ارسال به دیگران پرینت

ما را نجات داد ، همه ما را نجات داد

مرکز خرید «باوارث» در مکه، جای شلوغی است و حاجی‎های ایرانی بیشتر سوغاتی‎هایشان را از همین‎جا می‎خرند. بالاخره سفر حج است و نمی‎شود آدم دست خالی برگردد.

ما را نجات داد ، همه ما را نجات داد

محمدحسین بدری

مکتوبات:

مرکز خرید «باوارث» در مکه، جای شلوغی است و حاجی‎های ایرانی بیشتر سوغاتی‎هایشان را از همین‎جا می‎خرند. بالاخره سفر حج است و نمی‎شود آدم دست خالی برگردد.

 

توی یک پارچه‎فروشی، مرد پاکستانی میان‌سالی، با سرعت، پارچه‎های خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شکسته‌ای که می‌داند، به ایرانی‎ها می‎فروشد.

 

 

دو مرد سیاه‎پوست، داخل مغازه می‎آیند و پارچه‎های الوان ارزان‎قیمتی را برانداز می‎کنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش می‎دهند. قد و قامت بلندی دارند و هیکلی بزرگ. دلم می‎خواهد با دو مرد سیاه‎پوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمی‎کنم. 

 

 

دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع) یک کیف دوشی کوچک را از شکلات پر کردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در که کیف را دیدند، به شرطه‎های سعودی نفری یک مشت شکلات دادیم و همین طور که «اهلاً و سهلاً» حواله می‎کردند، شکلات‎ها را توی جیب‎هایشان ریختند. داخل مسجد، به هزار زایر خانه خدا شکلات تعارف کردیم و توضیح دادیم که امشب، شب میلاد علی‎بن‎ابی‎طالب(ع) است، داماد رسول خدا. 

 

 

بعضی، حتی پرسیدند از کجا آمده‎اید و وقتی نام ایران را می‎شنیدند، لبخند دوباره‎ای می‎زدند که «رحم الله امام الخمینی».

 

شب بعد کارمان را تکرار کردیم. کیفی پر از شکلات و... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمی‌توانید شکلات‎ها را داخل ببرید؛ ممنوع.

 

 

همه درها را امتحان کردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطه‎ای که دو مشت از همان شکلات‎ها دادم تا راه‌مان بدهد، شکلات‎هایمان را گرفت و کیف خالی را پس داد و گفت مأمور است و معذور... .

 

 

دو مرد سیاه‎پوست که حالا فهمیده‎ایم از اتیوپی آمده‎اند، با هم صحبت می‎کنند و قرار می‎گذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچه‎ها را قسمت کنند و خرید سوغات مکه را همین‎جا تمام کنند.

 

توی جیب‎هایم چند شکلات مانده که به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاکستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف می‎کنم. بهانه صحبت با زایران سیاه‎پوست مکه فراهم شده. احوال هم را می‎پرسیم و از کشورهایمان، از اتیوپی، آدیس‎آبابا و من، از ایران «مدینه طهران».

 

 

مرد سیاه‎پوست با من دست می‎دهد و بغلم می‎کند. می‎رسم تا وسط سینه مرد سیاه‎پوست. می‎گوید ایرانی‎ها خوب‎اند؛ مردم خوب. و به زحمت توضیح می‎دهد که شما اسلام را زنده کردید. کمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد... . 

 

 

دوستش می‎پرسد می‎روید؟ حرم می‎روید؟ حرم «امام‎الخمینی»؟ می‎گویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشم‎هایی که از دیدن یک نفر از اهالی شهری که «خمینی» در آن زیسته، برق می‎زنند. 

 

 

گوشه مغازه روی زمین می‎نشینیم و حرف می‎زنیم. به عربی دست و پا شکسته ما و انگلیسی اندکی که آنها می‎دانند. با چه دقت و وسواسی حواس‎شان به اتفاق‎های داخل ایران است. مرد می‎گوید امید ما به شماست. به شما ایرانی‎ها که خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده.

 

 

مکث می کند و سرش را پایین می‎اندازد. فکر نمی‌کنم بغض کرده باشد، اما کرده است. دست‎هایم را می‎گیرد و صاف نگاه می‎کند توی چشم‎هایم. دست‎هایم، کف دست‎های بزرگ مرد گم شده‎اند. چشم‎هایش پر از اشکی است که پلک می‎زند و می‎ریزد توی صورتش. 

 

 

می‎گوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد.

می‎خواهم بگویم بله درست می‎گویی که ادامه می‎دهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه کردم و سرش را می‎گذارد روی شانه جوانی که از ایران آمده است، جایی که #خمینی سال‎ها در آن زندگی می‎کرد.

منبع : محمدحسین بدری
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه