ارسال به دیگران پرینت

دهه‌ شصتی‌ها، کرونا و راز خیابان ولیعصر

تا می‌گویی دهه شصتی‌ام یعنی من تولدم و نخستین گریه‌هایم با شور و التهاب و تلاطم دریای مواج کل ایران همراه بوده است. گریه‌های نوزادیِ من تنها اعلام نیاز کودکانه نبوده؛ ترجمان شورمندیِ فریادِ در گلومانده‌ یک ملت بوده.

دهه‌ شصتی‌ها، کرونا و راز خیابان ولیعصر

ما دهه شصتی‌ها انبوهیم. چون مورخین از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۶۰ را دهه شصت می‌نامند و خیلی از ما، از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۰ را. بنابر این، ما دهه شصتی‌ها همه‌ متولدان ایرانی از ۱۳۵۰ تا ۱۳۷۰ را شامل می‌شویم. آن‌هایی که چند سال مانده به انقلاب به دنیا آمدند و آنهایی که در تب و تاب انقلاب و آنهایی که تا سیزده سال پس از انقلاب یعنی دوره جنگ و دو سه سال پس از جنگ متولد شدند. ما دهه شصتی‌ها اینهاییم که به وجود آمدنمان با انقلاب و خون و جنگ و مرگ و زندگی گره خورده است. یعنی تا می‌گویی دهه شصتی‌ام یعنی من تولدم و نخستین گریه‌هایم با شور و التهاب و تلاطم دریای مواج کل ایران همراه بوده است. گریه‌های نوزادیِ من تنها اعلام نیاز کودکانه نبوده؛ ترجمان شورمندیِ فریادِ درگلومانده‌ یک ملت بوده. من وجودم ترجمان خون و انقلاب و جنگ است.

خاطرات تلخ خنده‌دار

ما کودک بودیم یا نوجوان که پدرمان یا دایی‌مان یا عمویمان یا پدر دوستمان یا حداقل یک مرد از خانه همسایه به جبهه رفته بود. گاهی همه‌ اینها باهم جبهه بودند. خیلی وقت‌ها هم می‌شد که برنمی‌گشتند یا برمی‌گشتند و یک دست یا یک پایشان را جبهه جا گذاشته بودند. اینها را با خنده برای ما تعریف می‌کردند. با خنده تعریف می‌کردند: «گلوله توپ خورد در نزدیکی‌مان؛ دو نفر درجا ترکش خورده بود توی سرشان و شهید شدند.» بعد با خنده‌های بلندتر می‌گفتند: «یکی از بچه‌ها- منظور یکی از هم‌رزمانشان بود- ترکش شکمش را پاره کرده بود و دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. یک گرمکن ورزشی زیپ‌دار تنش بود. من رفتم و دل و روده‌اش را ریختم توی شکمش و زیپ گرمکن را کشیدم بالا و همین‌طور که او تشنج گرفته بود، موهایش را ناز کردم و گفتم چیزی نیست خوب میشی.» بعد بلندتر می‌خندیدند و می‌گفتند: «اول بیهوش شد و بعد هم شهید شد.» ما نسل خاطره‌ شنیدن‌های خون‌آلود و مهیب و خنده‌داریم!

وصل نیکان و نوبت عاشقی

ما کودکی و نوجوانی‌مان تنها با سانسور تصاویر عاشقانه انیمیشن رابین‌هود نگذشته؛ کودک بودیم یا نوجوان که موشک‌باران شد. موشک می‌خورد توی خانه‌ها و کوچه‌هایمان. ابراهیم حاتمی‌کیا برایمان «وصل نیکان» می‌ساخت و محسن مخملباف «نوبت عاشقی» و مرتضای آوینی «روایت فتح». ما تفریحمان گاهی تقلید صدای آوینی بود؛ گاهی تقلید مارش حمله و صدای گوینده رادیو که می‌گفت: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید». ما تجربه‌ ریختن شیشه‌ها و پرت شدن تکه‌ شیشه به دیوارها و سر و رویمان را داریم. ما تجربه‌ موج‌گرفتگی داریم و درست همان شب‌هایی که شهر در خاموشی بود و ما به‌جای پناهگاه می‌آمدیم روی پشت‌بام و رد ضدهوایی‌ها را با چشم دنبال می‌کردیم، مهرداد کاظمی برایمان «بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید» می‌خواند.

ما عاشقی هم کرده‌ایم؛ اما به قول احمدرضا احمدی عشق‌هایمان هم از لانگ‌شات بوده. دهه شصتی عاشقی بوده‌ایم که همیشه خواسته بودیم آن کوپن باطله را خرج کنیم و از قضای روزگار بازار کوپن تا وقتی که ما به زندگی مشترک اندیشیدیم جمع شد و ما شدیم نسل سوخته‌ای که در گرماگرم توسعه و پیشرفت اقتصادی کشور باید پول را از دستمان بیرون می‌کشیدند تا نقدینگی کاهش یابد و نرخ رشد تورم با جیب‌های خالی ما کنترل شود. خیلی از ما در چنین شرایطی زندگی‌های مشترکمان را آغاز کردیم‌. جوانانی برآمده از زایش‌های خاک و خون و بالیده در جنگ و موشک به ایران توسعه یافته‌ای که کارگر و کارمند استخدام نمی‌کرد و با قراردادهای سه‌ماهه از زیر بار بیمه ما شانه خالی می‌کرد، قرار بود توسعه ببخشیم؛ و با این حال نان بر سر سفره‌هایمان بردیم.

کباب شدیم در خردادها

ما بی‌آنکه درس سیاست خوانده باشیم دوم خرداد را آفریدیم؛‌ اساساً ما نسل آفرینش حماسه‌هایی بوده‌ایم که بعدها فهمیدیم حماسه‌آفرینی کرده‌ایم. ما یا بسیجی‌های جنگ‌ندیده‌ای بودیم که آزادی اندیشه را با سوت و کف میسر نمی‌دانستیم یا دوم خردادی‌های علوم سیاسی نخوانده‌ای که آزادی اندیشه برایمان با ریش و پشم ممکن نبود(۱). با این همه، ما در گرماگرم خردادهای پرحادثه کباب می‌شدیم و در خنکای بهمن‌های یادبود، کنار هم قرار می‌گرفتیم و زخم‌های سیاسی را التیام می‌بخشیدیم. ما انقلاب نکردیم و انقلابی شدیم؛ ما نجنگیدیم و جنگ‌زده شدیم؛ ما در اوان نوجوانی و جوانی سیاست نمی‌دانستیم و با چوب سیاست فلک شدیم.

خیلی از ما دهه شصتی‌ها این روزها هنوز ازدواج نکرده‌اند. خیلی‌هایمان ازدواج کرده‌ایم، اما خیلی دیر؛ آنقدر که تازگی‌ها بچه‌مان به دنیا آمده است و بعضی از ما حتی شغل ثابت هم نداریم. غروب‌های جمعه که می‌شود، می‌نشینیم و در خیابان آلبوم‌هایمان قدم می‌زنیم. دوستان دوران کودکی و ابتدایی و دبیرستان و دانشگاهمان را می‌بینیم و در هر صفحه چند آه می‌کشیم. آه دوستانی که به شکلی در کنارمان نیستند. یا آن‌سوی آب‌اند یا آن‌سوی دنیای فانی. خیلی از ما هنوز هم در انتظار عشق‌های سال‌های دورمان موهایمان آهسته‌آهسته جوگندمی می‌شود. ما همیشه امیدوار بوده‌ایم.

جام جهانی حسرت‌ها

ما امیدوار بوده‌ایم که برویم جام جهانی و نرفته‌ایم. بعد از سال‌ها رفته‌ایم و امیدوار بوده‌ایم تا از گروهمان برویم بالا و در همان گروه مانده‌ایم. هنوز هم امیدواریم. ما در زمین‌های خاکی و کوچه‌های آسفالت فوتبالیست شدیم. پایمان را در میان دو آجری که فاصله‌شان یک متر بود، قرص می‌کردیم و گزارش می‌کردیم: «حالا عقاب فوتبال آسیا احمدرضا عابدزاده در چارچوب دروازه». ما در همان کوچه‌ها خودمان را اگر یورگن کلینزمن نمی‌دیدیم، دست‌کم ناصر محمدخانی و فرشاد پیوس می‌دیدیم. ما نسل امیدوار بوده‌ایم.

کرونا و امید ما دهه شصتی‌ها

اینها را گفتم که بگویم ما نسل خاک و خون و امید، این روزها نگرانیم. نگران همسرمان، فرزندانمان، پدر و مادرمان و خویشان و دوستانمان. ما نسل ترسیده و ترسانی هستیم. از کرونا هم می‌ترسیم؛ مثل همان روزها که از موشک‌ها و انفجارها می‌ترسیدیم. ما هنوز هم وقتی بغض می‌کنیم کسی در درونمان اجازه نمی‌دهد گریه کنیم. بغضمان را یا در گلو نگه می‌داریم یا فرو می‌دهیم. عادت کرده‌ایم که خشم و اندوه و هیجانمان را فرو بخوریم. اما ما نسل امیدوار یک کار دیگر را هم خوب بلدیم، اینکه وقتی می‌ترسیم بر ترس خودمان غلبه کنیم.

کرونا هرچه باشد، نباید امید و جسارت ما دهه شصتی‌ها را از بین ببرد. مایی که در سال‌های انقلاب ترجمان تلاطم ایران شدیم؛ مایی که کودکی‌مان در روزهای خون و خاک گذشت؛ مایی که در تب خردادها کباب شدیم مایی که... همیشه به انتهای خیابان ولیعصر اندیشیده‌ایم. ما نسلی که امیدوار بوده‌ایم و هستیم و خواهیم ماند؛ امروز هم مثل همیشه بر همه‌ ترس‌هایمان غلبه می‌کنیم.

این روزها به یادم آمد که در خیابان ولیعصر(عج) دست‌های کوچکم در دست بزرگ پدر بود. چهار سال پیش پدرم از دنیا رفت. توی همین شاه‌عبدالعظیم دفنش کردم. دست در دست او در پیاده رو از کنار چنارهای بلند خیابان رد می‌شدیم. من سر به هوا و او با گام‌های استوار. ریش‌ها و موهایش سفید نشده بود. گفتم اینجا خیلی قشنگه! گفت «این خیابان پر از رازه! رازهای دور و دراز! مثل خودش که بلندترین خیابان است.» پدرم می‌گفت؛ «ولیعصر(عج) خیابان خیابان‌هاست». و من سال‌هاست که به ولیعصر(عج) فکر می‌کنم به انتهای خیابان بلندی که هنوز هم وقتی در آن قدم می‌زنم بی‌انتهاست.

۱. اشاره به دو شعار آزادی اندیشه، با سوت و کف نمیشه، و آزادی اندیشه، با ریش و پشم نمیشه

 

منبع : ایرنا
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه