۵۵آنلاین : سينا فلاحزاده راستهکناري.دانشآموخته كارشناسيارشد مكانيك
از دوران باستان تا سرآغاز دوران مدرن، علوم طبيعي و رياضي هميشه با فلسفه توأم بودهاند. بسياري از انديشمندان بزرگ دوران باستان نظير افلاطون و ارسطو که ما امروزه بيشتر آنها را به خاطر نبوغ فلسفيشان ميشناسيم و ميستاييم، در علوم طبيعي و رياضياتي دوران خود نيز سرآمد بودند. اين نکته به همان صورت درباره انديشمندان بزرگ تمدن اسلامي نيز صادق است. براي مثال، بوعلي و فارابي و خواجهنصير علاوه بر اينکه فيلسوفان بزرگي بودند، در علوم طبيعي و رياضياتي دوران خود نيز از سرآمدان به شمار ميآمدند. درآغاز دوران مدرن و قرون پس از رنسانس، هنوز هم اين جمع بين پرداختن به فلسفه و تبحر در ساير علوم را در انديشمنداني مانند دکارت، لايبنيتس، نيوتن، پاسکال، کانت و... مشاهده ميکنيم. اين مسئله با نسبتهاي مختلفي در مورد برخي از فيلسوفان و دانشمندان قرون نوزدهم و بيستم نظير جان استوارت ميل، گوتلب فرگه، هنري پوانکاره، ارنست ماخ و حتي برخي از چهرههاي نزديک به دوران ما نظير کارل پوپر و ايمره لاکاتوش نيز صادق است. اما رفتهرفته با گستردهترشدن حجم اطلاعات و عميقترشدن شاخههاي گوناگون دانش بشري، ديگر امکان متخصصشدن در چند رشته براي يک فرد از ميان رفته است و بهجاي فيلسوف-دانشمندان قبلي بيشتر با متفکران و محققاني روبهرو شدهايم که تنها در يکي از رشتهها (علمي، مهندسي يا فلسفي) تخصص و صلاحيت کافي براي اظهارنظر دارند. امروزه اگر ببينيم دو استاد فيزيک که در يک دپارتمان و در يک گرايش کار ميکنند، اینکه نتوانند از کارهاي همديگر سر دربياورند چندان عجيب نيست و تصور اينکه استادان علوم پايه يا مهندسي از کارهاي فيلسوفان سر دربياورند طبيعتا بسيار دور از ذهن است. اين وضعيت به نوبه خود به اين فرض در ميان برخي از دانشمندان دامن زده است که اساسا علم و فلسفه جداي از هم هستند يا حتي به نحوي با هم ضديت دارند. اگرچه تأثير پيشرفتهاي علمي بر مباحث فلسفي تا حد زيادي روشن است، ممکن است درباره عکس اين رابطه، يعني تأثيراتي که فلسفه ميتواند بر علم داشته باشد و کمکهايي که ميتواند به بسط و گسترش آن بکند، با ابهاماتي روبهرو شويم. براي مثال، ريچارد فاينمن، فيزيکدان معروف آمريکايي قرن بيستم، در جايي گفته بود: فلسفه علم براي دانشمندان به همان اندازه مفيد است که علم پرندهشناسي براي پرندگان!1 در واقع بسياري از دانشمندان تصور ميکنند فيلسوفان در عرصه علم نقش توريستهايي را دارند که تنها از سر تفنن به مباحث علمي علاقه نشان ميدهند؛ درحاليکه دانشمندان شبيه کاشفاني هستند که با تلاش طاقتفرساي خود، ناشناختهها را کشف ميکنند. برخلاف اين نظر فاينمن، اينشتين عقيده داشت توجه به فلسفه و تاريخ علم نقش مهمي در آموزش و پژوهش علمي ايفا ميکند که نميتوان و نبايد از آن غافل بود.2 در اين مقاله ميکوشيم نشان دهيم تصور يک فاصله برناگذشتني ميان علم و فلسفه بههيچرو با واقعيت علم و کار علمي همخواني ندارد و فلسفه ميتواند در موارد بسياري به پيشرفت علم کمک کند؛ چنانکه در طول تاريخ کرده است. براي اين منظور، بحث را در چند محور اصلي پي ميگيريم. مباحث مربوط به غايت علم و ارتباط علم و اخلاق علم در بسياري از موارد درباره غايت فعاليت علمي ساکت است؛ اما بهراحتي ميتوان نشان داد مباحث مربوط به هدف نهايي و غايت هر فعاليت علمي در هر سطحي بايد هميشه پيش چشم محققان باشد وگرنه سهل است که آن فعاليت علمي از معنا تهي و آسيبزا شود. در سراسر جهان بسياري از کساني که اَبَرپروژههاي علمي و تکنولوژيک را تعريف ميکنند، معمولا درک درستي از جايگاه انسان در جهان ندارند و «منافعي» که بر اساس آنها به رهبري جريانات کلان علمي ميپردازند، در واقع ضرورتهاي مادي زودگذري هستند که صِرف دادن صفتهايي نظير «استراتژيک» به آنها، بههيچوجه نميتواند از بيهودگي و سطحيبودن و گاهي حتي مضربودن آنها براي حال و آينده بشر کم کند. اين مسئله، امری جهاني است و چنانکه ممکن است به نظر برسد، اصلا اختصاصي به جهان سوم ندارد. وقتي به علم صرفا بهعنوان ابزاري در خدمت قدرت نگريسته شود، بروز چنين مسائلي اصلا دور از انتظار نيست. طبيعتا اگر فلسفه و بهويژه نوعي از فلسفه اخلاق در کار اينگونه از استراتژينويسيها دخالت داده نشود، وضع همواره به اين منوال خواهد بود. از دوران روشنگري به اين سو، با روشنشدن تمايزي که ميان حقايق و ارزشها وجود دارد، بهتدريج علم و اخلاق به دو حوزه کاملا منفک از معرفت بشري تبديل شدند که ميدان اولي به پژوهش «هست»ها و ميدان دومي به بررسي «بايد»ها محدود شد. درست است که اخلاق جايي در روششناسي علمي ندارد، اما فعاليت علمي بهعنوان يک فعاليت اجتماعي، در هيچ سطحي و بهخصوص در سطوح کلان بينياز از اخلاق نيست. علم نميتواند بياخلاق باشد، اما طبيعتا نياز تکنولوژي به اخلاق به مراتب بيشتر از علوم محض است. از يک ديدگاه، بسياري از پروژههاي کلاني که در عرصه علوم محض تعريف ميشوند در واقع فراهمکننده نيازهاي علوم کاربردي و تکنولوژي هستند. در واقع امروزه بهخوبي مشخص شده است رابطه ميان علوم پايه، علوم کاربردي و تکنولوژي چندان هم سرراست نيست و به راحتي نميتوان ميان آنها تفکيک قائل شد.3 هيچ علمي محضِ محض نيست و هميشه دانشمندان و سياستمداران نيمنگاهي به کاربردهاي آنچه روي آن کار ميکنند، دارند. از اين جهت تکنولوژي مقدم بر علم شده است و روز به روز با بالاتررفتن هزينههاي اکتشافات علمي اين وجه مقدمبودن کاربرد و اصلبودن تکنولوژي بيشتر نمايان ميشود. نميتوان صرفا از روي کنجکاوي ميلياردها دلار سرمايه و عمر هزاران نفر محقق را بر سر پروژههاي بلندپروازانه هدر داد. درست به دليل همين تقدم تکنولوژي بر علم است که علم و تکنولوژي هر دو به اخلاق و از اين رو به تأملات عميق فلسفي نياز مبرم دارند. تکنولوژي از آن رو که با تغيير جهان نسبت دارد، نيازمند اخلاق و به ويژه نوعي از بينش اخلاقي است که نسبت به مسائل محيط زيست حساس باشد چراکه مسئله محيط زيست با تمام آينده بشر گره خورده است و پيشرفتهاي تکنولوژيکي چنانچه نسبت به آن بيتفاوت باشند ميتوانند به بروز فجايعي به مراتب بيشتر از آنچه تاکنون رقم خورده است، منجر شوند. روششناسي علم و تفکيک علم از غيرعلم اينکه تفاوت گزارههاي علمي و گزارههاي غيرعلمي در چيست و به چه دليل افراد ميتوانند روي گزارههاي علمي حساب ويژهاي باز کنند و آنها را براي مثال از گزارههاي مربوط به دانش روزمره معتبرتر بدانند، يکي از مواردي است که خود علم از پاسخدادن به آن ناتوان است. به اين لحاظ براي بررسي روششناختي دانش علمي نياز به فلسفه و مقدمات فلسفي داريم. علم با اسطوره و دانش روزمره تفاوت دارد و نشاندادن وجوه اين تفاوت از عهده خود علم خارج است. تاکنون تلاشهاي فراواني براي نشاندادن وجه تمايز دقيق علم از غيرعلم صورت پذيرفته است. به ويژه از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم که «فلسفه علم» به عنوان يک رشته دانشگاهي متمايز در کشورهاي اروپايي شروع به کار کرد، تلاشها براي بهدستدادن فهمي دقيق از ماهيت گزارههاي علمي و همينطور معيارهاي تفکيک علم از غيرعلم به يک دلمشغولي عمده براي فيلسوفان علم بدل شد. از سوي ديگر بايد دقت کرد که تمام تلاشهايي که براي يافتن چنين معيار دقيقي انجام شدند، هر کدام به نحوي دچار مشکل شده و شکست خوردهاند. براي مثال ناکارآمدي ديدگاههاي پوزيتيويستهاي حلقه وين با تلاشهاي پوپر برملا شد و ناکارآمدي معيار «بطلانپذيري» پوپري در روششناسي علمي نيز توسط منتقدان معروفش نظير کوهن و فيرابند مشخص شد. امروزه به خوبي روشن شده است که توسل به معيارهايي نظير بطلانپذيري در توضيح بسياري از مفاد تاريخ علم کارايي چنداني ندارد، اما از سويي هنوز هم به چنان وضعي از آشفتگي دچار نشدهايم که تن به «روششناسي آنارشيستي» از نوع مورد علاقه پاول فيرابند بدهيم.4 به هر حال ميتوان نشان داد که با تعريف خاصي که از سيستماتيکبودن وجود دارد دانش علمي بسيار سيستماتيکتر از دانش روزمره است5 و مشخصشدن ابعاد اين وجه تمايز را تا حد زيادي مديون تأملات فلسفي درباره علم هستيم. بهدستدادن يک معيار تفکيک مناسب از جهت محافظت از علم نيز کاربرد دارد. فلسفه و محافظت از علم اينکه گفته شود علم براي محافظت از خود نياز به فلسفه دارد، شايد امروزه کمي عجيب به نظر برسد زيرا با توجه به قدرت اپيستمولوژيک غيرقابل انکار علم و تغييرات شگرفي که در چند قرن گذشته در زيست-جهان ما از طريق اين قدرت روزافزون علم ايجاد شده، ممکن است اين تصور ايجاد شود که علم نيازي به محافظت ندارد. اين قدرت اپيستمولوژيک علم آنقدر متقاعدکننده است که در چند قرن اخير علم توانسته است جايگاه خود را به عنوان يگانه ابزار معتبر دسترسي به حقيقت جهان در بسياري از جوامع بشري تثبيت کند. هواپيماها پرواز ميکنند، بيماريها درمان ميشوند و بمبهاي اتمي نيز منفجر ميشوند؛ همه اين موارد نشاندهنده قدرت بينظير علم در پيشبيني رفتار موجودات در شرايط گوناگون است. بهخصوص در دو قرن گذشته علم از چنان جايگاهي در ميان جوامع برخوردار شده که بيم آن ميرود اين مقبوليت روزافزونش عرصه را بر ساير انواع معارف بشري و ساير امکانات فکري و معنوي زاينده تمدنها تنگ کند. در چنين شرايطي بود که فيلسوفي مثل پاول فيرابند سخن از «استبداد علم» به ميان ميآورد و تلاش ميکرد تا راهي براي «محافظت از جامعه در برابر علم» پيدا کند! اما اين تمام داستان نيست؛ علم دشمنان سرسختي هم دارد که همواره تلاش ميکنند جايگاهش را به عنوان يک ابزار معتبر دسترسي به حقيقت اشيا و ماهيت انسان و جهان به خطر بيندازند. برخي از اينگونه دشمنان علم عبارتاند از خرافهپرستان، اصحاب ايدئولوژيهاي تند، طرفداران نظريههاي توطئه و... که براي سنجيدن ادعاهاي آنها در مقابل علم ناگزير به کمک گرفتن از فلسفه هستيم. البته باز هم اين نکته شايان ذکر است که اين شيوههاي دشمني با علم چنانکه ممکن است به نظر برسد اختصاصي به جوامع درحالتوسعه ندارد و در تمام جوامع کمابيش درجاتي از آن قابل مشاهده است؛ تا جايي که در جوامعي که از لحاظ علمي و تکنولوژيکي در زمره جوامع بسيار پيشرو به حساب ميآيند نيز خطر ظهور سياستمداران پوپوليستي که با جاافتادهترين و موفقترين نظريات علمي مخالفت ميکنند، وجود دارد؛ بنابراين بدين لحاظ پرواضح است که براي محافظت از علم در برابر دشمنان کلاسيک و جديدش همواره نيازمند کمکگرفتن از فلسفه هستيم و اين کاري است که فيلسوفان علم در طول قرن بيستم به روشهاي مختلف به انجام آن همت گماشتهاند. تأثير فلسفه بر روانشناسي و علوم شناختي شايد در هيچ عرصهاي از علوم نياز به فلسفه و قدرت شفافساز آن به اندازه روانشناسي و علوم شناختي مسلم نباشد.6 البته همه علوم رياضي و طبيعي هم در جزئيات و هم در کليات تا حدود زيادي با مسائل فلسفي دستبهگريبان هستند، اما نقش فلسفه در جستارهاي کلي و هنجاري مربوط به علوم شناختي بسيار برجستهتر و پايهايتر از بسياري از علوم ديگر است؛ به همين دليل ترجيح داديم تأثير فلسفه بر علوم شناختي را با تفصيل بيشتري بررسي کنيم. بيتوجهي به تأملات فلسفياي که نسبت به علم آگاهي کافي دارند ميتواند هم به فلسفه آسيب بزند و هم به علم. نگاه به علوم شناختي از جايگاههاي گوناگون فلسفي ميتواند به اين علوم گرايشات متفاوتي بدهد؛ براي مثال وقتي از يک ديدگاه پوزيتیويستي به علوم شناختي بپردازيم سر از رفتارگرايي درخواهيم آورد و وقتي از ديدگاه متافيزيک و شناختشناسي نسبيگرا و ايدئاليستي به اين علوم بپردازيم سر از علوم شناختي پستمدرن درميآوريم.7 در برخي موارد در علوم شناختي ايدههاي فلسفي ميتوانند براي تحقيقات فلسفي مفيد باشند؛ براي مثال در دهه 1970 برخي از ايدههاي ويتگنشتاين به تحقيقات جديدي درباره طبيعت مفاهيم انجاميد. فلسفه همچنين ميتواند براي دفاع از برخي از پايهايترين مفروضات علوم شناختي درباره محاسبه و بازنمايي مفيد واقع شود. با توجه به مباحث مطرحشده در اين نوشتار ميتوان نتيجه گرفت که پيچيدهترشدن و تخصصيترشدن علوم نهتنها از نياز علم به فلسفه نکاسته بلکه در بسياري از موارد موجب شديدترشدن اين نياز نيز شده است. جوامعي که براي پيشرفتهاي علمي برنامهريزي ميکنند بايد به اين نکته توجه کافي نشان دهند که پيشرفت علم و تکنولوژي بدون کمکگرفتن از فلسفه و بدون بسط و گسترش آن يا از اساس امکانپذير نيست يا اگر هم تا حدودي ممکن باشد تأثيرات مثبت اساسي و پايدار در زندگي جوامع نخواهد داشت؛ بنابراين به نظر ميآيد که وقت آن رسيده باشد که از فاصله ميان دانشکدهها بکاهيم و از علوم انساني و بهويژه فلسفه براي پيشرفت علم و تکنولوژي در تمام سطوح (چه در سطح آموزش و چه در سطح توليد علم) کمک بخواهيم. البته همه اين مسائل در جوامعي امکان مطرحشدن دارند که در آنها انديشيدن و بهويژه انديشه فلسفي جدي گرفته ميشود. پينوشتها: 1-https://www.theguardian.com/ science/blog/2018/feb/01/philosophy-of-science-isnt-pointless-chin-stroking-it-makes-us-better-scientists. 2- Howard, D. A. Albert Einstein as a Philosopher of Science. Physics Today, v. 58, n. 12, p. 34-40, 2005. 3- Stefan Gammel, Andreas Losch, Alfred Nordmann," Philosophie der Nanotechnowissenschaft" Jenseits von Regulierung: Zum politischen Umgang mit der Nanotechnologie, Heidelberg: Akademische Verlagsgesellschaft, 2009, pp. 122-148. 4- Feyerabed, P., Against Method: Outline of an Anarchistic Theory of Knowledge, New left books, 1975. 5- Hoyningen-Huene, P., Systematicity: The nature of science. Oxford: Oxford University Press, 2013. 6-https://www.pnas.org/content/ 116/10/3948 7- Thagard P. Why cognitive science needs philosophy and vice versa. Top Cogn Sci. 2009 Apr;1(2) 237-254. doi:10.1111/j.1756-8765.2009.01016.x.
منبع : شرق
دیدگاه تان را بنویسید