ارسال به دیگران پرینت

طلاق | طلاق یک زوج افغان

روایت دست‌اول و خواندنی درخواستِ طلاق یک زوج افغان در امارات متحده عربی | حق با که بود؛ زن یا شوهر؟!

در کنسولگری نشسته‌ام و مثل همیشه صدها تن می‌آیند و صدها تن می‌روند. همه و همه درگیر اسناد و مدارک هستند. هزارها زنگ می‌زنند و هزارگونه سوال دارند.

روایت دست‌اول و خواندنی درخواستِ طلاق یک زوج افغان در امارات متحده عربی | حق با که بود؛ زن یا شوهر؟!

روایت دست‌اول و خواندنی درخواستِ طلاق یک زوج افغان در امارات متحده عربی

حق با که بود؛ زن یا شوهر؟!

پلوَشه ارشاد

کارمند کنسولگری افغانستان در دوبی و فعال حقوق زنان

در کنسولگری نشسته‌ام و مثل همیشه صدها تن می‌آیند و صدها تن می‌روند. همه و همه درگیر اسناد و مدارک هستند. هزارها زنگ می‌زنند و هزارگونه سوال دارند. همه توقع دارند کارشان زود تمام شود چون همه گرفتارند و صدها کارشان مانده که باید به آن برسند، ولی هرگز جواب "نه" یا "نمی‌شود"، نشنوند. تا حد امکان تلاش می‌کنم به همه برسم. با یک دست، اسناد را بررسی می‌کنم، با شانه‌ام گوشی تیلفون را گرفته و جواب می‌دهم. همیشه تلاش می‌کنم تا به نوعی به همه کمک کنم تا باشد که مصدر خدمت شوم. ولی باز هم می‌گویند کسی به زنگ ما جواب نمی‌دهد.

یکی به نرمی درخواست می‌کند که کارش را زود انجام دهم، یکی با گردن‌شقی دو،سه‌تا طعنه نثارم می‌کند که هیچکس اینجا کار نمی‌کند. هیچکس به ما که فقیر هستیم کمک نمی‌کند، کسی نیست صدای ما را بشنود و امثال اینها.

اول‌ها دلم می‌شکست که چرا اینطور فکر می‌کنند ولی حالا مثل فولاد پخته شده‌ام. ناامید نمی‌شوم چون می‌فهمم از عادت‌شان است که قلب یک زن را برنجانند. اکثرشان کارگرند و از طبقه فقیر جامعه. به سر و وضع خود نمی‌رسند. با آنکه همیشه آب گرم در هرجا میسر است، بوی تند عرق‌شان همیشه تمام اتاق را می‌گیرد ولی محال است به روی‌شان بیاورم و یا گوشزد کنم. سال اول کارم این کار را کرده بودم که چقدر سرزنش شدم و چقدر همه به من نام‌های مختلف دادند. دیگر بعد از آن محال است این کار را بکنم.

در بین این همه مردم و چهره‌های متفاوت، بعضی چشم‌ها توجهت را جذب می‌کنند. یک مرد که ظاهرش ژولیده ولی تمیز بود در کنج اتاق نشسته بود. با آنکه به من نگاه می‌کرد ولی وقتی چشم به چشم می‌شدیم، نگاهش را می‌دزدید. چند بار این کار را کرد که بالاخره صدایش کردم: "آقا کارتان چیست تا من کمک کنم، چون از خیلی دیر منتظرید؟

جواب داد که با دوستم آمده‌ام، کاری ندارم. یک ساعت، دو ساعت و همینطور زمان می‌گذشت ولی این آقا همانطور در آن گوشه نشسته بود. تا که اوقات کاری رو به اتمام بود و مراجعین هم کسی نمانده بود که دیدم طرف من می‌آید. آمد و با صدای بسیار پریشان و لرزان گفت: خواهر! مراحل طلاق از کجا آغاز می شود؟

این‌بار دیدم با آنکه در قونسلی[کنسولگری] ایستاده است ولی گویی در دشت سوزان از هوای گرم خیس عرق شده، دست و پا دارد ولی توان حرکتش را از دست داده است، حرف که می‌زند گویی صدایش صد سال طول می‌کشد تا از چاه وجودش بیرون آید، دست‌هایش را طوری به هم گره کرده مثلی که گوهری را در آن پنهان کرده تا بیرون نیفتد. شناسنامه‌اش را که دیدم، فقط ۳۰ساله بود ولی تمام موهایش سفید بود. نمی‌دانم شاید زیاد زیر آفتاب، کار کرده بود که تمام موهایش رنگ باخته بودند. چین و چروک صورتش چنان نمایان بود که در هر خطش یک قرن پوست پوسیده جاگرفته بود. رنگ صورتش طوری پریده بود که فکر می‌کردی سلول‌های صورتش را به اعدام محکوم کرده‌اند. لبانش هیچ تکان نمی‌خورد، فقط صدا از گلویش بیرون می‌آمد. همانطور که به میز پذیرش تکیه داده بود و اگر میز نبود حتما به زمین می‌خورد، به من نگاه می‌کرد ولی گویی با خود درددل می‌کند و به نقطه‌ای در دوردست خیره شده.

من مات و مبهوت شده بودم، نمی‌دانستم چه بگویم.

پرسیدم خواست شماست؟

جواب داد: بله!

پرسیدم: مشکل چیست؟ شاید بتوانیم راه حلی برایش پیدا کنیم.

گفت: مشکل نه یکی است نه دوتا فقط می‌خواهم زنم را طلاق بدهم.

در صدایش صدای شیون شنیدم، در چهره‌اش پیرمردی را دیدم که توان راه رفتن ندارد و باری که به دوش می‌کشد کمرش را خم کرده است، فقط می‌خواهد هرچه زودتر بار را به زمین بگذارد و برود. لرزش دستانش، لکنت زبانش و مِن‌من‌کُنان حرف زدنش، مرا کنجکاو کرد.

پرسیدم خانمت درخواست طلاق کرده؟

پاسخش مثبت بود. سراغ خانمش را گرفتم. گفت بیرون منتظر است. گفتم صدایش کن بیاید.

بعد از دو،سه دقیقه دیدم خانمی با قامت رسا طرف من می‌آید. لباس تمیز و مرتب به تن داشت، رویش را با ماسک پوشانده بود، ابروهایش را طوری خط کشیده بود گویی می‌خواهد بیننده را به طرف خود زود جذب کند، روسری‌اش تا نصف سرش بود و موهای بلوندش به وضوح به چشم می‌خورد.

سلام کرد و گفت برای گرفتن طلاق آمده‌ام.

در گفتن این جمله‌ای کوتاه دو،سه‌بار ابروهایش را بالا برد، چنان به نظر می‌رسید که اراده حرف زدنش دست ابروانش بود. صدایش چنان اعتماد به نفس داشت که بعد از گفتن این جمله بدون اینکه منتظر جواب من شود چشمانش را برگرداند و شروع کرد به تماشای چهارطرف. سرش را طرف راست چرخاند چشمانش را تا حدی بست بعد کامل باز کرد بعد به آهستگی طرف چپ چرخاند و سراسر اتاق را و مردم را برانداز کرد.

پرسیدم: شما می‌خواهید طلاق بگیرید؟

دوباره با اطمینان کامل و بدون هرگونه دودلی با صدای بلند جواب داد: بله!

گفتم: خانم شما دو فرزند دارید...

او بدون اینکه منتظر شود من بقیه جمله‌ام را بگویم باز با همان اطمینان گفت: بله!

گفتم به زندگی فرزندان‌تان فکر کنید!

خانم باز بدون انتظار با همان لحن جواب داد: اینها را هم فکر کرده‌ام.

ادامه دادم: مشکل چیست شاید بتوانیم کمک کنیم تا جدا نشوید و از این تصمیم بگذرید؟

گفت: نه تشکر، هیچکس نمی‌تواند کمک کند من تصمیمم را گرفته‌ام و می‌خواهم جدا شوم.

در عین حال ۲پسربچه‌ای کوچک را دیدم که صورتشان مثل ماه می‌درخشید، چشمان‌شان مرا یاد شفافیت شبنم روی گل‌ها در بهار می‌انداخت، موهای فرفری‌شان مثل گل پیچک بود، کوچک‌تر در بغل پدر بود و بزرگ‌تر دست پدر را چنان سخت گرفته بود که هرگز نمی‌خواست رهایش کند. این دو فرشته معصوم، بی‌خبر از اینکه کجا آمده‌اند و فردا چی روزی را سرشان می‌آورد در عالم بچگی از بودن با پدر و مادرشان خوشحال بودند.

پیش قونسل رفتیم و هر دو از مشکلات خود نالیدند. بعد از چند لحظه فهمیدم که هر دو بیکارند.

گفتم: خب درست است که زندگی سخت است و پر از مشکلات اما شما دوتا اینقدر خودبین و خودخواه استید که فراموش کرده‌اید زندگی ۲کودک معصوم به هر دوی شما وصل است؟ هر فیصله شما شاید خودتان را از دعوا و جدال راحت بسازد ولی سرنوشت این دو طفل معصوم چی می‌شود؟ شما شاید یک شریک زندگی بهتر پیدا خواهید کرد ولی آیا فکر کرده‌اید که او هرگز برای فرزندان‌تان پدر یا مادر خوبی خواهد بود؟

خانم باز به صدای بلند جواب داد: من همه اینها را می‌فهمم.

پرسیدم چطور؟ شما نه ویزه دارید، نه کار می‌کنید، نه خانه دارید، بچه‌ها را کجا می‌برید؟ افغانستان برمی‌گردید؟

پاسخ داد: نه! من زندگی‌ام در خطر خواهد بود اگر بروم افغانستان.

گفتم: پس اینجا چطور زندگی خواهید کرد؟

گفت: شب و روز کار خواهم کرد.

گفتم: خب حال هم می‌توانید این کار را بکنید.

جواب داد: حال، شوهرم برایم اعصاب نمانده تا من فکر کنم. من درس خوانده‌ام، فارغ‌التحصیلم، کار خواهم کرد.

قونسل هم ازشان خواست یک چند وقتی جدا زندگی کنند تا شاید اعصاب‌شان آرام شود و بعد تصمیم عاقلانه بگیرند اما هردو اصرار می‌کردند که نه، ما همین الان می‌خواهیم از هم جدا شویم.

خانم از من خواست تا با من در اتاق دیگری صحبت کند. وقتی شروع کرد، از زندگی‌اش برایم گفت. فکر کردم زندگی خودم را به یادم می‌آورد و دارد داستان خودم را برای خودم روایت می‌کند.

تعریف کرد که شوهرش سواد ندارد، کار نمی‌کند و حتی تلاش هم نمی‌کند کار پیدا کند. شب و روز فقط خواب است و کارش دعوا، نه غذایی برای خوردن داریم نه پول کرایه خانه. از بس در خانه است هر لحظه تقاضای مجاورت با من را دارد. وقتی نه می‌گویم جلوی بچه‌ها مرا لت و کوب می‌کند و جلو چشم بچه ها با من...!!

دنیا روی سرم چرخید. من که خود شکار چنین مردی بودم چطور به او مشورت می‌دادم که این کار را نکند، از شوهرش جدا نشود، مگر من توانستم که او بتواند؟

چرا از ظاهرش، از طرز صحبت کردنش و از صدای بلندش او را قضاوت کردم؟

مشکل ایشان را به محاکم دوبی فرستادیم و من همچنان ساعت‌ها و روزها به آنها فکر می‌کنم...

طلاق؛ صدای این کلمه فقط ۴حرفی آنقدر محکم و کوبنده است که به ضربه چکش آهنگر می‌ماند؛ آهنگری که فولاد را با ضربه پُتک، به اشکال مختلف درمی‌آورد. برای من به گداخته فولاد می‌ماند، یک سطل پر از گداخته جوشان فولاد.

روزی که بار اول این کلمه را شنیدم، فکر کردم کسی آن سطل پر را روی سرم خالی کرد اما فکر کنم که حس مادری، یعنی مادری که به فکر آینده فرزندانش است، این طاقت را به ما می‌دهد که بسوزیم ولی از پا ننشینیم. برای آزادی و آینده فرزند باید بجنگیم حتی با گداخته فولاد داغ.

منی که بدون پدر، بزرگ شده بودم هرگز نمی‌خواستم فرزندانم این کمبود را داشته باشند. اینکه حسِ نداشتن پدر چگونه است را من، خوب می‌دانم. اما روزی که خودت تصمیم می‌گیری چنین بلایی را بر سرِ فرزندت بیاوری، سخت‌تر از هر بدبختی در دنیاست. فکر کردنش می‌شکندت چه رسد به تصمیمش.

اما آیا هر پدر، پدر است؟ آیا هر پدر، پدری بلد است؟

آیا پدران فراموش کرده‌اند که با تولید نسل، پدر نمی‌شوند، مگر با گرفتن مسئولیت‌هایی در قبال فرزند؟!

همچنان تلاش می‌کنم از قضاوت پرهیز کنم و همچنان ساعت‌ها و روزها، فکرم درگیر است که...

 

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه