ارسال به دیگران پرینت

کارون غمگین است کجایی باشو ؟

کارون غمگین و هورالعظیم خشمگین است چون نمی‌فهمند صیانت چیست و چرا صیانت از اینترنت مهم‌تر از حمایت از آنان است‌! آب سواد ندارد چون نمی‌داند وقتی غایب است خوزستان ازتشنگی هلاک است و مردمان تب‌کرده در خیابان‌های کرخه و کارون شکوه از ندانم‌کاری‌ها سر می‌دهند که چرا جمعی از مسئولان و مدیران غافلند وقتی کارون، هامون، کرخه وهیرمند و زاینده‌رود بی‌آب است، بال وپرها، بی‌پرواز است و برایشان فرقی نمی‌کند قناری یا سار و گنجشک یا لک‌لک در قفس هستند یا آزاد! کارون غمگین است تو کجایی باشو؟!

کارون غمگین است کجایی باشو ؟

 ... می‌آید با تبسمی که اصرار دارد ملیح، آشتی‌جو و دلپذیر باشد. می‌آید، می‌رسد، دستم را در دست می‌گیرد، بغلم می‌کند. مغفرت در گوشم زمزمه می‌کند. ولی نمی‌داند سایه مرا در آغوش گرفته است. چون او خود خود مرا پاک کرده است. آیا کسی نبود پیش‌ترها به او بگوید درختی که به تو سایه می‌دهد، قطع نکن. آیا کس دیگری نبود به او بگوید، این درخت کهنه نمی‌تواند خم شود، می‌شکند. او مرا شکست و حالا آمده است تا بگوید اشتباه کردم، یک سوءتفاهم بود یعنی این مدت بلند بالا سوءتفاهم؟ یعنی همه این مدت که صدسال طول کشید و مرا بر دار کرد یک سوءتفاهم ساده بود؟ همین؟ او مرا زخمی نکرد، نسبت مرا با خیلی چیزها کشت. آیا می‌خواست مرا زنده‌به‌گور کند درست مثل کسی که غرق گناه است اما من بی‌گناه بودم. او پیش از آنکه حکم صادر کند می‌توانست لااقل تلنگری به سایه‌ام بزند تا برگردم و توضیح دهم برگی که از درخت خانه‌اش افتاد کار من نبود، باد پریشان شد. لابد نمی‌دانست محکوم کردن بی‌گناهان، مثل کشتن قانون است و لابد نمی‌دانست حق حتی بالاتر از قانون است. حق من، شکستن من و حبس من در من نبود. او اگر مرا نکشته باشد با این حال نازک‌تر از خیال من، دست‌کم در این مدت مرا در خودم زندانی کرد. مثل کودکی که پشت میله‌های اختلاف پدر و مادرش گیر کرده است. مثل تحمل زندگی با کسی که دوستش ندارید، اما مجبورید در بند او بمانید چون نمی‌خواهید امیدتان را از دست بدهید. درست مثل همین آقای زمین پاک که عاشق درخت و باغ است و با سیب، گیلاس و گلابی نسبت دور و درازی دارد اما حالا باید زباله‌ها را ‌تر و خشک کند. چون باغ مرده است، ده متروک شده و شهر بی‌ترحم است و او فقط می‌تواند زمین را پاک نگه دارد و ساعات بسیاری با بوی غذای مانده و چوبک بستنی آب‌ شده و نایلون چروک سر کند. اما و البته او همچنان باغ و سبزه را دوست دارد. همین است جلو خانه‌ای که هیچ شباهتی به خانه ندارد چند کاسه و کوزه شکسته را باغ گل و گیاه کرده است تا روح زندگی را در هر شرایطی حفظ کند.

لیلای من

در این لحظه که در اتاقم را به روی آوار‌گی‌ام بسته‌ام

احساس می‌کنم به تک‌درختی می‌مانم

که جنگل را ترک گفته باشد

آن سال‌های دور و دراز هم همینطور بود. کلمات طلایی اغلب بعد از رفتار سربی می‌آمدند. بار اولی که سیلی خوردم و حبس خانگی شدم تابستان بود. بادبادک دوستم کله زد به پنجره همسایه و شیشه را سینه‌ریز حیاط کرد. اما پدر مرا نواخت و پس از آن بود من از بادبادک می‌ترسیدم. وقتی یک بار، فقط یک‌بار راهی را تا حاشیه بیراهه رفتم چنان سرزنش فیزیکی شدم که نزدیک بود برای همیشه راه رفتن را گم کنم. همان روز بود که پدرم یک جوری مرا دلداری داد و به شوق و ذوقم آورد که حالم شکرپنیر شد. اما کلمات طلایی پدر تا مدت‌ها داغ سرزنش‌های سربی را از گونه‌ام پاک نکرد. آن هزار سال پیش که پستچی‌ها پرکار بودند و در کوچه ما فقط خانه آقای وحدت تلفن داشت. در همان روزگار پیر، مرد کم‌بنیه‌ و بی‌کس و کاری ناچار شد قبول کند تیری که در تاریکی سر به سر آوازخوانی جوان گذاشت از تفنگ او رها شده است. درحالی‌که او مداد هم نداشت چه برسد به تفنگ! بعدها شنیدم آوازخوان به‌خاطر دلبری از لیلا، سرش به تیر پدر لیلا خورده است. اما از آنجایی در بیماری‌های سخت، طبیب خداست بعد از چندین زمستان در بهاری که پرباران بود مرد کم‌بنیه آزاد شد. اماقیافه‌اش پاییز بود.

بیشه‌ای می‌بینم در رگ‌های یک برگ

دریایی را در قطره‌ای آب

سرزمینی را در سنگریزه‌ای

همه آسمان را نیز

در چشمان تو

حالا و همین اکنون‌ها، همین هفته‌های پیش و همین روزها که سیل بی‌آبی راه افتاد روستا به روستا و شهر به شهر مردمان معصوم‌تر از گنجشک را به ساحل خشک رودها وبرکه‌های فرسوده برد، جانورانی جان باختند و تعدادی از آنان خود را به گل ولای بخشیدند؛ نامشان فلامینگو، ماهی و گاو‌میش بود! روزگار غریبی است و ما رنجورتر از کارون و کرخه، قانع به باریکه آب حقیری درپهنه‌ای از سیستان، یزد و خوزستان هستیم اما دریغ و درد از بی‌تدبیری‌ها که مغفرت و پشیمانی را بی‌اثر  یا کم‌اثر کرده است! بسان روزگار مرد سیاه‌پوستی که پس از 23سال و 7ماه و چند روز حبس به جرم قتل، آزاد شد، چون بی‌گناه بود. آمدند و گفتند ببخشید حق با شماست. شما بی‌گناهید، شما آزادید. بفرمایید بروید. وقتی در زندان به رویش باز شد نمی‌دانست از کدام طرف برود. او بیش از 8500شبانه‌روز در رؤیای آزادی، شب‌ها کابوس می‌دید و روزها امید را دنبال می‌کرد. او حالا آزاد است. اما با آزادی چگونه سر کند. وقتی 23سال و 7ماه در هیچ کوچه و خیابانی راه نرفته است و همه دیوارها سیم‌خاردار بر سر داشته‌اند. او چگونه آن 8500روز گمشده را پیدا کند. پدرش می‌گوید: دوچرخه قدیمی‌ات را تعمیر کن و دنیا را رکاب بزن، آزادی گذرنامه خوشبختی است. آیا شما دوچرخه‌سواری می‌دانید. آقای خوزستان خانم سیستان و بلوچستان، خانم و آقای یزد و اصفهان‌! چون من درخت سیبی دیدم از دست جفای آب داشت پوست خودش را می‌کند.

سبدی از آواز و پروانه

یک بغل اندوه و ماهتاب

دسته‌ای بوسه هراسیده مضطرب

اتاقی انباشته از انتقاد

همگی اینها را جلوی روی این روزگار نهادم

 

 

منبع : همشهری
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه