|
کد‌خبر: 230086

پدیده های عجیب دنیا

مردی که نصف انسان و نصف سگ است + عکس

موجود عجیبی که نصف انسان و نصف سگ است بار دیگر در استرالیا دیده شد.

این موجود نخستین بار در سال ۱۸۸۷ میلادی در شیکاگوی آمریکا دیده شده بود و این بار یک مرد استرالیایی هنگام ماهیگیری در رودخانه ای در استرالیا این موجود شگفت انگیز را رویت کرده است.

هیولای نیمه سگ نیمه انسان در میان بوته های منطقه جنگلی دیده شده و مرد استرالیایی با توجه به فاصله اش توانسته از این موجود عجیب تصویری نه چندان واضح بگیرد.

"جان "‌مرد استرالیایی که این موجود عجیب را از نزدیک مشاهده کرده می گوید سوار بر قایق کایاک بودم که متوجه صداهایی در بوته های نزدیکی خود شدم و سعی کردم خود را به صدا نزدیک تر کنم با دیدن این حیوان عجیب شوکه شدم و سعی کردم با گوشی ام از موجودسیاه رنگ عکس بگیرم. جان می گوید پس از دیدن این حیوان از ترس حتی شبها در خواب نیز این موجود عجیب را می بیند.

وی اضافه می کند: حیوان در طول مسیر حرکتی خود می دوید و شاخه بوته ها زیر پایش می شکست و تلاش می کرد تا از من فاصله بگیرد.

این مرد استرالیایی می گوید هرگز در زندگی اش چنین چیزی ندیده است.

 

۷ نمونه از عجیب‌ترین انسان‌ها!

بعضی وقت‌ها در داستان‌ها و قصه ها، درباره افرادی با توانایی‌ها و یا ظاهر عجیب و غریب می‌شنویم و خیلی سخت است فکر کنیم که آن‌ها در دنیای واقعی هم وجود داشته باشند.

 

به گزارش گروه وب گردی خبرگزاری صدا و سیما؛ بعضی وقت‌ها در داستان‌ها و قصه ها، درباره افرادی با توانایی‌ها و یا ظاهر عجیب و غریب می‌شنویم و خیلی سخت است فکر کنیم که آن‌ها در دنیای واقعی هم وجود داشته باشند.

اما خب انسان‌هایی بر روی کره زمین بودند و زندگی کردند که شبیه کاراکتر‌های داستان‌های خیالی ما هستند. در این گزارش قصد داریم تا عجیب‌ترین انسان‌هایی که وجود داشتند را برای شما معرفی کنیم. با ما همراه باشید.

۱. پتروس گنزالس


احتمالا همه شما داستان دیو و دلبر را شنیدید. اما آیا می‌دانستید که این داستان زیبا از روی یک داستان واقعی اثرگیری شده؟

پتروس گنزالس در سال ۱۵۳۷ در تِنِریف اسپانیا به دنیا آمد. او یک بچه غیرعادی بود و تمام بدن او از همان سن کودکی با مو پوشانده شده بود. در آن زمان همه از دیدن این بچه، متعجب و وحشت زده شده بودند و نمی‌دانستند که این بچه فقط یک بیماری ساده دارد که باعث می‌شود مقدار زیادی مو بر روی بدن او رشد کند.

همچنین پدر و مادر او که فکر می‌کردند بچه آن‌ها یک بچه نفرین شده است، وقتی پتروس ده ساله شد او را به یک دزد دریایی فرانسوی فروختند. این دزد دریایی از دیدن این بچه شگفت زده شد و او را به هنری دوم “شاه فرانسه” پیشکش کرد. بعد از آن، شاه متوجه شد که این بچه عجیب و غریب، بسیار باهوش است و به سرعت در حال یادگیری زبان فرانسوی است و به همین دلیل دستور داد تا بچه را تحت آموزش و تحصیلات عالی قرار دهند.


وقتی شاه هنری از دنیا رفت، همسر شاه از پتروس مراقبت کرد و حتی کاری کرد تا او ازدواج هم بکند. پتروس با یک زن زیبا به نام کاترین ازدواج کرد و جالب این است که با همدیگر خیلی خوشحال بودند و صاحب ۷ بچه شدند. ۴ تا از بچه‌ها مانند پدرشان پر از مو بودند.

بعد از اینکه ملکه از دنیا رفت، پتروس و خانواده اش به پارما رفتند و بعد از آنجا هم به ویتِربو رفتند و در نهایت پتروس در همانجا در سن ۸۱ سالگی از دنیا رفت.

اگرچه پتروس یک مرد خوب و با شخصیت بود، اما خیلی در آن زمان او را یک موجود شیطانی و یا چیزی شبیه به آن می‌دانستند و با همه این حرفها، داستان او بود که باعث شد دکتر‌ها بر روی این بیماری کار کنند.

۲. فرانچسکو لِنتینی


فرانچسکو لِنتینی در سال ۱۸۸۹ در ایتالیا به دنیا آمد و در اصل باید یک برادر دوقلو می‌داشت. اما یک اتفاقی در دوران بارداری مادرش افتاد و یک پای دیگر به بدن فرانچسکو اضافه شد و او با سه پا به دنیا آمد.

چون پدر و مادر فرانچسکو ۱۱ بچه دیگر هم داشتند، نمی‌خواستند بچه‌ای با این شرایط را بزرگ کنند. برای همین بچه را به خاله اش سپردند و این خاله هم فرانچسکو را به یتیم خانه بچه‌های معلول فرستاد.

وقتی فرانچسکو در آنجا بچه‌های معلول دیگر را دید، روحیه گرفت و فهمید که اینجا برای او آخر دنیا نیست و می‌تواند هنوز هم از دنیا لذت ببرد و همانجا بود که تصمیم گرفت که چگونه از بدنش برای پیشرفتش استفاده کند.

او یاد گرفت که چگونه با سه تا پا دوچرخه سواری کند و فوتبال بازی کند و آنقدر کارش خوب بود که در سن ۸ سالگی به آمریکا رفت و در سیرک مشغول به کار شد. او در کارش خیلی موفق بود و نمایش مرد سه پا در آمریکا بسیار معروف شد.

فرانچسکو تصمیم گرفت تا به افرادی مانند خودش کمک کند. برای همین زندگینامه خودش را به صورت کتاب در آورد و به انسان‌هایی شبیه خودش، راه مبارزه با سختی‌های دنیا را نشان داد.

او در سن ۳۰ سالگی شهروند آمریکا شد و با زنی به نام ترسا ماری ازدواج کرد. آن‌ها زندگی بسیار خوبی داشتند و صاحب ۴ فرزند سالم شدند. فرانچسکو هم تا آخر عمرش در سیرک نمایش اجرا کرد و در نهایت در سن ۷۷ سالگی در گذشت و به همه کسانی که درباره او می‌شنوند یاد داد تا هیچ وقت در زندگی تسلیم نشوند.

۳. بچه نابغه


کریستین هنریک هینیکن که هنوز هم او را اعجوبه بچه‌ها می‌دانند، در سال ۱۷۲۱ در شهر لوبک آلمان متولد شد. پدر او یک مهندس بود و مادر او یک شیمیدان و چیزی که او را از بقیه بچه‌ها متمایز می‌کرد، نبوغ بسیار بالای او از همان بچگی بود.

کریستین از سن ده ماهگی می‌توانست صحبت کند و تقریبا جمله‌های کاملی را هم می‌گفت و حافظه بسیار بالایی داشت و به گفته شاهدان، او می‌توانست در سن ۱ سالگی لاتین را هم بخواند. او در سن ۳ سالگی توضیح کاملی را درباره تاریخ آلمان داد و همه را با دانش خودش شگفت زده کرد.

اما متاسفانه این نابغه کوچک از بیماری سیلیاک رنج می‌برد و، چون پدر و مادر او در آن زمان از این بیماری خبر نداشتند، به او غذا‌های غلاتی دادند که همین کار منجر به مرگ او در سن ۴ سالگی شد و گفته می‌شود که دنیا کسی فراتر از انیشتین را از دست داده.

۴. زوج غول پیکر


آنا هِینینگ سوآن در سال ۱۸۴۶ در کانادا متولد شد. خواهر و برادر‌های او، قدی متوسط داشتند. اما او با بقیه فرق داشت و در سن ۱۵ سالگی، ۲۰۷ سانتی متر قد داشت.

وقتی او ۲۵ ساله شد، عاشق یک هنرمند سیرک به نام مارتین بِیتس شد. مارتین هم مانند آنا، در یک خانواده قد متوسط به دنیا آمد و وقتی ۱۴ ساله شد، قدش به ۲۰۶ سانتی متر می‌رسید.

وقتی مارتین و آنا همدیگر را دیدند، سریعا عاشق هم شدند و جالب است بدانید که قد مارتین در آن زمان به ۲۳۱ سانتی متر می‌رسید. دیوانه کننده‌تر این است که طبق گفته شاهدان، قد آنا از مارتین بلندتر بوده.

آن‌ها با یکدیگر ازدواج کردند و دو بار سعی کردند تا بچه دار شوند. اما متاسفانه دخترشان که تقریبا هشت کیلو بود، بعد از به دنیا آمدن از دنیا رفت. دفعه بعد هم صاحب یک پسر شدند که ۱۰ کیلو وزن داشت؛ اما آن هم ۱۱ ساعت بعد از زایمان دوام نیاورد.

در سال ۱۸۸۸ آنا بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت. مارتین هم در سال ۱۸۹۷ با یک زن با قد معمولی ازدواج کرد و ۲۰ سال بعد درگذشت.

اگرچه آنا و مارتین یک زوج غول پیکر بودند، اما اطرافیان آن‌ها نه به خاطر جثه آن‌ها بلکه به خاطر استعدادشان در بازیگری و موسیقی به یاد دارند.

آنا هِینینگ سوآن در سال ۱۸۴۶ در کانادا متولد شد. خواهر و برادر‌های او، قدی متوسط داشتند. اما او با بقیه فرق داشت و در سن ۱۵ سالگی، ۲۰۷ سانتی متر قد داشت.

وقتی او ۲۵ ساله شد، عاشق یک هنرمند سیرک به نام مارتین بِیتس شد. مارتین هم مانند آنا، در یک خانواده قد متوسط به دنیا آمد و وقتی ۱۴ ساله شد، قدش به ۲۰۶ سانتی متر می‌رسید.

وقتی مارتین و آنا همدیگر را دیدند، سریعا عاشق هم شدند و جالب است بدانید که قد مارتین در آن زمان به ۲۳۱ سانتی متر می‌رسید. دیوانه کننده‌تر این است که طبق گفته شاهدان، قد آنا از مارتین بلندتر بوده.

آن‌ها با یکدیگر ازدواج کردند و دو بار سعی کردند تا بچه دار شوند. اما متاسفانه دخترشان که تقریبا هشت کیلو بود، بعد از به دنیا آمدن از دنیا رفت. دفعه بعد هم صاحب یک پسر شدند که ۱۰ کیلو وزن داشت؛ اما آن هم ۱۱ ساعت بعد از زایمان دوام نیاورد.

در سال ۱۸۸۸ آنا بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت. مارتین هم در سال ۱۸۹۷ با یک زن با قد معمولی ازدواج کرد و ۲۰ سال بعد درگذشت.

اگرچه آنا و مارتین یک زوج غول پیکر بودند، اما اطرافیان آن‌ها نه به خاطر جثه آن‌ها بلکه به خاطر استعدادشان در بازیگری و موسیقی به یاد دارند.

۵. مرد بیست و چهار شخصیتی

“ویلیام استنلی میلیگان” در سال ۱۹۵۵ در فلوریدا آمریکا به دنیا آمد و یک بیماری نادر روانی داشت که باعث می‌شد تا ۲۴ شخصیت کامل را در خودش داشته باشد که هیچکدام مسئول رفتار یکدیگر نبودند. این شخصیت‌ها مرد و زن، کودک و بزرگ و حتی شخصیت‌هایی که لهجه داشتند بودند و ویلیام فقط قدرت کنترل شخصیت خودش “بیلی” را داشت.

در بین شخصیت‌های او، شخصیت‌های بسیار قویی بودند که در مورد بقیه شخصیت‌ها می‌دانستند و حتی قدرت کنترل و سرکوب کردن آن‌ها را داشتند. بعضی از این شخصیت‌ها به بیلی کمک فراوانی کردند؛ اما بعضی‌ها شیطان صفت بودند و دوتا از شخصیت‌های او، جرم‌هایی از قبیل سرقت و آدم ربایی را انجام دادند و باعث شدند تا بیلی دستگیر شود.

بعد از دستگیر شدن و معاینه بر روی او، قاضی به جای زندان او را به بیمارستان روانی فرستاد تا درمان شود. درنهایت بیلی درمان شد و فقط یک شخصیت داشت؛ اما داستان او نقطه اثرگذاری بسیاری از فیلم‌ها و داستان‌ها شد.

۶. دختر شتر مانند

اِلا هارپر در سال ۱۸۷۰ در تنسی آمریکا متولد شد. او صورت بسیار زیبایی داشت؛ اما در نگاه اول، همه بیماری عجیب او را می‌دیدند. الا با زانو‌های برعکس به دنیا آمده بود که خلاف جهت زانو‌های معمولی خم می‌شدند و تنها راه برای راه رفتن او، چهار دست و پا رفتن بود.

وقتی او ۱۲ ساله شد به یک سیرک پیوست و از آنجا به دختر شتر مانند معروف شد. او در تمام تبلیغات سیرک، زن زیبایی نشان داده می‌شد که مانند شتر راه می‌رود. اگرچه این مریضی یک بدشانسی برای او بود، اما خب از طرف دیگر او در آن زمان ۲۰۰ دلار در هفته کار می‌کرد.

او در ۱۶ سالگی اجرا در سیرک را رها کرد و به مدرسه رفت و در سن ۳۵ سالگی ازدواج کرد. او به سرعت باردار شد، اما متاسفانه دختر او به علت نامعلوم در سن یک سالگی درگذشت.

وقتی اِلا ۴۸ ساله شد، به همراه همسرش یک دختر تازه به دنیا آمده را به فرزند خواندگی گرفتند، اما متاسفانه این دختر هم بعد از ۳ ماه درگذشت و سه سال بعد از این ماجرا هم الا بر اثر سرطان روده از دنیا رفت.

۷. دوقلو‌های مرموز


“جون و جنیفر گیبونز” دوقلو‌هایی بودند که در سال ۱۹۶۳ در باربادوس در بریتانیا متولد شدند. آن‌ها در همان سن کودکی هم بسیار ساکت بودند و زیاد با کسی حرف نمی‌زدند. بعد از آن، پدر و مادر آن‌ها متوجه شدند که بچه هایشان لال نیستند و توانایی صحبت کردن را دارند. اما آن‌ها فقط با یکدیگر حرف می‌زدند و حرف زدنشان هم با یک زبان خاص بود که فقط خودشان می‌فهمیدند.

پدر مادر آن‌ها سعی کردند تا این دو دختر را از یکدیگر جدا کنند و آن‌ها را به مدرسه‌های جدا فرستادند تا آن‌ها مجبور شوند تا با انسان‌های دیگر ارتباط برقرار کنند. اما خب این موضوع، کار را خراب کرد و وقتی این دختر‌ها به خانه برگشتند، شروع به محافظت از همدیگر در برابر دنیای بیرون کردند.

در کریسمس سال ۱۹۷۹ پدر و مادرشان به هر دختر یک دفترچه خاطرات و این دو نفر به سرعت و به طرز مرموزانه شروع به نوشتن در آن دفتر کردند. آن‌ها داستان‌های عجیب و غریب و ترسناکی درباره افرادی که جرم و جنایت‌های وحشتناکی انجام می‌دادند نوشتند و بعد از مدتی آن‌ها خودشان شروع به انجام برخی جرم‌ها مانند ایجاد حریق و حمله به افراد کردند.

در نهایت آن‌ها دستگیر شدند و قاضی آن‌ها تصمیم گرفت تا آن‌ها را به بیمارستان روانی بفرستد تا درمان شوند. با اینکه در بیمارستان روانی، این دو دختر از همدیگر جدا شده بودند، اما دکتر‌ها را با اعمال یکسانی که در حین جدایی از همدیگر انجام می‌دادند شوکه کردند. آن‌ها دقیقا مانند همدیگر حرکت می‌کردند و در یک زمان خاص و در یک نقطه خاصی از سلول‌ها می‌ایستادند.

بعد از مدتی، یک روزنامه نگار به نام مارجری والاس پیدا شد و برای این دو دختر جنگید تا اینکه آن‌ها را به یک بیمارستان معمولی منتقل کردند. قبل از منتقل شدن، جنیفر به مارجری گفت که یکی از ما دوقلو‌ها باید بمیرد. او گفت که آن‌ها تصمیم گرفتند تا یکی از آن‌ها بمیرد تا آن یکی بتواند زندگی مستقل و اجتماعی را مانند یک انسان معمولی داشته باشد. در نهایت جنیفر تصمیم گرفت تا زندگی خودش را فدا کند و در سن ۲۹ سالگی درگذشت.

اینگونه که محققان نتیجه گرفتند، جون و جنیفر یک رابطه سخت و عجیب و غریب به همراه عشق و نفرت از همدیگر را داشتند و همانطور که انتظار می‌رفت، بعد از مردن جنیفر، جون تبدیل به یک آدم کاملا عادی شد. او شروع به کار کردن کرد و الان هم زنده است و همراه پدر و مادرش، زندگی مستقلی را دارد.

source: سرپوش