ارسال به دیگران پرینت

ملانصرالدین و نکته‌ای نغز

داستان های کوتاه ملانصرالدین | حکایات آموزنده و زیبا از ملانصرالدین

در این مطلب مجموعه زیبایی از داستان های کوتاه از ملانصرالدین شامل حکایت ملانصرالدین و خرش، ملانصرالدین و زنش، حکایت ازدواج ملانصرالدین، داستان ملانصرالدین و حرف مردم و... را برای شما گرداوری کرده‌ایم. با ما همراه باشید.

داستان های کوتاه ملانصرالدین | حکایات آموزنده و زیبا از ملانصرالدین

 ملانصرالدین در کشورهای افغانستان، ایران، ترکیه، ازبکستان و جمهوری آذربایجان از شخصیت های مهم بذله گویی و فکاهی شناخته می‌شود و این کشورها در مورد انتساب این شخصیت با یکدیگر اختلاف نظر دارند. اما آیا ملا نصرالدین وجود خارجی داشته است؟ قبلا در مطلبی جداگانه به این موضوع پرداخته‌ایم. اگر به آن علاقمند هستید پیشنهاد می‌کنیم حتما این موضوع را در سایت ستاره مطالعه کنید. اما در این مطلب مجموعه زیبا و پندآموز از داستان های کوتاه ملانصرالدین را برای شما گرداوری کرده‌ایم. با ما همراه باشید.

حکایت طنز ملانصرالدین و مجلس عروسی!

حکایت ها و داستان های کوتاه ملانصرالدین

ملانصرالدین و نکته‌ای نغز

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ که شد، ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند.

 ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽکرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ کرد. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ و به مردم گفت: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ! ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ که از این کار و حرف ملا گیج و گنگ شده بودند با تعجب گفتند: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامیست! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و گفت: من به این سکه‌ها نیازی ندارم چون کارشان را کردند!! و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.

اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف‌هاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید. ﺩﻭﻡ اینکه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ کردم، چون در جیبم پول بود!

داستان خنده دار دو زن ملانصرالدین

داستان ملانصرالدین و حرف مردم

شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایه‌ات عروسی دارد! ملا گفت: به من چه! آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند. ملا گفت: به تو چه؟!

 

داستان ما و گرانی‌ها!

ملانصرالدین ‌هر روز از علف خرش ‌کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند! ‌پرسیدند: نتیجه چه شد؟

‌ملا گفت: نزدیک بود عادت کند که مُــرد…!

 

عادت به فقر

پسر ملانصرالدین از او پرسید:‌ پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟

 ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: یعنی بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟

 ملا جواب داد: نه پسرم، عادت می‌کنیم!

 

حکایت ملانصرالدین و خرش!

روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد؛ بعداز مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی‌آمد! ملا نمی‌دانست که الاغ بالا می‌رود ولی پایین نمی‌آید!

پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام به شدت جفتک می‌انداخت وبالا و پایین می‌پرید. تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می‌کند!

 

حکایت رشوه و ملا!

ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه‌ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند!

روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»

قاضی گفت: «چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»

 

حکایت ازدواج ملانصرالدین

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟ ملا در جوابش گفت بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ….

دوستش دوباره پرسید خب، نتیجه چه شد؟ ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود… ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود، ولی با او هم ازدواج نکردم… دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا؟ ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی می‌گشت، که من میگشتم!

 

 داستان های کوتاه ملانصرالدین 

 

ملانصرالدین و زنش

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

فردا چه می کنی؟

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می‌روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می‌روم و علوفه جمع می‌کنم…

همسرش گفت: بگو ان شاءا…

او گفت: ان شاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد! همسرش گفت: کیستی؟ او جواب داد: ان شاا… منم!

 

داستان بازگشت مکر و حیله به خودمان!

در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب‌ها باد می‌آمد و فوق العاده سرد می‌شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می‌دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.

ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.

گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.

دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.

ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.

گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.

ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی‌آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده!

گفتند: ملا این شمع کوچک نمی‌تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!

ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می‌توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!

 

 داستان های کوتاه ملانصرالدین 

 

هیچ کار خدا بی حکمت نیست

روزی ملانصرالدین به دهکده‌ای می‌رفت. در بین راه زیر درخت گردویی به استراحت نشست و در نزدیکی‌اش بوته کدوئی را دید؛ ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوته‌ی کوچکی بوجود می‌آید و گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟

سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق می‌کردی و گردو را از بوته کدو؟

 در این حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشم‌هایش پرید و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:

پروردگارا! توبه کردم که بعد از این در کار الهی دخالت کنم؛ زیر ا هر چه را خلق کرده‌ای، حکمتی دارد و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

 

ملانصرالدین و مبارزه با رشوه خواری!

ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می‌کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی‌داد.

ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند. این بود که کوزه‌ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه‌ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت. کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.

قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند.

چند روز گذشت قاضی به حیله‌ی ملانصرالدین پی برد و یکی از نزدیکان خود را به خانه‌ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده. ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است!

 

 

 

مطلب مرتبط: 
 

داستان های جالب ملانصرالدین | حکایتهای جالب و خنده دار از ملانصرالدین

​«ملا نصرالدین در زمان «خلافت سلجوقیان»می زیست وی فرزند( خواجه عبدالله)امام جمعه شهر زادگاهش بود. سنگ قبر «ملانصرالدین » در سال ۲۰۰۳میلادی(۱۳۸۲شمسی) در جریان مرمت منطقه روستای «اسکی شهیر» ترکیه در نزدیکی شهر«قونیه »کشف شد. تاریخ وفاتش سال ۶۸۳ هجری قمری(۶۶۳ شمسی) نوشته بودند. زادگاهشش را بخارا گفته اندکه به ترکیه مهاجرت داشته است وعده ای اوراایرانی می دانند.

 

 

پنج حکایت خواندنی از خرِ ملانصرالدین!

ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند.

منبع : ستاره
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • Ali ارسالی در

      از زحمات آموزنده همکار آن کرامی از عمق دل تشکر واقعا پندنیست قند است .فقط یک خواهش کوچک همچنان ادامه دهید .خواهشمندم ودر نوشتن کمی دقت .و تکرار واز حکایات جالب و حکیمانه نیز استفاده شود .خیلی پی کیر ذهنم درگیر لطایف ‌.حتی دیدگاهم واقعا عوض شده تشکر ویژه از عوامل اجرایی دکتر علی انوشه. واقعا پیگیر و یادداشت برداری برای خودم هستم با تشکر

    • سمیرا علوی ارسالی در

      خیلی ممنون از شما بابت مطالب زیباتون،واقعا لذت میبریم،خواهشا ادامه بدید،مطالب واقعا پرمغز و مفید هستند

    • عباس ارسالی در

      مطالب بسیار نغز و آموزنده بود که در قالب فکاهی بیان شد
      از گرد آوری و گلچین کردن این حکایت های زیبا سپاسگزارم

    • ایرانی ارسالی در

      عالی .عالی

    • ناشناس ارسالی در

      عالی عالی
      ممنون

    • ناشناس ارسالی در

      تییالستیتل

    • ناشناس ارسالی در

      یکی تکراری بود😅

    • اویس ارسالی در

      یک داستان ملا نصرالدین می ارزه به تمام برنامه های تلویزیون . واقعا جای ادبیات و داستانهای کهن در سیمای ما خالیست.

    • ناشناس ارسالی در

      خیللی عالی بود فیض بردیم. بیشتربزارین ممنون اززحماتتون

    • حجت‌کربلایی‌داودلی ارسالی در

      خیلی‌حال‌کردیم‌ممنون‌باز🤣🤣🤣🤣😂😂😂😂😂م‌بزارین‌‌تشکر‌تشکر

    • .... ارسالی در

      عالی 😂😂😂😂👌

    • غفوری ارسالی در

      عالی بود

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه