ارسال به دیگران پرینت

تجاوز | تجاوز مکرر | قاچاق دختران| تجاوز به دختر ۱۱ ساله

تجاوز مکرر به یک دختر یازده ساله | روایت تلخ از قاچاق دختران

داستان او روایتگر وقایع تلخ قاچاق انسان در ایالات متحده و کشور کشور مکزیک است؛ اتفاقی تلخ که زندگی هزاران دختر مکزیکی مانند کارلا را تحت شعاع خود قرار داده است.

تجاوز مکرر به یک دختر یازده ساله | روایت تلخ از قاچاق دختران

تجاوز مکرر به یک دختر یازده ساله | روایت تلخ از قاچاق دختران

کارلا خاسینتو میگوید «دختران زیر سن قانونی اغفال شده و از خانواده‌هایشان دور نگه داشته میشوند. گوش دادن به حرف‌هایم کافی نیست. شما باید درک کنید چه اتفاقاتی در آن چهار سال به سر من آمد و چشمانتان را خوب باز کنیدتالاب : کارلا خاسینتو در باغی ساکت و آرام نشسته است. او به گل و گیاه باغ می‌نگرد و صدای همهمه‌ی مردم را از پشت پرچین باغ می‌شنود. کارلا به چشم‌های من خیره می شود و با صدایی لرزان می‌‎گوید: 43200 بار.

رقم 43200 بار همان رقم تخمینی او در مورد دفعاتی است که توسط قاچاقچیان انسان مورد تجاوز قرار گرفته است. او می‌گوید که روزی 30 بار، در هفت روز هفته و به مدت چهار سال.

داستان او روایتگر وقایع تلخ قاچاق انسان در ایالات متحده و کشور کشور مکزیک است؛ اتفاقی تلخ که زندگی هزاران دختر مکزیکی مانند کارلا را تحت شعاع خود قرار داده است.

بدرفتاری از پنج سالگی

کارلا میگوید که از همان سن پنج سالگی مورد سو استفاده قرار می‌گرفته و مادرش هم زیاد اهمیتی به او نمی‌داده است. او میگوید: «نابهنجاری رفتاری در خانواده ما وجود داشت. من از سن پنج سالگی توسط یکی از اقوام مورد سو استفاده و بدرفتاری قرار می‌گرفتم.»

او در سن 12 سالگی هدف یک باند قاچاقچیان انسان قرار گرفت؛ مردی که با مهربانی با او صحبت میکرد و ماشین زیبایی داشت.کارلا میگوید که روزی در ایستگاه متروی مکزیکوسیتی منتظر دوستانم بودم که پسربچه‌ی شیرینی فروشی پیش من آمد و گفت شخصی برای من یک بسته شکلات به عنوان هدیه فرستاده است. کارلا می‌‎گوید که پنج دقیقه بعد مردی پیش من آمد و گفت که فروشنده‌ی خودروهای کارکرده است.

آن مرد از دوران کودکی خود حرف زد و گفت که او هم مورد سو استفاده قرار گرفته است. همین حرف‌ها بود که یخ ملاقات نسبتا عجیب ما را آب کرد.

او مردی مودب و مهربان به نظر رسید. آن‌ها شماره تلفن همدیگر را گرفتند و یک هفته آن مرد با کارلا تماس گرفت. کارلا سر از پا نمی‌شناخت. او به کارلا پیشنهاد داد که با خودروی قرمز و سرعتی‌اش به نزدیکی شهر «پوئبلا» سفر کنند.کارلا میگوید: «وقتی اتومبیل وی را دیدم، اصلا باور نمی‌کردم. من از دیدن همچنین ماشینی شگفت زده شده بود. برایم جالب بود. او به من گفت که سوار ماشینش شوم و دوری بزنیم.»

 

منبع : منیبان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • ناشناس ارسالی در

      تف تو دنیا خدا تو هم خدایی نیستی

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه