ارسال به دیگران پرینت

کتاب | نگاه ظاهر بین

یکی بود یکی نبود | چشم های قضاوتگر خود را در کوله بگذاریم

گاهی در زندگی ما انسان ها یک روز عادی تبدیل میشود به یک روزغیر قابل فراموش شدن و تجربه به ما میده که تا اخرین لحظات زنده ماندنمان از آن تجربه درس های بزرگی میگیرم

یکی بود یکی نبود |  چشم های قضاوتگر خود را در کوله بگذاریم

 

 

امروز با پسرم رفته بودیم پارک نزدیک خانه. از آن روزهای نسبتا شلوغ بود امروز و کمی بیشتر از روزهای قبل توی صف سوار شدن تاب منتظر ماندیم. من داشتم آسمان آبی و خورشیدی که پرتوهاش از بین ابرها بیرون زده بود را برای پسرک توصیف می‌کردم که پدر و دختری از دور به سمت ما آمدند.

 

 ظاهر مرد، ظاهر مناسبی نبود. برای نگاه ظاهربین من مناسب نبود البته. مرد تکیده‌ای که صورت آفتاب سوخته‌اش توی ذوق می‌زد در نگاه اول. دخترک شاید ۷ سال یا کمتر سن داشت. لباس‌هایی پوشیده بود که هم‌سن‌هاش نمی‌پوشند، بزرگ‌تر از سنش!

 

پدر و دختر ایستادند در صف انتظار برای خالی شدن تاب. نگاه‌ها همه چرخیده بود روی سر و وضع‌شان و ذهن‌هایی که داشت قضاوت می‌بافت که این پدر و دختر سطح فرهنگ‌شان هم پایین است لابد و الان‌هاست که بزنند توی صف!

157062715

دخترک هر چند لحظه یکبار با چشمانی که توش ذوق داشت رو به پدر می‌کرد و می‌خندید. پدر اما هربار لبخندش پهن‌تر می‌شد از دفعه‌ی قبل. نوبت من و پسرک رسید. سوارش کردم و آرام آرام تابش دادم. هربار که حواسش را از محیط شلوغ دور و بر و آن‌همه محرک جدید ذهنی، می‌دهد به من، لبخند می‌زند. این یعنی اینکه راضی‌‌ام مامان و بسیار خوشحالم از تاب تاب بازی! نوبت آن دختر شد و پدرش. بی‌آنکه بزنند توی صف! پدر دختر را بغل کرد. توی تاب گذاشت. بوسیدش و گفت: حاضری؟ دختر بلند خندید! انگار که موعد یک قرار قبلی رسیده باشد. پدر شروع کرد به تاب دادن دختر. هربار با شتاب بیشتر. خنده‌ی دخترک هربار بیشتر از قبل. آن‌چنان با شور و ذوق که آدم‌ها را به خنده وامی‌داشت. 

 

همین ما آدم‌ها که رشته‌ی قضاوت‌ها داشت پاره می‌شد توی ذهن‌مان! با هر شتاب، دخترک بلند می‌خندید و می‌گفت: بابا بیشترررر! چیزی نمونده تا برم روی ابرا! و پدر می‌خندید و می‌گفت: گفتم بهت که! تو دختر آسمونی! جات روی ابراست. و برایش شعری را با لهجه‌ای خواند که نفهمیدمش! به گمانم کس دیگری هم نفهمیدش!

 

از دیدن حال خوش این پدر و دختر سیر نشدم امروز! اما نگاه ظاهربینم را گذاشتم روی کولم و پسرکم را که بغل کردم، یادم ماند تا امشب برایش قصه بخوانم! قصه‌ی پدر و دختری که زمینی نبودند و لباس‌هاشان به نگاه ظاهربین زمینی‌ها خوش نبود و به جاش، روی ابرها خانه داشتند و گاهی که به زمین می‌آمدند، بی‌آنکه بزنند توی صف، خنده را از توی شیشه‌‌ی قلب‌هاشان، با سخاوت بسیار، پخش اهالی آن نزدیک می‌کردن

 

 

منبع : ژوان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه