ارسال به دیگران پرینت

به مناسبت سالگرد شهادت سردار سپهبد حاج‌قاسم سلیمانی

شهید راه حق و حقیقت و انسانیت؛ فاتح قلبها

جمعه سیزدهم دی‌ماه هزارو سیصد و نود و هشت، روز عجیب و غریبی بود

شهید راه حق و حقیقت و انسانیت؛ فاتح قلبها

شهید راه حق و حقیقت و انسانیت؛ فاتح قلبها

به مناسبت سالگرد شهادت سردار سپهبد حاج‌قاسم سلیمانی 

زکیه موحد، فعال فرهنگی

 

جمعه سیزدهم دی‌ماه هزارو سیصد و نود و هشت، روز عجیب و غریبی بود. از شبش بیتابی عجیبی داشتم و معلوم نبود در چه حالی هستم. صبح که بیدار شدم دست بردم به موبایلم فورا پیامی مبنی بر شهادت سردار عشق آمد. در اولین نگاه، ابرو در هم کشیدم، عصبانی شدم، بی‌ادب بی‌تربیت، چه شوخی بی‌مزه‌ای! بعد بلافاصله تلویزیون را روشن کردم زدم شبکه خبر. نمی‌دانم چرا نتوانستم از این خبر که به نظرم شوخی می‌آمد بگذرم.

مجری تلویزیون سیاه پوشیده بود و خبر شهادت سردار عشق، سردار دل‌ها زیرنویس می‌رفت.

انگار آب یخی را به تمام وجودم ریخته‌اند، چشمانم چنان از حدقه بیرون زده بود که همسرم که تازه بیدار شده بود، پرسید چه شده؟

دودستی بر سرم کوبیدم وای وای وای. انگار یتیم شده بودم، انگار تمام کسانم را ازدست داده بودم، انگار جانم رفته بود. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن/،من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود...

اشک در چشمانم حلقه زد، تمام بدنم یخ کرده بود، صورتم لرزید. به پهنای صورت اشک جاری شد.

سردار دلها، سردار عاشق و عشق و معشوق، سردار حاج‌قاسم سلیمانی، سرباز غیور وطن، مجاهد راه خدا که یک عمر در جهاد با کفار بود، کسی که من در هنگام مبارزه‌اش با داعش، هر روز صبح و ظهر و شب برای او و سربازانش آیت‌الکرسی می‌خواندم، دعایش می‌کردم و بسیار دوستش داشتم... نمی‌دانم شاید عاشقش بودم بی آنکه ببینمش، چون او متولی امنیت بیرون و درون ما شده بود، کسی که برای امنیت ما در بیرون از مرزهای وطنم می‌جنگید، کسی که دست داعشی‌های وحشی را از سرزمینم کوتاه می‌کرد، کسی که بسیاری از مردمان عراق و سوریه دعاگویش بودند و هستند...

یک هفته در سوگ او گریستم. بزرگی فرمود: به تشییع پیکر پاکش بروید. من از کجا به کجا بروم؟ من تبریزم و امکان رفتن نداشتم. با سوالی از ایشان دریافتم باید به مراسم این بزرگمرد دلاورر، این اسطوره شهادت و رشادت بروم.

پرس‌وجو کردم و در اولین بار روز دوشنبه قبل از تدفین پیکر پاکش در مراسم سوگواری‌اش شرکت کردم.

حالم مثل حال ِکسی بود که عزیزی را از دست داده، خبرش را شنیده ولی پیکرش را ندیده و او را در آغوش نکشیده، پس باور نمی‌کند که آیا خبر درست است یا نه؟؟!

وقتی در مسجد طوبی حاضر شدم جمعیت عظیمی را دیدم که همه سوگوار او بودند. بعد از عزاداری و مراسم، انگار آرام شدم. انگار سردار دستش را بر سرم کشید وگفت آرام باش فرزند، به مشیت و حکمت الهی راضی شو، دلتنگی نکن. من به آرزویم رسیدم؛ شهادت!

آرام در دلم به او گفتم سردار عاشق! اسطوره شهادت و قهرمان‌مان! لطفا دستم را بگیر. من راهت را، خودت را وخدایت را می‌ستایم. آنچه تو را به این راه کشانده و در آن پایدار و مقاوم و مقتدرت کرده را می‌ستایم. شربت شهادت گوارای وجودت!

دلم آرام گرفت. مثل آب باران، مثل دریای آرام و زیبا، مثل دل زینب، مثل دل صبور مادران شهدا، من هم آرام شدم و پذیرفتم که سردار، شربت شهادت را نوش کرده ولی راهش، مرامش و مکتبش همچنان ادامه دارد.

درود بی‌پایان به روان پاک سردار حاج‌قاسم سلیمانی تا ابدالدهر!

 

منبع : 55 آنلاین
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • شادی ارسالی در

      روحش شادویادش گرامی، میشه قلبی عاشق همچین فرشته ای نشه، ای بزرگ مرداسطوره شجاعت بود، تن تکفیریهاازاقتداراسمش به لرزه درمیومد، دوست داریم حاج قاسم، داعش روبااین همه سروصدا، سرجاشون نشوندی، عاشقانه جنگیدی

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه