ارسال به دیگران پرینت

احساس گناه از نقاشي

رضا دوست نقاش کنارنشسته‌اي است. اين را مي‌شود از زندگي‌اش دانست، چيزهايي که نقاشي کرده است هم گوشه‌اي نشسته‌اند يا بهتر است بگويم گوشه‌اي افتاده‌اند.

احساس گناه از نقاشي

۵۵آنلاین :

رضا دوست نقاش کنارنشسته‌اي است. اين را مي‌شود از زندگي‌اش دانست، چيزهايي که نقاشي کرده است هم گوشه‌اي نشسته‌اند يا بهتر است بگويم گوشه‌اي افتاده‌اند. مي‌گويد: غربت فرصتي شد تا خودم را در دل غرب در زيرزميني محبوس کنم. صورت استخواني، لهجه اصفهاني و دستان تکيده‌اش و اينکه درباره هيچ چيز اظهار نظر نمي‌کند، مصاحبه‌اش را بيشتر شبيه بازجويي کرد تا مکالمه، مقطع و تکه‌تکه حرف‌زدنش مرا ياد مصاحبه سال‌ها قبل با نيکزاد نجومي انداخت، از بسياري جهات نقاشان مهاجر شبيه هم هستند؛ آنها به جز دست‌وپنجه نرم‌کردن با نقاشي بايد با ديو غربت نيز بجنگند. از او مي‌پرسم چرا اين‌قدر کناره نشسته و خجالتي است؟ با خنده مي‌گويد در اين سال‌ها در پرروترين دوران زندگي‌اش قرار دارد و اينکه عادت کرده است در ميانه جمع نباشد. سال ١٣٣٩ در کوچه حمام سنگ پشت مسجد شيخ لطف‌الله به دنيا آمد، هشت‌ساله بود که براي کار نزد اکبر پاکنهاد رفت و ١٢ساله بود که مينياتورسازي را همان‌جا آغاز کرد «با وجود کودکي مي‌دانستم در نقاشي چيزي هست وراي تکرار مکررات مينياتورکش‌ها». وقتي سال ٥٤ به هنرستان وارد مي‌شود، شور نقاشي او را وامي‌دارد تا نمايشي از آثار خيالي خود در انستيتو ايران- آمريکاي شهر اصفهان برگزار کند؛ نقاشي‌هاي خيالي و سياه اين مجموعه سبب بازداشت او به دست ساواک مي‌شود. خودش آن سال‌ها را دوران ترس‌هاي کودکانه‌اي مي‌داند که زمينه‌ساز نقاشي‌هاي آينده‌اش شده است. در دانشکده هنرهاي زيبا با الخاص آشنا و در نهايت پس از چند سال تأخير در سال ٦٨ با راهنمايي پاکباز از تحصيل فارغ مي‌شود. اواخر دهه ٦٠ خيلي اتفاقي ايران را ترک مي‌کند و سال‌ها در کويت به کار و زندگي مي‌پردازد، بعدتر ونکوور مأمن و خانه هميشگي دوست شد. سال ٢٠٠٧ موزه هنرهاي معاصر کويت مروري بر آثار رضا دوست برگزار کرد، نمايش‌گرداني اين مجموعه را مهاالمنصور بر عهده داشت. نمايش مردادماه ٩٦ او در گالري هما نخستين نمايش او پس از سه دهه دوري از ايران است. اين گفت‌وگو در دو جلسه در روزهاي ١٢ و ١٤ مرداد ٩٦ انجام شده است.

شنيده بودم گالري دوست در کويت سال‌ها بهترين گالري اين کشور بوده، چرا درست در زمان رونق و گشايش اقتصادي و سياسي آنجا را ترک کرديد؟ اسم اصلي آنجا «گالري کوچک دوست» بود، سال ٢٠٠٠ افتتاح شد و واقعا تا ٢٠٠٨ که آنجا را ترک کردم جزء چند گالري مطرح کويت بود. جالب است لولو الصباح خيلي به من اصرار کرد که در شرايط تازه کويت، اين کشور را ترک نکنم ولي حقيقت اين بود که براي بچه‌هايم آينده‌اي در کويت وجود نداشت و اين دومين‌بار در زندگي بود که براي نجات چيزي مجبور به ترک خانه‌ام شدم، اولين بار براي نجات نقاشي و براي دومين‌بار براي آينده بچه‌هايم. در کارهاي رضا دوست، روح کارگاهي تعمدانه‌اي وجود دارد، اين نتيجه در حاشيه‌ماندن است يا يک انتخاب؟ انتخاب است، هيچ تصادفي در کار نيست. من قبل و بعد از انقلاب خيلي دشوار زندگي کردم و اين همه مي‌توانست دستاويز خوبي براي نقاشي در معني روايي آن باشد ولي اين شکل از نقاشي را با تعمد انتخاب کردم؛ چون فکر کردم جاي اين شکل از نقاشي غايب است. غيبت چه چيزي؟ اينکه احساساتت را نسبت به محيط ثبت کني، يعني به جاي پرداختن به موضوعات بيرون از خودت، سکان نقاشي تو را هدايت کند. روند دگرديسي در اين شکل از نقاشي خيلي کند و جانکاه است ولي من به انتخاب خودم سال‌ها پشت سه‌پايه نشستم و دم نزدم. تازه همين الان هم خودم را در نيمه راه مي‌بينم. چطور شد که از مينياتورسازي در نوجواني يک دفعه پرت شدي وسط يک رفتار مهجور نقاشي در يک سنت غربي؟ عشق به تاريخ هنر بود که به من تلنگر زد تا بيدار شوم؛ در نوجواني وقتي کتاب تاريخ جنسن را خواندم، فهميدم مينياتور يک چيز خارج از دنياي نقاش است. براي اينکه -مينياتور- سير تکاملي تاريخ را طي نکرده بود، بعد ديدم آدم مينياتوري که من نقاشي مي‌کنم خيلي وهمي است يعني هيچ‌وقت در اصفهان زندگي نکرده است؛ درواقع مينياتور خيال آدم‌هايي بود که مي‌خواستند شکوه اصفهان را از طريق قلم‌کاري و پرداز دوباره تداعي کنند. من در سال‌هايي که در اصفهان زندگي می‌کردم، فقر و نکبت اين شهر را مي‌ديدم؛ در حالي که پهلوي‌ها دوبار ديزاين نقش‌جهان را عوض کردند کوچه‌اي پشت شيخ‌لطف‌الله آب لوله‌کشي نداشت. درواقع آدم‌ها در مهد تمدن شاه‌عباسي، در کثافت لوول مي‌زدند. با چنين نگاهي بازداشت ساواک در سال ٥٤ خيلي بيراه هم نبوده؟ نه آن وقت من فقط ١٥، ١٦ سال داشتم و سياهي نقاشي‌هايم هم خيلي ربطي به نگاه سياسي نداشت موضوع يک سوءتفاهم بود که بعد البته سير هنري من را تغيير داد. چطور تغيير داد؟ بعد از يک هفته کتک‌خوردن تازه فهميدند من با گروه و دسته‌اي در ارتباط نيستم ولي مأمور شکنجه يک تعهدنامه جلوي من گذاشت و از من قول گرفت که ديگر تا آخر عمر هيچ چيزي از خيالم نقاشي نکنم. درواقع آن مأمور ساواک ناخواسته شکلي از نقاشي را به من پيشنهاد کرد که بعدتر متوجه شدم به شيوه شخصي من بدل شده. واقعا آن تعهدنامه را اين‌قدر جدي مي‌بيني؟ بله آن ترس و اضطراب سبب شد يک زبان جديد به جز خيالبافي براي نقاشي پيدا کنم. (با خنده) من مديون آن مأمور ساواک هستم، چون راه براي رسيدن به بيان نقاشانه را براي من کوتاه کرد. با توجه به علاقه‌ات به بازنمايي احتمالا سال‌هاي دهه ٦٠ فرصت خوبي براي جذب‌شدن به هنر انقلاب و جنگ بود؛ چرا جذب اين گرايش نشدي؟ اتفاقا نوروزي‌طلب در دفاعيه ليسانسي که به استاد راهنمايي رويين پاکباز انجام شد، از من پرسيد: چرا وقايع پيراموني در کار تو وجود ندارد؟ درواقع او در نقاشي دنبال بمب و تفنگ و... مي‌گشت ولي من چون دنبال شعار نبودم، همان چيزها را در کارم به طريق خودم نشان داده بودم. گئورگ زيمل مي‌گويد آن کسي که از مد پيروي نمي‌کند، خودش قهرمان مد است، حالا اين را مي‌شود به کسي که در کارهايش شعار نمي‌دهد هم تعميم داد، مثلا علي گلستانه در تمام دوران جنگ، هندوانه و طبيعت بي‌جان و کوچه‌باغ کشيد، اين به نظر شما شعار نيست؟ درست مي‌گوييد ما هم داشتيم جور ديگري شعار مي‌داديم. سال‌ها از ايران و فضاي هنري آن دور بودي هنوز کار کساني را دنبال مي‌کني؟ عاشق هميشگي عمامه‌پيچ ماندم؛ از اينکه بي‌ادعا و خاموش کارش را جلو برده الهام مي‌گيرم. کارهاي معصومه مظفري را هنوز دوست دارم؛ تازگي که کار ذاکري را ديدم، از نحوه انتخاب موضوع و نوع ديدنش بدم نيامد، از همان قديم کاراکتر امين نظر را دوست داشتم. خيلي‌ها اتفاق نظر دارند که عمامه‌پيچ در ميان هنرمندان آن دوره يک استثناست، ولي چرا نقاشي او آنچنان که بايد ديده نشده؟ قطعا به کاراکتر يعقوب برمي‌گردد، آدم رکي است و اين خاصيت جذابي براي بقيه و حتما کلکسيونر و گالريست نيست، علاوه بر اينکه هيچ‌وقت دوست نداشته اين‌ور و آن‌ور سرش را بالا بگيرد و نطق کند تا او را ببينند. من حتي اين خاموشي او را رکن مهمي در کارش ديد‌ه‌ام، در اين سکوت به عظمت خوبي رسيده، در‌حالي‌که خيلي‌ها که هم‌دوره‌اش بودند و الان معروف‌اند عملا چيزي در بساط نقاشي‌شان نيست. همان وقت‌ها هم وقتي يعقوب در کارش عرق مي‌ريخت، آنها شومن‌هايي بودند که به نقاشي تظاهر مي‌کردند. چرا همه اينها که نام برديد همگي متعلق به نسل قبل نقاشي هستند؟ طبيعي است، اينها نسل خود من هستند. جالب است، از يک جايي فکر کردم که ديگر ارتباطي با نقاشي اينجا نمي‌گيرم، علتش هم اين بود که هنرهاي امروزي در اينجا با شناخت من از ايران خيلي فاصله داشت. از جايي که هنر با شما غريبه مي‌شود، ديگر دنبال‌کردن آن - هنر- خيلي انتزاعي است. وقتي نسل من به‌واسطه مسلميان و دبيري با هانيبال الخاص مواجه شد، خيلي آدم تلخي شده بود، بنابراين نسل ما نفهميد که چرا اگر آموزش هانيبال نبود، بخش مهمي از تجربه مدرن در سيلاب انقلاب به نسل بعد منتقل نمي‌شد؟ ارادت شما به هانيبال از کجا مي‌آيد؟ درست است، هانيبال اين اواخر غم‌انگيز شده بود، فکر مي‌کنم چون از او قدرشناسي نشد، ديگر افتاده بود به گلايه مدام و نمي‌توانست خودش را در هنر و آموزش متمرکز کند. ولي قطعا در دوران ما معلم مهمي بود، چون در زمانه‌اي که اصلا «خودبودن» سکه پربها نبود، اصرار مي‌کرد به فرديت پايبند باشيم و اين را از رهگذر زيادکارکردن از هنرجو مي‌خواست. براي من که در اصفهان مثل شاگردان عصر قجر که بايد جلوي پاي معلم بلند مي‌شدم و تعظيم مي‌کردم، معلمي نکرد، پدري کرد. حتي يادم مي‌آيد روزي که دانشگاه‌ها تعطيل شد دو سطل رنگ به من داد و گفت برو نقاشي کن و اجازه نده وقفه‌اي در کار تو بيفتد. ولي اين خيل عظيم از شاگردان هانيبال که برابر اصل هستند از کجا آمده‌اند؟ مگر هانيبال نمي‌ديد که دارد خودش را تکثير مي‌کند؟! اينها حتما خودشان دلشان مي‌خواسته کپي الخاص باشند وگرنه تاآنجاکه من از او شناخت داشتم، از کپي‌شدن خودش خشنود نبود. علاوه بر اينکه بعدتر آن شوق و ذوق در تربيت هنرجو را از دست داد، يعني وقتي پذيرفت که هيچ‌جايي هيچ‌چيزي ندارد و ناباورانه آواره دنيا شده بود، فقط مي‌خواست يک جوري قرار و آسايش بگيرد. از ميان شاگردان الخاص کدامشان را موفق مي‌بيني؟ مسعود سعدالدين خوب بحران آن دوره را پشت سر گذاشت، شايد من و او خوب فهميديم که نقاشي نمي‌تواند کاملا خيالي ساخته شود؛ بنابراين جنسي از خيال را پيدا کرديم که از يک واقعيت بيروني نشئت مي‌گرفت. نقاشي مدرن ايران پس از انقلاب - چه راست و چه چپ - چرا خودش را درگير مباحثي کرد که حداقل نيم‌قرن بود در جهان تمام شده بود؟ به نظرم بهتر که خودش را درگير کرد، چون هرچه شعار و تصنع و ظاهرسازي داشت رو شد و حالا هنرمند در يک سلامت رواني به کار خودش ادامه مي‌دهد. مسئله ناهم‌زمان تاريخي هم هست، بالاخره پاکباز يا چند تئوريسين ديگر مي‌توانستند درباره اين بحران چيزي بگويند. الان با فاصله مي‌شود چنين حرفي زد، ولي آن برهه، آن نگاه به جهان براي ما تمام نشده بود. الان اگر به يک هنرمند جوان بگويي چرا در هنرت بازي درمي‌آوري و هجو مي‌کني و تأثير از ديگري مي‌گيري، چه جوابي به تو مي‌دهد؟ حتما هاج و واج نگاهت مي‌کند؛ براي اينکه اين وضعيت واقعيت آن جوان است. اين آدم بايد مسائلش را پشت سر بگذارد، نمي‌شود از روي آن بپرد که! هنر سياسي و سياست‌زده واقعيتي بود ترسناک که نسل من آن را گذاشت در يک صندوق و درش را بست. در نقاشي دوست انگار تمهيدي براي هم‌عصري وجود ندارد، اين مسئله را چطور توضيح مي‌دهي؟ من يک نقاش ناايوو هستم، اما تکنيک کارم قوي است، اگر اين را در کار من ببيني، پاسخ به سؤالت را پيدا مي‌کني. اولا براي من اينکه ديگري چطور درباره‌ام فکر مي‌کند اهميتي ندارد، دوما مفهوم زمانه و عقب و جلوبودن از آن خيلي بي‌معناست. من نقاشي را در يک گستره لايتناهي مي‌بينم، فقط مهم است که حرفي که با نقاشي مي‌زنم چطور مطرح شده است. همين‌ که تکنيک قوي مطرح مي‌شود، يعني مبحث ناايوو يک جور فرار از کانتکست است، چون نقاش ناايوو درکي از کيفيت نقاشانه‌اش ندارد. اين هم مهم است، چون در طول سال‌ها حتي به زبان نقاشي هم فکر نکردم، خيلي وقت‌ها فراموش مي‌کنم در حال نقاشي هستم. اين يک مقدار تخيلي به نظر مي‌رسد که آدم بتواند خودش را از زمينه - پيش موجود - درک زمانه جدا نگه دارد. من از جايي به خودم قبولاندم که نقاشي فلسفه نيست، حداقل در هنر معاصر بيشتر جاها هنر با محتوا و مفهوم گره زده شده، ولي من اين‌طور تلقي نسبت به نقاشي ندارم. براي همين رفتم غرب و خودم را در زيرزمين حبس کردم تا خيلي به بيرون از آتليه کاري نداشته باشم. دليل اين پرهيز از هنر معاصر چيست؟ نقاشي نمي‌تواند به مطالبه بيرون هنرمند وابسته بماند! فکر مي‌کنم هنر معاصر خيلي بيننده‌اش را جدي مي‌گيرد (يا لااقل من اين‌طور گمان مي‌کنم) شايد هم غلط فکر مي‌کنم. در هر صورت چون دنبال طرفدار بابت نقاشي نيستم، فاصله‌ام را با هنر معاصر حفظ کرده‌ام. البته ادعا ندارم که کار مهمي انجام داده‌ام، ولي مدعي هستم که نقاشي مي‌کنم. مي‌دانم در کويت کلکسيونر‌هايي وجود دارند که به احتمال مي‌توانستند حاميان خوبي براي نقاشي تو در بازار خاورميانه‌اي باشند؛ وقتي از ٢٠٠٥ به بعد رونق بازار دوبي کليد خورد، هيچ‌وقت مترصد ورود به اين بازار نشدي؟ اينکه بگويم چنين وسوسه‌اي وجود نداشت، دروغ است. ولي خودت بهتر از من مي‌داني که اين مکانيسم چگونه کار مي‌کند! حتي پيشنهاد‌هايي براي اين بازار هم داشتم، ولي ديدم در صورت موافقت با آن پيشنهاد، از کار خودم بازمي‌مانم. آن بازار مشخص مختصات خودش را دارد، نقاشي من يک جور خودگويي است در نتيجه لزومي ندارد در آن محيط و جريان قرار بگيرد. علاوه بر اينکه نقاشي من قشنگ و در آن معنا مشتري‌پسند نيست که بتواند موفقيت بازاري داشته باشد. در ضمن اينکه خودم هم آدم اين مناسبات نيستم و اعتقادي هم به پروپاگاندا نداشته و ندارم، همين الان هم خوشحالم يک کار بفروشم و رنگ و بوم کار بعدي را داشته باشم. اين را پيش از اين از خيلي از نقاشان مهاجرت پرسيده‌ام، اينکه مفهوم وطن براي تو چيست و کجاست؟ راستش خيلي جواب دشواري دارد تا جايي که ممکن است نتوانم جواب درستي به اين سؤال بدهم. اينکه من خجالت مي‌کشم در ايران اداي توريست‌ها را درآورم نشانه‌اي از معناي وطن است. من در هرجاي دنيا باشم عکس مي‌گيرم، به آدم‌ها دقت مي‌کنم، اين‌ور مي‌روم و آ‌ن‌ور مي‌روم، ولي در اينجا نه عجله‌اي دارم و نه علاقه‌اي به گشتن و مشاهده، انگار وطن جايي است که حداقل در فکر، به تو تعلق دارد، هيچ‌چيز وطن سؤال‌برانگيز نيست. گويي پيشاپيش همه‌چيز را درباره آن مي‌دانی. علي‌الظاهر با مسئله مهاجرت خيلي راحت کنار آمده‌اي؟ کجا راحت کنار آمده‌ام؟ اين در آتليه حبس‌کردن بخشي از تلخي مهاجرت بود. من ابدا با مهاجرت راحت نيستم. وقتي از ايران رفتم، پاره‌هاي دلم را رها کردم و رفتم کويت. از يک سو از اعماق قلبم دلتنگ عزيزانم و کشورم بودم و از طرفي اگر مي‌ماندم نقاشي متوقف مي‌شد و من چون نمي‌توانستم از نقاشي دست بردارم، مهم‌ترين جاي زمين و عزيزترين آدم‌ها را به خاطر نقاشي ول کردم و اين بزرگ‌ترين احساس گناه من است.

منبع : شرق
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه