ارسال به دیگران پرینت

حکایت پندآموز | حکایت پندآموز ۳ سوال

حکایت پندآموز ۳ سوال | حکایت های جالب و خواندنی با نکات آموزنده

حکایت پند آموز، داستانی کوتاه است که در پایان آن، یک پیام اخلاقی یا آموزنده نهفته است. این حکایت ها معمولاً از زبان حیوانات یا اشیا صحبت می کنند و به همین دلیل، برای کودکان و بزرگسالان جذاب هستند.حکایت های پند آموز، می توانند در زمینه های مختلفی مانند اخلاق، دین، زندگی، کار، دوستی وغیره باشند. آنها می توانند به ما کمک کنند تا در زندگی بهتر تصمیم بگیریم و از اشتباهات دیگران درس بگیریم.

حکایت پندآموز ۳ سوال | حکایت های جالب و خواندنی با نکات آموزنده

حکایت پندآموز ۳ سوال

حکایت پند آموز، داستانی کوتاه است که در پایان آن، یک پیام اخلاقی یا آموزنده نهفته است. این حکایت ها معمولاً از زبان حیوانات یا اشیا صحبت می کنند و به همین دلیل، برای کودکان و بزرگسالان جذاب هستند.حکایت  پند آموز، می توانند در زمینه های مختلفی مانند اخلاق، دین، زندگی، کار، دوستی وغیره باشند. آنها می توانند به ما کمک کنند تا در زندگی بهتر تصمیم بگیریم و از اشتباهات دیگران درس بگیریم.

سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی.

سوال اول: خدا چه میخورد؟

سوال دوم: خدا چه می پوشد؟

سوال سوم: خدا چه کار میکند؟


وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه: خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟

غلام گفت؛ هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خدا غم بنده هایش رامیخورد.

اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.

اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

حکایت های قدیمی و جالب برای شب یلدا | این حکایت خواندنی را در خانواده بخوانید

فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.

(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی، هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)

حکایت دوم : معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:…

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

منبع : بیتوته
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه