ارسال به دیگران پرینت

ابوالفضل جلیلی

شبی در چابهار، من و کفش‌های نیمدارم | خاطره‌ای از ابوالفضل جلیلی

از اونهمه لطف و صفا و صمیمیت دوستان و عزیزانِ بلوچ بر سر آن سفره ساده و زیبای افطار و اونهمه شادی ، قسمتم رسیدن به کفشهای نیمدارم بود

شبی در چابهار، من و کفش‌های نیمدارم | خاطره‌ای از ابوالفضل جلیلی

شبی در ،،چابهار،، با یکی از مولوی های آنجا به مسجدی ورود کردم جهت افطاری و نماز جماعت .

خیلی از بلوچ ها در ماه رمضان افطاری شان را دور هم در مسجد میخورند .

تشریفاتی در کار نیست،  هر کس غذای خودش را می آورد و در سفره میگذارد و در کنار هم، بسم الله....

_وقتی می خواستیم وارد مسجد شویم طبق رسم اهل سنت، کفش ها را باید دم درِ حیاط مسجد از پا درمی آوردیم و بدون کفش به حیاط ، و سپس به ساختمانِ مسجد وارد می شدیم . 

مسجد در محله فقیر نشین چابهار بود و دم در ورودی نسبتا تاریک، با صدها جفت دمپائی و کفش کهنه و نیمدار .

کفشهای من هم چندان مالی نبود ولی قبول کنید که نگرانی ام خیلی بیجا نبود ، اگه یه بنده خدایی برش میداشت و میرفت؟

گفتم مولوی جان، منمو این یک جفت کفش اسقاط، اگه کفشهای منو ببرند، توی این تاریکی شب چکنم؟ .

مولوی جان گفت، ابوالفضل این چه سخنی است که به زبان می آوری، مسجد، خانه امن خداست کفشهایت را در بیاورد نگران نباش .

از خدا که پنهان نیست از شما چرا؟

هر کس از مسجد خارج میشد نگاهش میکردم و میگفتم قبلیه اگه نبُرده باشه ، این یکی کفشها رو پا کرده و زده به چاک .

خلاصه که از همان الله اکبر نماز تا لقمه آخر افطار، همه خدا را دیدند و صفای موجود را ، اما من فقط و فقط کفشهای نیمدارم را . 

اهل تسنن نماز مغرب و عشا را با فاصله میخوانند . خیلی ها رفتند و دوباره باز گشتند اما منو سه چهار نفری از بروبچه های بلوچ ، به اقتضای دوستی و رودربایسی نشستیم تا پاسی بعد از نیمه شب .

از اندرونی مسجد که  بسمت در ورودی حیاط، خارج شدیم تقریبا همه رفته بودند و هیچکس در محوطه مسجد نبود جز کفشهای منو مولوی و عزیزانی اندک .و جالب اینکه تنها کفشی از جایش کوچکترین تکانی نخورده بود، کفش منِ حقیر بود ! 

انگار این سرنوشت منه ، همیشه وقتی پی به زیبائی لحظاتی از عمر میبرم، که از دستشان داده ام !

از اونهمه لطف و صفا و صمیمیت دوستان و عزیزانِ بلوچ بر سر آن سفره ساده و زیبای افطار و اونهمه شادی ، قسمتم رسیدن به کفشهای نیمدارم بود

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • جواد ارسالی در

      درود برشما جناب جلیلی گرامی و مردم باصفا و مهمان دوست بلوچ که بسیار از اوصافشان را شنیده ام و قبل از نقلاب تا چابهار را دیده ام.«انبار قَلّه ایران باستان و شهر گم شده مان».

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه