۵۵آنلاین :
«تصنیف باستر اسکراگز»، شش تصنیف در باب مرگ است؛ پنج تراژدی ابزورد و یک ترانه رستگاری (اپیزود چهارم)، شش شوکرانِ کوئنی که مرگ را به شیوه غریبی روایت میکنند.
امیر بهاری، منتقد؛ برادران کوئن امیدی نداشتند تا استودیوهای بزرگ هالیوودی روی پروژهشان سرمایهگذاری کنند، و این ناامیدی از شرایط فعلی سینما و احتمالا آیندهی آن در این حکایتها بازتاب داده شده است. مخصوصا در اپیزود سوم، «منبع درآمد» که راوی اسطورهها جای خودش را به مرغ و نه خروسی، حسابگر میدهد و جالب اینکه قصهگوی توانا ولی جسما معلول کنار گذاشته نمیشود، بلکه به قتل میرسد.
برادران کوئن از همان اپیزود اول هستیشناسی فیلم را روشن و صریح بیان میکنند؛ وقتی دوربین روی چهرههای کسانی که به قتل میرسند مکث میکند تا مخاطب چهره مرگ را واضح و دقیق نگاه کند (نمای بسته صورت به شکل موتیف تکرار میشود). در انتهای داستان، باستر اسکراگز در حال نواختن چنگِ باستانی به آسمان میرود، دوران او به سرآمده است. مرگ بهذات، پایان دوران هر آدمی است، ولی در این فیلم هر بار کارکرد فرامتنی خاص خودش را پیدا میکند.
شخصیت هفتتیرکش باستر اسکراگز خنیاگری خونسرد است ولی به وقتش با تبحر بینظیری آدم میکشد. او با موسیقی کانتری و فولکی قدیمی (یک قطعه از دهه اول قرن بیستم، یک قطعه از دهه سی و...) معرفی میشود و شخصیت مقابل او (کید) در پایان، با نغمههای یک هارمونیکا از راه میرسد و او را مغلوب میکند. موسیقی مدرنتری از آنچه باستر اسکراگز با آن معرفی شده است (کید ادای دینی به شخصیت هارمونیکا (چارلز برانسون) در «روزی روزگاری در غرب» است ولی طراحی لباساش شبیه فرانک (هنری فوندا) در همان فیلم است و ملودیهایی که مینوازد گویی از جهان آهنگسازی انیو موریکونه، آهنگساز برجستهی سینمای وسترن میآید که آهنگساز ثابت فیلمهای لئونه هم بود). اما نکته جالب توجه مواجههی کید و باستر اسکراگز است.
کید مثل شخصیتهای کلاسیک وسترن برای بردن جایزه نیامده است، آمده تا اسکراگز را شکست بدهد و برود. اسکراگز از هارمونیکا نواختن او خوشش میآید ولی نمیتواند تشخیص بدهد نوازندهی این نغمههای جذاب احتمالا هفتتیرکش قهاری هم هست. کید میآید و اسکراگز با چنگی باستانی در دست میرود. در اپیزود دوم فیلم، در صحنه پایانی، زمانی که جیمز فرانکو خیره به دختری زیبا با خونسردی و رستگارانه اعدام میشود، صحنهی مهمی از فیلم «آدمکشها»ی دان سیگل را به خاطر میآورد، آنجا که لی ماروین میگوید: «تنها کسی از مرگ نمیترسد که قبلا مرده باشد». این جمله چکیدهی چالش مهم شخصیت آدمکشی است که ماروین در آن فیلم بازی میکند.
در اپیزود دوم فیلم برادران کوئن دزدی که نتوانسته سرقتی را که برنامهریزی کرده بوده انجام بدهد تا چند میلیمتری مرگ میرود ولی زنده میماند اما در نهایت به جرمی که انجام نداده، اعدام میشود. شخصیتی طمعکار ولی بیگناه در سرزمین سراسر خشونت و کشتار، قربانیِ بازندهای که در طول داستان فقط یک چیز یاد میگیرد؛ اینکه نترسد، مسئولیت کار خود را بپذیرد و آسوده بمیرد و اینجا مرگ ارمغان رستگاری است.
در اپیزود منبع درآمد (Meal Ticket)، صریحتر از آنچه در بخشهای دیگر فیلم میبینیم، برادران کوئن به شرح و تصویرسازی موقعیت هنر و هنرمند میپردازند که در تقابل با شعبدهبازی و کارهای محیرالعقول قرار گرفته است؛ قصهگوی متبحر اما پردردسر در مقابل مرغ شعبدهباز و پرطرفدار اما بیزحمت. شوخطبعی برادران کوئن اینجا هم مثل همیشه جذاب است؛ چون مرغ قصهشان که گویی نمادی از هالیوود قرن بیستویکم است همچون او حساب و کتاب خوب سرش میشود (تشدید صحنههای جنسی در فیلمهای سالهای اخیر هالیوودد را هم از نظر دور نداشته باشید) و وقتی نمایشگری میکند هیاهو و سرخوشی مردم را فرا میگیرد. اینکه مرغی به شما بگوید ۳ ضرب در ۱۱ چند میشود واقعا جذاب است.
بعضا اتفاقاتی که به عنوان مثال در فیلمهای کریستوفر نولان میافتد به همین اندازه غریب و شاید هم جالب است. در نقطهی مقابل این مرغ، قصهگوی بیدستوپایی است که وقتی نمایشگری میکند، حتی آن وقتها که اوضاع بر وفق مراد است، همگی در سکوتی عمیق افسانههایش را دنبال میکنند و از شور و حال خبری نیست. حالا اگر کسی روایتهای آنچنانی را دوست ندارد و با نبوغِ مرغی کیفور میشود، تکلیف چیست؟! یا اگر کسی سکوت عمیق البرت هال هنگام اجرای برامس را دوست نداشته باشد ولی هیاهوی اجرای زنده لیدی گاگا در همان سالن او را از خود بیخود کند چه؟!
بعد از «منبع درآمد» مهمترین اپیزود فیلم را میبینیم؛ «درهی تماما طلا». این اپیزود مشخصا برای تام ویتز نوشته شده است. او بازیگر این اپیزود است ولی مصداق بارز این روایت هم هست. تام ویتز هنرمندی یگانه که در طول بیش از ۴ دهه حضورش در عرصهی موسیقی، تئاتر و سینما همیشه امضای خاص خودش را داشته است و همواره شخصیتهایی که از خودش دیدهایم و آنهایی که در آثارش شاهد بودهایم منحصربهفرد و تاثیرگذار بودهاند. او هرگز تن به بازار نداد و در نهایت این بازار موسیقی بود که مجبور شد طی چهار دهه زبان او را بیاموزد. کسی که اولین آلبومش در دهه ۱۹۷۰ یک شکست تجاری محض بود، در سالهای اخیر به جایی رسید که حتی اسکارلت یوهانسون هم وقتی خواست آواز بخواند، قطعات او را بازخوانی کرد. مقاومت و ایستادگی او بر سر مواضع هنریاش یکی از نمونههای نادر نیم قرن اخیر است.
شخصیت او در داستان کوئنها جویندهی طلایی است که به شیوهی خاص خودش رگهی بزرگی از طلا پیدا میکند. طلا پیشتر هم به عنوان استعاره از اثر هنری استفاده شده است. جویندهی طلای این حکایت، هنرمندی است که سختی بسیار میکشد تا «آقای ثروت» را پیدا کند. از لباس، وجنات و داراییاش پیداست که متمول نیست و با مشقت به این بهشت کوچک رسیده است. پر واضح است که این اپیزود در عین درخشندگی سینماییاش، ادای دین برادران کوئن به تام ویتز هم هست.
در ایپزود «دختری که شوکه شد»، آلیس دختر منفعل و ترسو که تقریبا گماشتهی برادرش است در آغاز سفری جانکاه برادرش را از دست میدهد و باید خودش افسار زندگی را در دست بگیرد. او بالاخره در غرب وحشی (سرزمین عجایب) خودش را پیدا میکند ولی این مرگ است که در نهایت نشان خودباوری اوست. تردیدها و بیمسئولیتی او در طول داستان (برادرش میمیرد و او از استیصال و ترس حتی گریه هم نمیکند. خدمتکارش سرکشی میکند و میرود و او حتی نمیتواند مسئولیت یک سگ را بپذیرد) برطرف میشود و خودش را در آستانهی زندگی زناشویی با کسی میبیند که برخلاف برادر و احتمالا شریک برادرش، مردی مطلوب و خوشایند است. اما دنیا از منظر برادران کوئن پر است از لحظات کمیک، خشن و بیرحم و رهایی و رستگاری در آن بهایی گزاف دارد. زمانی که آلیس بر ترس خود غلبه میکند، باید زیستن را از خود دریغ کند، آن هم درست زمانی که میخواهد مسئولیت کارهای خود را بپذیرد و سگی را که به مرگ سپرده، پیدا کند.
اپیزود پایانی فیلم اما یک شوخی بامزه با مرگ است. اینکه زندگی همهی انسانها درواقع معطوف به مرگ است و در نهایت در این شهر تنها یک هتل وجود دارد. دو مردِ به اصطلاح جایزهبگیر که همان فرشتگان خیر و شر مرگ هستند سه شخصیت را همراهی میکنند و جالب اینکه خِیر (براندن گلیسون) زیر دستِ شَر است. در طول اپیزود این شخصیتها تعریفهای متفاوتی از انسانها میدهند. زنی که انجیل بهدست دارد، اصرار میکند انسانها یا شریف هستند یا گناهکار و... ولی در نهایت آن جایزهبگیر (فرشتهی شَر) میگوید فقط دو جور انسان داریم زنده و مرده. در تمام فیلم مرگ موضوع اصلی است و جالب اینکه به جز اپیزود سوم که تاحدودی بازتاب دهندهی زیباییها هم هست (تنها در این بخش فیلم طبیعتی زیبا و سرشار از حیات نمود دارد)، در تمام اپیزودها جهان جای وحشی و بیحساب و کتابی است و زندگی شکوهی در برابر مرگ ندارد.
این اپیزود بحثبرانگیز که سه شخصیت متفاوت را کنار هم گذاشته و ظاهری ساده دارد و کاملا بر مبنای دیالوگ میگذرد، اتفاقا جایی است که برادران کوئن چیزهای بیشتری از تواناییشان در کارگردانی را ارائه میکنند؛ نحوهی قطعها، فضاسازی با واکنشهای شخصیتها، انتخاب یک گرافیک بهخصوص با نورپردازی و طراحی لباس و صحنه از امتیازات سینمایی این بخش است. شکل طراحی لباس نشان میدهد هر کدام از این شخصیتها نمایندگانی از قشرها حتی در دورانهای متفاوتی هستند. برخورد ظاهرا ساده برادران کوئن با این اپیزود- که به نوعی جمعبندی بحثهای مطرح شد در ۵ اپیزود قبلی است هم در نهایت نشان میدهد که چرا آنها با موضوع مرگ برخورد اسطورهای نمیکنند و مرگها خیلی سریع و بدون مقدمه اتفاق میافتند. از نظر آنها موضوع ساده است همهی راهها به یک جا ختم میشود.
در پایان فیلم که آن سه شخصیت به مقابل درب هتل میرسند روی نیمهی سمت راست در شمایل یک فرشته است و روی نیمه سمت چپ شمایل یک بُز (نماد شیطانی و جهنمی در آیین مسیحیت.) شخصیتها همگی در حین ورود به هتل تردید دارند و در واقع میدانند که گناهکارند و عاقبت کار خوش نیست ولی ناگزیر به ورود هستند. در انتهای این اپیزود (صحنه پایانی فیلم) در پسزمینه، نکیر و منکرِ مسیحی (جایزه بگیرها) در حال بالا بردن جنازه از پلکانی هستند که معلوم نیست به بهشت میرسد یا جهنم.
منبع : سازندگی
دیدگاه تان را بنویسید