیگر. گاهی وقتی باران می‌آمد، کوه آبی چنان بنفش می‌شد که محال بود تصور کنی این همان کوه است که دیروز در سینه‌کش آفتاب آبی بود، کوه خاکی رنگ هم قهوه‌ای می‌شد، و آن کوه قهوه‌ای سیاه می‌زد، چیزی بین زیره‌ای تیره و سیاه آب‌خورده. سایه روشن‌ها و نقش‌ها هم طوری عوض می‌شد که مطمئن شوی کوه‌ها هیچ دخلی به هم ندارند. همین باران ساده رنگ یک کوه را جوری تغییر می‌داد که خیال می‌کردی آن قبلی‌ را برداشته‌اند و یکی دیگر جاش گذاشته‌اند.
حتا کوه هم وقتی فاصله می‌اندازد بین ما فرق دارد که در هوای آفتابی باشد یا هوای بارانی تیره که اینجا مدام مرا غمگین می‌کند. اینها همه برمی‌گردد به ادبیات اقلیم‌ها و سرزمین‌ها. زمانی بود که باران در ادبیات ما مایه‌‌ی طراوت و شادی و زیبایی بود، اینجا که آمدم فهمیدم برخی جمله‌های ما را اینها اصلاً نمی‌فهمند و با آن انس نمی‌گیرند، همین که چند سالی در هوای سربی بارانی شهر ما زندگی کنی، دلت آفتاب می‌خواهد، دلت کوه‌ها را به رنگ خودشان می‌خواهد، آب ندیده و باران نخورده و اصیل، خاکی و آبی و قهوه‌ای.
بازی دیرینه‌ی آب و خاک تصور و تصویر هر دو را جوری می‌گرداند که هر کوهی می‌تواند چند کوه شود، خدا کند بارانی بر آن دو کوه من و تو نبارد و رنگ‌شان را از همینی که هست تیره نگرداند. می‌بینی؟ حتا چهره‌ی آدم هم فرق دارد که زیر باران باشد یا در هوای آفتابی. تو هم فرق داری حالا که همه جا آفتابی است، مثل خود آفتاب می‌درخشی، کاش میوه‌ای نوشابه‌ای چیزی اینجاها پیدا می‌شد که اینجور خشک و خالی زمان نگذرد، می‌دانی عزیزم؟
بلند شدی آمدی طرف من: «چیزی گفتی؟»
«نه. حرفی نزدم.» و کوله پشتی را خرخر کشیدم و جلو آوردم: «می‌خواهی کار این را هم تمام کنیم؟»
به ساعتت نگاه کردی: «وقت زیادی نمانده، اگر فکر می‌کنی می‌رسیم، بازش کن.»
«کجا؟»
«همین‌جا.»
«اینجا که نمی‌شود. بگردیم گودالی چاله‌ای پیدا کنیم که...»
«گودال و چاله برای چی؟ خب بازش کن ببینم چی هست.»
«اگر بازش کنم باید کنار گودال یا چاله‌ای باشیم، وگرنه باید همینجور برش گردانم. اما دیگر نه می‌توانم و نه می‌خواهم.»
مضطرب و بی‌قرار بودی، به نظرم رسید اگر چاره‌ای بهانه‌ای دستت می‌آمد، همانجا رهام می‌کردی و می‌رفتی، ولی مستأصل به کوله‌پشتی نگاه کردی: «خب بیا بگردیم یک گودال پیدا کنیم. ولی گودال کجا بود؟ اینجا همه جا صاف و مرتب است، تو فکر می‌کنی چاله می‌گذارند بماند که مردم بیفتند توش؟ محال است پیدا کنیم. فقط...» و بعد ساکت شدی.
«فقط چی؟»
«بیلی کلنگی اگر بود خودمان می‌کندیم. من هم کمک می‌کردم که زودتر...»
«مگر می‌گذارم تو به این خاک دست بزنی؟»
در چشم‌اندازمان ریشه‌ی یک درخت از خاک درآمده بود، انگار زانویش را از زیر رختخواب در آورده که غلتی بزند، و جای خالی زانو مثل یک حفره دهن باز کرده بود. گفتم: «آنجا را ببین.» و کوله‌پشتی را خرخر کشیدم طرف آن حفره کنار درخت، و بی‌آنکه به وقت فکر کنم، به بی‌قراری تو فکر کنم، به یک جست پریدم کنار حفره و با دست خاک اطراف ریشه را بیرون دادم، زانو زدم و با دو دست خاک را پس زدم. آنجا تخته سنگی پیدا کردم که خیلی به کارم آمد؛ با تیزی آن دیواره‌ی گودال را تراشیدم و باز خاک را بیرون دادم. تل خاکی پشت سرم بالا آمده بود، ولی هنوز کار داشت، و به قد یک جسم مچاله بایستی خاک بیرون می‌دادم.
رفتم توی گودال و باز تراشیدم و بیرون دادم. زیر ریشه‌های درخت گودالی دیگر دهن باز کرده بود که اگر کمی اطرافش را می‌تراشیدم می‌شد راحت پاها را زیر آن دراز کرد. تراشیدم، گودال نبود، مثل یک غار شیبدار جایی زیر ریشه‌ها ادامه می‌یافت. خیالم راحت شد. آمدم بالای گودال و نگاه کردم، ای، بد نبود، اگر جانش را داشتم باز هم می کندم و خاک بیرون می‌دادم. اما دیگر خسته بودم. عرق از سر و گردنم می‌ریخت، پیرهنم خیس شده بود، و تو هاج و واج فقط نگاه می‌کردی.
گفتم: «خیلی خب، آماده‌ای؟»
«اوهوم.»
کوله‌پشتی را کشیدم نزدیک گودال، زیپش را باز کردم و جسم مچاله را بیرون کشیدم، پاهاش را به طرف غار توی گودال دراز کردم و با پا شانه‌های جسد را پیش راندم. راحت روی خاک سُر می‌خورد و پایین می‌رفت. لاغر شده بود، نحیف و استخوانی. گفتم که این اواخر بیمار بود، بیمار دلتنگ.
گفتی: «ای وای! این که تویی!»
«آره منم.»
«می‌خواهی چکارش کنی؟»
«از خودم خسته شده‌ام. می‌خواهم دفنش کنم.»
و باز به شانه‌های جسد فشار آوردم. آرام آرام فرو می‌رفت، بعد پاهاش جایی گیر کرد و همانجا ماند. گفتم: «خب، دیگر تمام شد. بیا خاک بریزیم.»
«من دیرم شده، خیلی دیرم شده.»
«نمی‌خواهی بمانی که خاک بریزم و بپوشانیمش؟»
«نه. من دیرم شده. دیرتر از دیر.»
و به جایی دوردست نگاه کردی. صدای گنگ مبهمی می‌آمد، گفتم: «کجا؟ آنجا کجاست؟»
«آنطرف رودخانه.»
چه آمدنی بود؟ کاش وقت می‌گذاشتی شب اول را پیشش بمانیم. تو که می‌دانی از تنهایی می‌ترسد زیر این خاک غریب، چرا شانه بالا می‌اندازی؟ چرا حتا نگاهش هم نمی‌کنی؟ هرچه باشد عشق را تو بهش آموختی، کوچولوی من!
«چی؟»
«حرفی نزدم. اگر دیرت شده مزاحمت نمی‌شوم. برو.»
«تو چکار می‌کنی؟»
«من؟ هیچی. کنارش می‌مانم که شب را به صبح برساند، بعدش نمی‌دانم.» و شروع کردم خاک ریختن، و تمامی خاک اطراف را برگرداندم توی گودال، سینه‌اش را پوشاندم، صورتش را گذاشتم برای دم آخر. آنوقت یک لحظه دقیق شدم به چهره‌اش، عجیب بود، چشم‌هاش خیس بود و همینجور زل‌زده به آسمان نگاه می‌کرد.
گفتی: «خب، پس من رفتم. خداحافظی نمی‌کنم. تا بعد.»
«مواظب خودت باش، تا بعد.»

گفت: «خدا نگهدار عشق من.» و بعد زانو زد کنار گودال، و دیگر با پا نه، با دست به خاک ریختن ادامه داد. تمام نفسم بوی خاک می‌داد، و همینجور به آسمان نگاه می‌کردم و منتظر بودم کلاغ‌های قدیمی آن گورستان متروک بیایند بالای شاخه‌ها جاخوش کنند، و صدای جر خوردن پارچه‌ای ضخیم، فضای گورستان را پر کند.
بعد لایه‌ی اول خاک آمد روی صورتم. گفت: «همین بود رفیق، سهم تو همین بود.» و باز خاک ریخت و با دست آنقدر خاک را دور صورتم بالا آورد که همه جا تاریک شد.
بعد تمام آن فضا را همسطح زمین کرد و به درخت تکیه داد، رو به افق نشست؛ رو به سوی شهر سنگی که تا چشم کار می‌کرد سنگ بود و درخت و مجسمه و سنگ.
آنقدر نشست تا هوا تاریک شد. از پشت شهر سنگی آنطرف رودخانه در لابلای صداهای گنگ، شعاع نور کمرنگی در افق می‌رقصید. بعد وهم مضحکی به جانش افتاد. خواست پا شود فرار کند، نتوانست. می‌ترسید از جاش بلند شود، وهم دوره‌اش کند، می‌ترسید تکان بخورد و در وهم قالب تهی کند. همانجور نشست و چشم‌هاش را بست. آنوقت از شدت خستگی خوابش برد، خوابی که مثل مرگ بود، مثل خواب من بود کنار ریشه‌ی درخت، آرام و بی‌درد.

 

27 اردیبهشت 1388

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه