۵۵آنلاین :
بابراهیم افشار، روزنامهنگار، در روزنامه ایران نوشت:
«در میان بزنبهادرهای ایران - چه در قامت پهلوان و چه اوباش - خردهفرهنگ غریبی حاکم است. ما سالهای سال بزنبهادرهای لبریز از خشم کور را تحسین کردهایم و داستان خنجرکشیشان را دور کرسیهای چوبی زمستانهای بلند با واهمه شنیدهایم. در توصیفی از جوانمردان و فتیان این سرزمین تا کلاهمخملیهای دهههای چهل و پنجاه، یک خط کشی حساسی به باریکی مو هست که نشان میدهد توان همبودی و همباشی را ندارند. انگاری از ازل تا ابد نبردی بین لشکریان خیر و شر در جریان است. اگر سیاوش جوانمردترین پهلوان شاهنامه قلمداد میشود در قبالش شغاد برادر رستم هم هست که ابرپهلوان سمنگان را به چاهی میاندازد و جان در راه برادرکشی میگذارد. اگر پوریای ولی و استادش شیردل یکهسوار در خدمت خیر و نکویی هستند در قبالش اکبر خراسونی هم هست که حریفانش را چیزخور میکند و سالها پهلوان تک ایران میماند. من قبر او را در دهه ۶۰ در پیاده روی خیابان ری دیده بودم که هر روز زیر پای مردمش لگدکوب میشد و انگاری که این آه حسین ننهگلزار است که به مردانگی شناخته میشد و در نبرد با اکبر در تهران چیزخور شد و آواره دشت و دمن. در عوض هر چه جلوتر آمدهایم خیل لشکریان اوباش را دیدهایم که به دشنهای یا فن فیلافکنی، یلان دسته خیر را به سیاهیلشکر دسته شّر بازاندهاند. اگر سیدحسن رزازی هست در عوض شعبون خانی هم هست که به توازن این قصه کمک کند.
داستان غریبی است این قدم زدن روی سرنوشتی به باریکی مو. گاه طیبخانی پیدا میشود که بالاخره جان در راه لشکر خیر میگذارد و گاه مرتضی تکیه و اصغر ننه لیلایی که از آنور بام میافتند. شاید دلیل نوشتن این مطلب تکیه بر واژه «اوباش» و مصداقهای معاصر آن باشد که در میان بزنبهادران بسیار بود و دهخدا در تعریفش گفته بود «ناکسان. مردم عامی هیچ نفهمیده بیسر و پا و جلف و به سرخود و متعصب». چنین مرد بیباک و رندی را برخی اوباش - جمع وَبَش - خواندهاند و البته فرهنگ عمید فرومایگانش نامیده است.
اما بهانه این مطلب چیست؟ مرا دیگر با توصیف بیباکان کاری نیست که گفتهاند در این زمانه پهلوان واقعی کسی است که شب با یک بربری حلال به خانه میرود و آن خود قصهای دیگر است و از مصطفی زاغی تا اسد سرباز و بهروز نانوا قصهها دارم که بنویسم و شجاعت کور آنها را بستایم یا لجنمال کنم. داستان من اما در جبهه خیر اتفاق میافتد. اکنون دو نبرد تن به تن از آسیدحسن رزاز معروف به شجاعت را نقل میکنم که در اواخر دوره قاجار تا اواخر پهلوی اول بازوبند پهلوانی ایران را به بازو داشت و تنها یل بیشکست کشتی پهلوانی ایران بود. او مردی چنان شایسته و بایسته بود که تا آخر عمر در خدمت خیر زیست. در آزادیخواهی چنان یکهسوار بود که کارش به غل و زنجیر در محبس باغشاه کشید و کم مانده بود سر از تن بدهد. او در حوزه تحصیلات حوزوی تنها پهلوان دارای درجه اجتهاد ایران است که در خدمت آقای آخوند خراسانی در نجف به این درجه نائل شد. عجیب این که چنین مرد بزنبهادری در حوزه ردیفهای موسیقی نیز بسیار مطلع بود. چندی پیش شنیدم که آقای جعفری جوزانی طرح سریال مفصل او را به تلویزیون داده است اما به خاطر کمبود بودجه هنوز کار آغاز نشده است. آسیدحسن رزاز محبوبترین ورزشکار تمام عمر من بود و نوهاش ابوالفضل جوهرچی را وقتی پیدا کردم که در روز فتح خرمشهر به درجه شهادت نائل آمده بود. اینک برای شناخت روانشناسی بزنبهادران معاصر، دو نبرد تن به تن سیدحسن با اوباش زمانه خود عسگر گاریچی و تقی حرمله گاریچی ارشد سفارت فخیمه روسیه در تهران را روایت میکنم و شهادت میدهم که هنگام نوشتنش مو بر اندامم سیخ بود و چشمهای نرگسی سیدحسن بیچارهام کرده بود. سکانس اول نبرد سیدحسن رزاز با تقیاُف و سکانس دوم داستان درگیری او با عسگر است:
۱. حاج معصوم قدارهاش را گرفته بود دستش و داشت با تیز کردنش جیگرش را جلا میداد. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، زیر چشمانش هم یک کمی خیس بود. شبنمی از غمی و نمی. هر وقت آن لاکردار را صیقل میداد، همین شکلی میشد. بالاخره او با قدارهاش «ندار» بود. میتوانست پیش او زمزمه کند، میتوانست پیش او زیرخاکیترین رازهاش را هم برملا کند. اما از زنش حیا داشت. نوچههاش میگفتند اشکهای معصوم را حتی پری دریاییها هم ندیدهاند. اما پریدریاییها اشکهای آقای طباطبایی را دوست داشتند. مخصوصاً وقتی غیرتش از بیسر و سامانی ممالک محروسه و اوضاع فقرا، سرریز میشد. مرد میخواست که آن چند قطره شبنم روی محاسن سفیدش را ببیند و دل به دریا نزند. حالا اگر پیش سیدحسن هم متغیر میشد احوالاتش که دیگر هیچ. آن وقت میدیدی که رنگ سید عینهو شاهبلوط شده؛ سیاه متمایل به سرمهای. سرمهای متمایل به زرشکی. مادر نزاییده بود اشکش را ببیند. حاج معصوم آن شب اما توی خودش بود و قدارهاش را صیقل میداد و ترانهای از پاپتیهای زمانه را زمزمه میکرد که از بیاعتباری دنیا دم میزدند. اما نمیدانم چرا اشک این دفعهای حاجمعصوم را زنش دزدکی دید. داشت توی پنج دری برایش تنباکوی خوانسارِ خیسکرده میآورد که دید. دید که واویلاست حال حاج معصوم. دید که دارد قدارهاش را برق میاندازد و بفهمی نفهمی پلکهایش هم خیس است. دلش هری ریخت پایین. زن گفت: «ها؟ معصوم چهت شده امشب؟ میباری ببار، نمیباری آسمونغرنبه نیا. نذار تو دلم باز رخت بشورن اجنه. یه چیزیت شده امشب که داری ازم پنهون میکنی ولی این بار دیگه قضیه فرق میکنه. اگه پرنده بشی و بری تو جنگلها گم شی، اگه شاهماهی بشی و بری تو اقیانوسها تهنشین شی، من این دفعه از کارت سردرمیآرم معصوم. من این دفعه سر در میآرم. میباری ببار یهبارکی و این همه آسمونغرنبه واسهم نیا. تو دلم رخت نشور، تو رو قسم به این سوی چراغ.»
معصوم گفت: نذار بشورن خب! نذار رخت بشورن!
زن گفت: تو هر وقت این لاکردار را جلا انداختی، فرداش کسی به عزای مادرش نشست. این دفعه قضیه چیه معصوم؟
حاج معصوم سرش توی لاک خودش بود. اوقاتاش زهرمار بود. کوفت بود. زهر هلاهل بود. پوووف کرد که یعنی برو. که یعنی برو زن و تنهایم بگذار زن. حال و حوصلهات رو ندارم زن. خاتون اما برو نبود. خاتون فهمیده بود که سر سیدحسن چیزی آمده که این شکلی گوزن بیحوصلهای شده بود مردش. فهمید که نباس به پروپاش بپیچد. فهمید که حال و روزش آن قدرها خوش نیست که اصوات از دهانش کامل دربیاید. میدانست که معصوم و سیدحسن، سری بین سرها دارند. رفیق روزهای گرمابه و گلستاناند. رفیق روزهای مرگ و ماتم. پای دقایق عروسی و عزا. توی سرچشمه و بازار و پاقاپق و سرپولک، بر و بیایی دارند واسه خودشان. به گوش خاتون هم رسیده بود که حاجمعصوم وقتی با آن هیکل رعناش از خیابان رد میشود بچههای سرچشمه و سنگلج براش دم میگیرند که:
«حاج معصوم وای حاج معصوم... برق قدارهات قلبم رو لرزوند حاج معصوم...»
زن فهمید که هر چه هست سر سیدحسن است. همان سیدحسنی که همهچیزِ معصومبیک بود. نفساش. همهکساش. پهلوان شهر با آن شمایل تکاش. با آن چشمهای نرگسی مهربانش. با آن قلب گنجشکیاش. با آن وفاش. مخصوصاً با آن سر تراشیدهاش که فقط یک کاکل وسط سرش باقی میگذاشت و شال سبز به کمر میبست (به نشانه سیادت) و یک پیراهن یقهباز سفید هم تناش میکرد که از سفیدی برق میزد. آستینهایش را هم تا ساعد میزد بالا و برای همین هم مردم بهش میگفتند «آسیدحسن دستبالا» و آدم برای آن همه مردانگیاش، آن همه جلال و جبروتش، آن همه افتادگیاش که نمیگذاشت هیچ کس زودتر از خودش سلام بدهد، دلش هری میریخت پایین. انگار که آسمان تپیده و این مرد نجیب ازش افتاده بود پایین و نشسته بود وردل ما. بس که متین و موقر و موجه بود. بس که آقا بود. بس که مسلمون بود. بس که گلبرگهای گل محمدی ریخته بودند روی سرش توی زورخانه کاشی پزها، همیشه بوی گل میداد بازوهایش. همیشه گل محمدی.
آن شب اما حاج معصوم دید که زنش برو نیست. نمیخواهد این نصفشبی او را تنها بگذارد که کار دست خودش بدهد. همچنان قدارهاش را گرفته بود دستش و صیقلاش میداد. اشک شوری هم بفهمینفهمی از لای جنگل مژگانهای مردانهاش میریخت پایین. شب بود. گرفتگی آسمان جان میداد واسه جانبازی. معصوم داشت صحنههای امروز را توی ذهناش مرور میکرد: هوای سرچشمه بارانی بود. عین دل آقای طباطبایی که تو دلش تگرگ میآمد. وقتی جلسه درس مقدماتاش را قطع کرد و جلوی چشمان آن همه طلبه و آدم قریباجتهاد گریست، رو به سیدحسن که بغل دستش نشسته بود بغضاش ترکید. سیدحسن و حاج معصوم دوست داشتند زمین دهان باز کند و آنها را ببلعد. سید پا به پا شد که بیشتر از این در دریای شرم غرقه نشود. میدانست که آقا چقدر دوستش دارد ولی این که دل آقا این قدر پر باشد براش تازگی داشت. سیدحسن ناغافل غافلگیر شده بود. رنگش شده بود عین آلوی سیاه. متمایل به سرمهای سیر. از صبح که آقا خدمتکارش را فرستاده بود دنبالش، فهمیده بود که بفهمینفهمی تو دل مرجع بزرگ شیعیان خبری است. فهمیده بود که آقا دیگر به تنگ آمده است. تحمل این همه هقهق او را نداشت. وسط هقهق آقا که چند ثانیه سکوت برقرار شد، سیدحسن به حرف آمد:
- آخه من به قربون جدتون. میگید چی شده؟
محاسن سفید آقا خیس خیس شده بود. بغض راه گلویش را بسته بود. فقط توانست بگوید: تق تق... تقی...
تا اسم تقی آمد، سید حسن پا شد. درنگ جایز نبود. اسم بردن از تقیاُف حرمله خونش را به جوش آورد. اسپند روی آتش شد. آلوی سیاه. شاه بلوط مشکی، پا شد، با خشم، با دژم. حاج معصوم و سیدحسن، آن شب را فقط با کابوس تقی خوابیدند. تقی معروف به تقیاف. کالسکهچی ارشد سفارت فخیمه روسیه. حاجمعصوم با دندانهای به هم فشرده، صد بار بلکه هزار بار تقی لاکردار را مجسم کرد؛ با چکمه قرمزش و کلاهی که از پوست هشترخان بر سر میگذاشت و آن ششلول روسی و قداره تیغه پهناش، با آن سبیلهای کلفت شاهعباسیاش و ریش بلند دوتیغه مدل رستمش، سوار بر کالسکه چهاراسب از پامنار و سرچشمه و میدان مشق و بابهمایون میتازد و تازیانهاش را میگیرد دستش و هر کس را که دمپرش ببیند تار و مار میکند و میرود. خودش بارها به چشم دیده بود که از کسبه تهران خراج میگیرد. خودش بارها به چشم دیده بود که مردم را زیرپای اسبهای کالسکه قرمزش زخم و زیلی میکند. خودش بارها دیده بود که عمامه از سرطلاب و معجر از سر زن مسلمان میرباید و قهقهه سرمیدهد.
آقا که بغضش ترکید، سیدحسن هم پریشان احوال از اندرونی آقا زد بیرون و رفت که تمام آن مدالها، نشانها، تنکههای پهلوانی و جواز ضرب زورخانههای تهران را که هر جا میرفت برایش به صدا درمیآورند، قلفتی بگذارد توی کوزه و آبش را بخورد. هیچ کس تا حالا سیدحسن را این همه عصیانگر و لاعلاج و مغموم ندیده بود. همان سیدحسن دستبالا که وقتی وارد هر زورخانهای میشد، همه پهلوونها به احترامش از گود میپریدند بالا، همانی که از حکم اعدامش در باغشاه لحظهای نهراسیده بود و در وانفسای جنگ تن به تن مسلحانه اش با مستبدین ضد مشروطه، از فرط خونسردی چپقاش را چاق میکرد و گلوله میانداخت و باروت را به هیچ میگرفت.
اما امروز دیگر دل، مال خودش نبود. از لحظهای که از اندرونی آقای طباطبایی زد بیرون، یک لحظه حس کرد پاهایش مال خودش نیست. همان پاهای قدرتمندی که وقتی توی زورخانه سرچشمه دستش را لبه گود میگذاشت و پهلوونها میرفتند پاهایش را از زمین بلند کنند چند نفر به چند نفر میریختند سرش و یارای تکان دادن پایش را نداشتند. حالا حس میکرد که بفهمی نفهمی میلرزند از فرط غیظ. آقای طباطبایی امروز بدجایی انگشت گذاشته بود. به رگ غیرت او، به رگی که اهالی عودلاجان برایش اسپند دود میکردند و قربان صدقه اش میرفتند. حاضر بود بمیرد اما اشکهای پیران را نبیند. حال خرابی او و حاجمعصوم مثل هم بود. در دلشان سر و سرکه میجوشاندند. معصوم میدانست که آقا سیدحسن با آن شکلی که از خانه آقا رفت برای فردا نقشهها دارد. معصوم و لوطیان دیگر قرار گذاشته بودند که هوای سیدحسن را در معرکه فردا داشته باشند. انگار آن تکجمله آقای طباطبایی حال سیدحسن را خراب کرده بود که «اگه مردان ما غیرت ندارند، ما پیرمردها کفن بپوشیم و با عصا برویم توی خیابان که جلوی شرارتهای این ملعون را بگیریم؟» بعد از این جمله بود که شیخ ابوطالب خدمتکار آقا یک نگاهی انداخت به سیدحسن، یک نگاهی هم به حاج معصوم و دید که هر جفتشان از فرط غضب، ارغوانی شدهاند. حالا قطره اشک حاجمعصوم در آن نصفشب نحس میریخت روی تیغه قداره و بفهمینفهمی یاد حرف سید افتاده بود که در اندرونی خطاب به مرجعاش گفته بود:
- «این یک قاشق خون گندیده در رگهای ما چه ارزشی دارد آقا؟»
خاتون دید حاج معصوم حالش نینواست. خودش هم بیخواب شد. پرسید:
- پس چی میشه فردا معصوم؟
معصوم گفت: سیدحسن گفته فردا جلوی کالسکه قونسول روس رو میگیره و نمیذاره اسباش جُمب بخورن.
باز خاتون، دلنگران پرسید: «پس چی میشه فردا معصوم؟»
معصوم با صدایی که از خشم و نابردباری خش برداشته بود گفت: یا همانجا جواز قتلش را صادر میکنند یا تبعیدش میکنند به سیبری یا زیر اسبهای کالسکه، له و لورده میشود دیگر. مگر کسی میتونه چهار تا اسب لندهور در حال تاخت را مهار کند؟ اگر دست سیدحسن به مالبند کالسکه برسد واویلاست؛ یا مجبور است پا به پای اسبها بدود یا روی زمین کشیده میشود. زبانم لال زبانم لال، مرگ دارد امشب به سیدحسن چشمک میزند.
زن گفت: تهران بدون سیدحسن یک چیزی کم دارد معصوم. عین یک شهر بی جنگاور است. عین انار بیدانه. خدا کریم است حاجمعصوم.
حاج معصوم سبیلهایش را جوید:
- این تقیاف وحشیای که من میشناسم، اگه سیدحسن سالم هم بمونه با ششلول حسابش رو میرسه. اونم وقتی که قونسول روس رو نشونده تو کالسکه، خدا رو بنده نیس! چهارتام سوار مسلح اسکورت میکنن این ابنملجمها رو. دولت مام که سرسپرده روسهاست. سیدحسن رو میترسم باغل و زنجیر قنداق کن بفرستن سیبری تبعید.
زن ماتش برده بود. یک نگاه کرد به برق قداره معصومبک و یک نگاه به چشماش که آتش و خون ازش فواره میزد. آخرین حربه زن، بازدارندگی بود که گفت:
- کاش میشد صرفنظرش کنین. شمام شدین رفیق؟ برید در خونه ش رأی شو بزنین. به بهونهای ببرین سفر زیارت. به بهونهای از دعوای فردا معافش کنین.
حاج معصوم پوزخند زد:
- ما با رفقا قرار داریم تو سرچشمه. حاضر به یراق میمونیم، سیدحسن رو تنهاش نمیذاریم که.
تنهاش نگذاشتند. صبح پامنار غلغله بود. مردم عین مور و ملخ ریخته بودند روی هم. از سرچشمه تا پامنار، سوزن میانداختی پایین نمیآمد. سیدحسن با همان شال سبزی که به کمر بسته بود و کلاه یشمی رنگی که بر سر داشت و پیرهن یقهبازی که تناش بود و آستینهایش را تا آرنج زده بود بالا، آفتابی شد. جماعت نگاه میکردند به قد و بالاش. بدن ساخته و پرداختهاش. چشمهای خونگرفتهاش. پاهای مصمماش و تواضعاش که به هر کی میرسید زودتر میگفت: «سلام باباجون» که پیشدستی کند دوست نداشت هیچ کس زودتر بهش سلام بدهد.
حالا همه زیر چشمی رزاز را میپاییدند. با آن چشم و ابروی مشکی که الحق اخم و تخم هم بهش میآمد. یک لحظه سر جماعت به طرف تقیاف چرخید که وقتی با کالسکهاش از در بزرگ سفارت فخیمه روسیه آمد بیرون، شلاق را کشید به گرده اسبها و تاخت و تاخت و تاخت. همیشه همین طور بود. با آن کلاه هشترخان و چکمه قرمز و ششلول روسی و سبیلهای شاه عباسی، تازیانه را که به پشت اسبها میزد، گرد و خاک درمیگرفت. از سرچشمه تا ناصریه را که میتاخت، چند زخمی به جا میگذاشت. کلی لوطی هم که هواخواهش بودند. آن روز هم مثل بقیه روزهای خدا. اولین تازیانه را زد. دومی را زد. سومی را زد. چهارمی را که زد دید اسبها جُمب نمیخورند. باز تازیانه محکم دیگر بر سر و صورت و پهلوی اسبها زد همراه با یک نعره که «یوهوی ی ی»... اما باز دید اسبها نمیرمند. جاز جایشان نمیخورند. تقی باورش نشد. یک نگاه کرد به اسبها. دید کپ کردهاند. انگار با صدمن سریش، چسبیدهاند به کف خیابان. چشمهایش را چرخاند سمت اینور. دید که یک مرد رشیدِ چشم و ابرو مشکی یا علی مدد میگوید و مالبند کالسکه را گرفته دستش، مردم هم صلوات پشت صلوات میفرستند. قونسول روس که معطل شد گفت: چه خبر شده تقیاف؟ تقی پیاده شد رفت عقب کالسکه، دید مردی که چشمهایش را خون گرفته، کالسکه را جوری نگه داشته که با قدرت هزار اسببخار هم یک قدم پیش نمیرود. تقی، سیدحسن را که دید خون چشمهایش را گرفته. قداره را کشید. خیز برداشت سمت سیدحسن، که دستهایش را... که دستهایش را... وای دستهایش را... قطع کند. معصوم جنبید که بپرد تندی پشت کالسکه و نعرهای بزند و کاری بکند که دید سیدحسن، مالبند کالسکه را ول کرد و با یک دست، مچ تقیاف را گرفت و دست دیگرش را انداخت توی کمربند تقی.... یک یا علی مدد گفت و کالسکهچی را با آن یال و کوپالش که به فیلی وحشی میماند از زمین کَند و برد آسمون ...برد آسمون...برد آسمون...
معصوم گفت الان جوری زمین میزند که دل و رودهاش میریزد توی خیابان. اما سیدحسن در عمرش هیچکس را زمین نکوبیده بود. حتی در اوج خشم. حتی در اوج عصیان... حتی حریف گبر... حتی دشمن شیراوژن... معصومبیک، تقی را که روی دستهای سید حسن در حال پرپر شدن دید یاد بغض آقای طباطبایی افتاد. یاد صحنه خیس شدن محاسن او که از دیشب حتی یک لحظه هم فراموشش نکرده بود. سید، هیکل وارفته تقی را از اوج آسمان، آرام گذاشت کف خیابان. حرفهای استادش آقا سیدممدعلی مسجد حوضی همیشه توی ذهنش بود که «هرگز حریفات را چنان برزمین نکوب که صدای شکستن استخوانهایش را بشنوی. این شکستن تابوت توست.»
همزمان که تقی خیط شده بود و بالبال زده بود حاجمعصوم هم داشت قدارهاش را در مشت میفشرد و آماده بود که اگر تقی دست به ششلول برد، بپرد وسط معرکه و پشت سیدحسن دربیاید. شب قبل پیمانش را بسته بود: «چه تبعید به سیبری، چه مرگ. من باهاتم.» دید که سیدحسن، آن موجود متشکل از رنگهای ابلیسی - چکمه قرمز، کلاه هشترخان، سبیل شاهعباسی، ریش رستمنما - را در چشم برهم زدنی برداشت روی سرش اما زمین گذاشتن آن جنازه اکبیری، سالها در نظرش طول کشید. سیدحسن که جسدواره حریف را آرام گذاشت پایین، حاجمعصوم دید که در آن وانفسا قداره تقی افتاده روی زمین، چندمتری آن ورتر کنار لاشه صاحبش. معصوم هم جستی زد و خیز برداشت که برود با لگد، پرت کند آن سوتر که دست تقی به قداره دستهعاجش نرسد که دید سیدحسن رو هوا زد و پرتش کرد سمت دکون زغالیها. سرش را برگرداند سمت کالسکه و دید که قونسول روس سرش را از پنجره آورده بیرون و با سگرمههای درهم پیچیده نگاه میکند به قواره دلنشین سیدحسن که مثل ماه در وسط معرکه میدرخشید. معصوم دوید جلو که اگر قونسول دستور تیراندازی داد به سربازهای تاواریش که در رکابش بودند، جانش را سپر کند برای رفیق جانجانیاش. سرش دوباره چرخید به سمت تقی و دوباره به سمت قونسول روسیه و دید که هنوز چشمهای او روی موجود سقوط کننده بر کف خیابان توقف کرده است؛ دید که تقی کف خیابان ماتش برده است؛ باور نمیکرد که هیچ موجودی را یارای توقف آن کالسکه چهاراسبه باشد، چه رسد به این مرد فیلافکن که هم مالبند کالسکه چهاراسبه در حال سرعت را گرفته دستش و هم کالسکهچی را برده روی سرش که بالبال بزند.
هنگامه اصلی آنجا درگرفت که همه دیدند تقی دستش را برده سمت ششلولش و همهمه مردم برخاست. سینه سیدحسن جان میداد برای یک گلوله سربی. اما او چنان خونسرد ایستاده بود که انگار دارد شلتوکهای مغازه برنجکوبیاش را پاک میکند. معصوم که دید تقی دست به ششلولش برده، قداره را در مشتش فشرد و نزدیکتر شد. آن سینه پهن سیدحسن، چه سیبل غمانگیزی بود برای گلوله نامرد. معصوم تند و تند چند قدم برداشت به سمت تقی اما دید که ششلول تقی در آسمان میچرخد. ایستاد. سیدحسن را دید که با لگد زده به زیر دست تقی و تپانچهاش رفته آسمون و درهمان حال، خود تقی هم عین اسبهاش کپ کرده است. معصوم رد اسلحه را گرفت که برود جیمفنگش کند که دید آن را هم رندها روی هوا زدهاند.
همهمه مردم که برخاست معصوم رفت سمت سیدحسن که از لای جمعیت فراریاش دهد یا یک دعوای بیخودی راه بیندازد که او جان به در برد اما دید که سیدحسن دو انگشت سبابه و شست دست راستش را برد سمت سبیلهای شاهعباسی تقی. یک لنگه از سبیل بناگوش در رفته او را کشید و کند و انداخت روی خیابان. مردم فریاد زدند که: «آهای آهای سبیلهای تقی رو نیگاه، یه ورش جسته، یه روش نجسته ... آهای ... آهای...»
قونسول باز سرش را از پنجره کالسکه بیرون آورد، سبیل یکلنگه، چاکرش تقیاف را دید. سرش را با حرص چپاند داخل کالسکه. کمی آنورتر، سیدحسن انگار که به سیر و سفر و هواخوری آمده بود داشت شمرده شمرده میرفت سمت سرچشمه. سمت مغازه برنجکوبیاش. پهلوون تهیدستان، بیاعتنا به همه وقایع دنیا، با آن پیراهن یقهبازش که آستینهایش را تا ساعد داده بود بال ا- انگار نه خانی آمده و نه خانی زمین خورده بود - مثل همه روزهای عادی که قدمزنان میرفت سمت کوچه میزمحمودوزیر و به هر کس که میرسید، میگفت: «پسر سلام» «سلام باباجون» راهش را داشت طی میکرد. تقی هم مثل گنجشک آبکشیده، با آن سبیل یکوریاش، در میان جماعت لغزگو راهش را کشید سمت کالسکه. حتی دیگر جرأت نکرد به اسبهاش تازیانه بزند. هی کرد به سمت اسبها و آنها به آرامی راه افتادند. قونسول را همه دیدند که توی فکر رفته است. آن لحظه بود که معصوم قدارهاش را گذاشت لای شال کمرش و راهش را کج کرد سمت سرچشمه که برود پیشانی سید دستبالا را ببوسد. و دید که خبر رسیده به آقای طباطبایی که خادمش شیخ ابوطالب را فرستاد دم دکون سیدحسن که بگو بیاید پیشم، دلم آرام گرفت.
سید وارد اندرونی آقا که شد، باز محاسن او را دید که خیس خیس است. اما این بار از شادی. باز مثل همیشه که او از کشتیهایش پیروز بازمیگشت و یک گونی گلبرگ گلمحمدی بهش هدیه میداد. شیخ ابوطالب گونی را برد گذاشت توی زورخانه کاشیپزون. باز فردا که سید خواست بپرد توی گود، دید که داخل گود پر از گلبرگ گلمحمدی است. دلش نیامد غنچهها را له کند. یک مشت داد به آقا سیدممدعلی تختحوضی. یک مشت داد به حاج ممصادق. یک مشت داد به مرشد سیاه. یه مشت به ابول قهوهچی. یک مشت به میرزاباقر اندرونی. یک مشت به معصوم. یک مشت به من و یک مشت به تو. یک مشت به فرشتههای روی زمین و آسمون. آن شب، جیب «ارخالق» و پوستین همه جماعت پر از گلبرگهای گلمحمدی بود و شهر بوی گل سرخ میداد. مملکت بوی گلمحمدی میداد. جهان بوی گل میداد. ملائک بوی گل میدادند. حتی بازوهای پیچ در پیچ سیدحسن و قداره خونندیده حاجمعصوم به عطر گلمحمدی آغشته بود. جهانت به گل بومادران آغشته شود سیدحسن آقا.
۲. داستان دوم اما از آن روز آغاز شد که پیرزنی سیدحسن را خفتگیر کرد. کم مانده بود تف توی صورتش بیندازد و لچک سرش کند. او از آن پهلوونها نبود که در مقابل تف و لعن بیوگان غمگین، رو ترش کند. مردی که مقید بود حتماً نماز صبحش را سر وقت توی مسجد لواسانیها بخواند، سرصبحی پاشنه گیوههای ملکیاش را تازه خوابونده بود و تازه با خانجون خداحافظی کرده بود و تازه داشت توی مغزش برنامه های امروزش را میچید که مثلاً بعد از نماز راه بیفتد سمت زورخونه کاشیپزون و بدنی گرم کند که با پیرزن شیرزن رخ به رخ شد. خانجون مثل همیشه گفته بود آقا خدا پشت و پناهت و مردش را به خدا سپرده بود. هوا هنوز بفهمی نفهمی نیمه تاریک بود و صدای مخمل بدیعالمتکلمین از بلندگوی دارالحکومه تهران میآمد؛ این پیشدرآمد اذانی دلپذیر بود که رسوب میکرد در جان و پوست همه. سیدحسن تازه داشت در کوچه آمیرزا محمودوزیر - که سرچشمه و سه راه امین حضور را از وسط نصف میکرد - گز میکرد و از خلوتی کوچه رزازان میگذشت و زیر زبانش بفهمی نفهمی تصنیف قدیمی مرشد سیاه را زمزمه میکرد و مثل همیشه هم از سمت دیوار میرفت و مثل همیشه هم سر به زیر انداخته بود و مثل همیشه هم آستین پیراهنش را تا ساعد داده بود بالا که پیرزن حالش را گرفت.
هوا، هوای عید نوروز بود. خانجون در فکر ماهی قرمز و سمنو و تخممرغ رنگ کردن برای کودکانش بود و سید به فکر شاباش و عیدی دادن واسه آن همه طفل دودمانش که بزرگ خاندانشان محسوب میشد. همه کیفش به این بود که کودکان همه صف ببندند در اندرونی که دست بابابزرگ شان سیدحسن رزاز را ببوسند و دهشاهی او را بگیرند کف دستشان. با کلی توت و شکرپنیر و نخودچی کشمش و بوسه.
سیدحسن تازه داشت وارد زیرگذر میرزامحمود وزیر میشد که سالها پیش، همسر میرزا محمود وزیر آنجا را ساخته بود و مغازههایش را وقف سوگواران سیدالشهدا کرده بود تا با درآمد آن از دستههای زنجیرزنی و سینهزنی تهران پذیرایی بشود. یکدفعه صدای همهمهای شنید. زیرچشمی سایههایی را دید. سایههای سیاهی که توی خروسخون آن روز شبیه اجنه صبحگاهی به نظر میرسیدند اما او حواسش مثل همیشه جمع بود. به روی خودش نیاورد که ممکن است کمین کرده باشند. راهش را ادامه داد. آدم وهمی نبود که گمان کند اجنه دورهاش کردهاند. زیرچشمی که همه جا را پایید احساس کرد که یک دسته زن چادرچاقچوری هول و ولا میکنند. ناگهان زنانی با روبندههای سیاه را دید که با همهمه و پچپچه راه را بر او بستند. این دیگر چه رقم راه بستن بود؟
سید ایستاد. چشم چرخاند. هقهق زنانهای شنید که هیچوقت در زندگی طاقت تحملش را نداشت. نخست گمان کرد که نکند لشکر عسگر گاریچی است که در لباس زنانه راه بر او بستهاند؟ اما نه. صدای شیون شنید جای عربده. زنها دورهاش کردند. هنوز حیران قضیه بود. هرگز در عمرش در میان زنان محاصره نشده بود که تجربه شکستن دایرهشان را داشته باشد. دید که زنی چاقچوری با قد خمیدهاش، چارقد و چادر و روبنده را کند و انداخت توی کوچه و گیسوان نقرهاش را پریشان کرد. سید هراسان شد. این کیست که در مقابل او کشف حجاب میکند؟ او را چه شده است و فرستاده کیست؟
زن، نقره بود. از اهالی سرپولک. قبل از آن که نسبت و شهرت خود را روی داریه بریزد، توپید به پهلوان شرمرو که «چشم شماها روشن! از که شرم میکنی پهلوان؟ از من پیر که عمرم تمام است؟ از غیرت خود شرم کن که نامت را گذاشتهای حافظ عترت. اما کدام عترت؟ از دیدن گیسوان نقرهای من حیا میکنی اما از بیناموسیهای این محله، شرم نمیکنی؟ حاشا بر شرم شما. حاشا بر شرم شما پهلوانان.»
سیدحسن چشمبسته و شرمگین، هنوز در حیرانیاش غرقه بود. نمیدانست مادر چه میگوید؟ نمیدانست نقره چرا دست از جان شسته و چرا شورش کرده است؟ در چشمهای نقره، پلنگ پیری خفته بود لبریز از درد و زوزه و اعتراض. رو به سید دست بالا کرد و گفت: «مردن برای پهلوان شهر، بهتر از این است که بچپد توی تنهاییاش. یا بیا دادرس و دادگستر ما بیپناهان باش، یا همین جا به همگی این خواهران شیریات میگویم که گریبان چاک کنند و در مسجد لواسانیها عریان بنشینند. تا مگر در خانه خدا امنیت داشته باشند. تو حالا افتخار داری که نامت جوانمرد است؟»
سید حسن دیگر داشت مثل بید از ایمان خویش میلرزید. هیچ چیز مثل التماس زن، او را غمگین و از پا افتاده نمیکرد. محترمانه و برادرانه توپید که چادر بر سر بگذار مادر:
- اینجا شارععام است مادر من. چه میکنی با آبرویم که ذره ذره جمع کردهام و یکجا داری حراجشان میکنی؟
نقره گریست. معلوم بود که با تهدیدش سیدحسن را در مضیقه گذاشته است آنجا که دیگر به سیم آخر زد: «ما مردان خود را به خانه کردهایم و تا زمانی که ما به خانههایمان برنگردیم، آنها از خانه بیرون نخواهند آمد. آیا غم مردان خانهنشین، شماها را پریشانخاطر نمیکند؟»
سیدحسن هنوز حیران صراحت بُرنده زن بود که همچون شیر میغرید و او را خلع سلاح میکرد. نقره اما میدان را در دست گرفته بود و پهلوان شرمروی شهر را به رگبار طعنههایش بسته بود و از این همه بیپروایی لابد منظوری داشت که فقط خود میدانست. او باید انگشت بر رگ غیرت آخرین زنگی زمانهاش میگذاشت تا دنیا را با خاک یکسان کند. فقط سیدحسن بود که میتوانست رؤیاهای آنها را برآورده کند. نقره باز آشوب راه انداخت که:
- «ما به عنوان زنان چهار محله تهران، از وقاحت لوطیان به تنگ آمدهایم. هر چه مردانمان به در منزل اتابک و عینالدوله و امینالسطان و قزاقان و فراشان عریضه بردند که امنیت شهر را از وقاحت لوطیان پاک کنند، نشد. دلمان به زیارت بیبیمعصومه - آن هم بعد از نود و بوقی - خوش بود که راه آنجا را هم عسگرگاریچی مسدود کرده است. از اینجا تا دم دروازه شابدالعظیم، در قرق عسگر و چاروادرهایش است. دیگر از دستدرازی به ناموسمان خسته شدهایم. مردانمان، برادرانمان، پسرانمان، همیشه در خانههایمان از آزادگی سیدحسن میگفتند. میگفتند که سامره و نجف و کربلا و کوفه را از شر اشرار پاک کرده است. حالا دست ماست و دامن سید.»
آسید حسن رزاز سر به زیر انداخته بود و ویران شده بود. غرورش بفهمی نفهمی لکهدار شده بود. دسته زنان که حرفشان را زدند و قول شرف از سیدحسن گرفتند، همچون سایههای اجنه ناپدید شدند و سید پکر و تلخ راه افتاد سمت مسجد لواسانیها. تازه در صف اول آرام و قرار گرفته بود که شیخ ابوطالب گفت: آقا این پارچه سفید چیست روی شانهتان انداختهاند؟
سید گفت: کدام پارچه؟
ابوطالب چارقد زنانه را از روی شانه سیدحسن برداشت و نشانش داد. انگار نقرهخانم در لحظه حرافیهای شجاعانه اش، دل به دریا زده بود و جوری چارقد را از پشت، روی شانه سیدحسن انداخته بود که او متوجهش نشده بود. این یک پیام استتاری داشت که یعنی:
- برو چارقد سرت کن پهلوون، تا زمانی که به قولت عمل نکردی، برو چارقد سرت کن و از خانه بیرون نیا!
سیدحسن به هر مشقتی که بود روزهای اول عید را از سرگذراند. روز سوم به عید دیدنی آقا سیدمحمد طباطبایی و آقا سیدعبدالله بهبهانی رفت. علما کمی گریه کردند از ترکتازی عسگر گاریچی و کلی از قاطرچیهای شاهی گلایه کردند که: مسیر فرحزاد تا امامزاده داود، مسیرشاه عبدالعظیم تا شهرری، مسیر تهران تا قم را در تیول خود دارند و عینالدوله و امیربهادر نیز از او حمایت میکنند. عسگر هم با دویست، سیصد تا چاروادار و یتیم چاروادار و قاطرچی، به ناموس مردم دستدرازی میکند. خراج میگیرد و حکومتی برای خود تشکیل داده است که بیا و ببین.
سید به فکر فرو رفت و پی راه چاره شد. چند باری هم رفت سمت شابدالعظیم و لشکر عسگر را تک و تنهایی چزوند، تا این که یک روز لوطیعزیز که خاطر سیدحسن را خیلی میخواست، یواشکی به لوطیاحمد عزتالله و ممدقصاب و تقی انگوری و میتیموش و عباس سردار و حمید مسگر و الباقی بزن بهادرها و نوچهها و نوخاستهها پیغوم پسغوم داد که «شنیدم عسگر گاریچی نقشههایی تو سرش داره واسه آقا رزاز. صبحها سمت سرچشمه و مسجد لواسونیها و کوچه میزمحمود بپلکید که سیدحسن رو اگه ناغافل محاصره کردند، تک و تنها و یالغوز نباشه. عین سایه مواظبش باشید که ناغافل از پشت خنجر نخوره. چشم از عسگر و در و دیوونههاش برنداریدها. از من گفتن.»
لوطی احمد راه و بیراه میرفت سمت کوچه میزمحمود وزیر و عین سایه در پیاش بود. میپاییدش اما جوری میپایید که سید متوجه هول وولای لوطیان طرفدارش نباشد. تا این که یک روز صبح دید زیرگذر حاج غلومعلی سقط فروش محشر کبری است. رفت جلو و زیرجلکی دید که لوطی عسگر گاریچی، قداره مخوفاش را زده توی دل زمین و نفس کش میطلبد. قدارهای پت و پهن که لرزه براندام آدم میانداخت. قدارهای که ساخته و پرداخته دست آتقی قمهساز بود که تو خود زنجان برایش ساخته و آب داده بود. تیغه پهناش چشم لوطی احمد را گرفته بود که روایت آن روز را چنین به گوش عزیز و دار و دستهاش رساند:
«عسگر قداره را کوبیده بود توی دل خاک و عین پروانه دورش میچرخید. میچرخید و به دار و ندار مردم فحشهای سنگین رنگین میداد. چشمهاش چشمه خون بود لاکردار لامروت. نعره میزد و نفسکش میطلبید و لوطیهای سگ سیبیلاش هم لیلی به لالاش میگذاشتند و شیرش میکردند. زیر گذر حاجی سقط فروش - درست دم در خونه حاجیصلواتی - خیمه زده بودند و راه را بسته بودند و کفر میگفتند.»
احمد دوزاریش افتاده بود که این ساز و دهل واسه تیغیدن حاجیصلواتی نیست و اصلش رجز خوندن برای آسیدحسن است که رفته بود شابدالعظیم و در جلد ناشناس، چاروادارچیهای عسگر را چزونده بود. حالا لوطی احمد در هول و ولا بود و انگار در سینهاش سرب مذاب ریخته بودند و رخت میشستند. میدانست که هر روز در همین وانفسا است که سید حسن از خانه میزند بیرون، میرود سمت کاروانسراهای عودلاجان میپلکد بلکه اگر یتیمانی در کاروانسراها دید دست نوازشی به سرشان بکشد و چیزی توی مشت شان بگذارد و از آنجا هم یک سر به دکون خودش بزند و بعدش سمت زورخونه کاشیپزون قدم بزند که ناگهان ... که ناگهان ... که ناگهان نگاه لوطیاحمد افتاد به سیدحسن که از راه دور داشت میآمد. شال کمر سبزرنگش را داشت محکم میکرد و پاشنه گیوهها را داشت ور میکشید و خونسرد به سمت معرکه میآمد. مثل همیشه آستین پیرهن سفیدش را تا ساعد داده بود بالا و به هر کس میرسید «پسر سلام» و «باباجون سلام» میگفت که پیشدستی کند در احوالپرسی. لوطیاحمد اما دل توی دلش نبود که خدایا چه خواهد کرد با این اوباش بیسیرت عسگر. اما سیدحسن در نهایت آرامش راه میآمد. با قدمهایی شمرده شمرده آمد تا پشت جوخه جماعتی که گرد عسگر جمع شده بودند و دیوانگیهای او را تماشا میکردند و لالمونی گرفته بودند و دید که عسگر به زمین و زمان و کائنات فحش میدهد. دید که سرصبحی لبی به خمره زده و چنین بیپروا آمده است که قداره اش را بکند تو دل حریف. در آن طرف معرکه هم حیدر گاوکش را دید که از سبیلهاش خون میچکد و با عسگر دم گرفته است. در همین حیص بیص بود که ناگهان چشم حیدر افتاد به سیدحسن که آرام از پشت مردم سرک میکشید به نمایش آنها. پس با طعنه رو به عسگر گفت که اینجا اگه تا فردا صبح هم نفس کش بطلبی، مادر نزاییده وجود به خرج بده، جلو بیاد کسی.»
عسگر گفت: بس که برزو تشریف دارن مردهای این گذر. چه کنم به رگ غیرتشون بربخوره حیدر داش؟
حیدر گفت: به ناموسشون یا مرجعشون فحش بده، شاید مردانگیشون به جوش آمد مثلاً.
سیدحسن هنوز داشت معرکه اوباشان و ناکسان را تماشا میکرد که سیده خانوم - همسایه قدیمی و نابینای محله - با دختربچهاش که دستش را گرفته بود، آمدند از دل گذر رد بشوند که عسگر مزه ریخت و دلقکبازی درآورد و مادر و دختر خوردند زمین و نوچهها جفتشان دست گرفتند و خندیدند. عسگر دید هر کاری میکند به رگ غیرت کسی برنمیخورد. باز دور قدارهاش چرخید. قدارهای که هنوز تو دل زمین فرو رفته بود و زهله آدم میترکید از دیدنش. عسگر همچنان رجز میخواند بلکه یکی برود برساند در گوش بزرگون محله و تهدید میکرد که از فردا عین بچه آدم خراجتونو بفرستید کاروانسرای مالفروشها واسه خودم که سید اینجا دیگر صبرش تمام شد. اولش غضب کرد سمت دو تا حریف چغر و توپید بهشان که:
- «یالله بساط تونو جمع کنید از اینجا برید. اینجا باج به شغال و کفتار نمیدن. یالله بساط چادرچاقچورتونو جمع کنید برید.»
حالا دیگر سید آمده بود وسط معرکه و عسگر نفس به نفس و پلک به پلکش ایستاده بود. حیدر هم عقب عسگر بود. انگار که جفتیجفتی سیدحسن را در منگنه گذاشته باشند. چنین بود که عسگر گاریچی همت کرد و قدارهاش را از دل زمین کند و عینهو گرگ بیزار خیز برداشت سمت سیدحسن که خونش را بریزد کف گذر و سیدحسن هنوز خونسرد ایستاده بود در دل معرکه. درست در لحظه هجوم جنونبار عسگر، حیدرگاوکش هم از پشت سر دورخیز کرد که خنجرش را فرو کند در کتف سید و جیغ و فریاد زنان بلند شد. استغاثه به درگاه پروردگار که : خدایا به این سید دستبالا کمک کن. همین که حیدر و عسگر، خشم و خیز برداشتند سمت سید که یکی از جلو قداره در سینهاش فرو کند و دیگری از پشت، سید آنقدر سبکبال بود که یک لحظه نشست رو پنجه پاش و جلدی خودش را از وسط آن دو کشید بیرون و لوطیان هرزه باجبگیر - عین دو گاومیش خشمگین - به هم خوردند و به پلکزدنی، قداره عسگر در سینه حیدر فرو رفت و قداره حیدر در سینه عسگر.
سیدحسن اما هنوز عرق اش هم درنیامده بود. فقط یک فن و بدل زده بود و خلاص. فنی که بدون دلگُندگی امکان اجراش نیست، وگرنه هرکی جای او بود الان خونین و مالین رفته بود سینه قبرستون. سید دستبالا اما یک نگاه کرد به آن دو لاشه گاومیشِ افتاده بر زمینِ گذر حاجی سقط فروش و تندی توپید به نوچهها و چاروادارهای عسگر که «بیایین این دو تا تن لَش را گم و گور کنین ببرین قبرسون. یالله.»
قاطرچیها دوتا قاطر آوردند و لاشهها را گذاشتند روی آنها. حیدر همانجا تمام کرد و به لعنت خدا رفت. عسگر هم چندماهی فلج شد و توی رختخواب افتاد. سیدحسن هر چه منتظر نقره شد که بیاید و چارقد امانتیاش را که آن روز صبح بر شانه پهلوون انداخته بود پس بگیرد نقره رویش نشد که نشد با آسیدحسن رخ به رخ شود. خجالت میکشید از آن همه بی شرمی که آن روز راه انداخته و سید را سکه یک پول کرده بود. نقره اما به همسادهها گفته بود «کاشکی دستم میشکست اما دلشو نمیشکستم. کاش یه جور دیگه بهش میگفتم. هرچی دودوتا چهارتا کردم عقلم نرسید. گفتم یه جوری بگم که خونش به جوش بیاد و مزد عسگر و حیدر رو کف دستشون بذاره. ما غیر از اون که کسی رو نداریم. خدا کنه که منو ببخشه آقا رزاز. یعنی ممکنه نبخشه؟ نه بابا مطمئنم میبخشه.»
بالاخره نقره و دمپرهای سیدحسن باهم رو در رو شدند. آن هم در روزی بود که نوچههای سیدحسن به فرمایش او برنج و گوشت و شکرپنیر و نخودچیکشمش دم منزل پهلوون افلیج بردند نقره خانم پیغوم پسغوم فرستاد که به آسیدحسن رزاز بگید حلالم کنه. آن لحظه از قضا نقره و سیدهخانم کور، وقتی به سمت گذر غلومعلی نگاه نگاه کردند سیدحسن را دیدند که داشت تند و تیز به سمت عودلاجان میرفت. نقرهخانم گفت: کجا را نگاه میکنی خاتون؟ سیدهخانم گفت: اونجاها یه سایه بلند و بالایی است که بوی گلمحمدی میده. این کیه که بوی گلمحمدی میده؟»
منبع : ایران
دیدگاه تان را بنویسید