ارسال به دیگران پرینت

نیما یوشیج | داستان غول زن و ارابه اش از نیما یوشیج

داستان کوتاه غول زن و ارابه اش از نیما یوشیج که شاهکاری معرکه است!

غول گفت:«حیف که جا، ناصاف و هوا روشن است و من نمی‌توانم یکدست برای شما برقصم، در صورتی که چه خوب رقصم می‌آید. مثل این‌که هیچ از راه دور نیامده‌ام.» و برای اینکه، به خیال خودش، آن‌ها را سر هوس بیاورد، کمر بدترکیبش را قر داد

داستان کوتاه غول زن و ارابه اش از نیما یوشیج که شاهکاری معرکه است!

  داستان غول زن و ارابه اش از نیما یوشیج

غول گفت:«حیف که جا، ناصاف و هوا روشن است و من نمی‌توانم یکدست برای شما برقصم، در صورتی که چه خوب رقصم می‌آید. مثل این‌که هیچ از راه دور نیامده‌ام.» و برای اینکه، به خیال خودش، آن‌ها را سر هوس بیاورد، کمر بدترکیبش را قر داد و زنگوله‌های دور کمربندش شوریده و متناوب، سر و صدا راه انداختند. اهل خانه، با روی خوش گفتند:«معلوم می‌شود که شما در تاریکی بهتر می‌رقصید. ولی مقصود چیست؟ الان که از شما هیچ‌کس رقص نمی‌خواهد.» دیگران که صدای قرقرشان بلند شده بود، گفتند:«اتی چه بازی‌های! مردم را با چه چیزهایی خیال می‌کنند، می‌شود گول زد.»

 

منبع : ناولر
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه