ارسال به دیگران پرینت

کتاب‌ها را به یک چک بی‌محل فروختم | امروز زادروز هوشنگ مرادی کرمانی است

«هر بار در جایی چیزی از من می‌نویسند که غلط است. یکی در جایی نوشته بود: دیپلم که گرفت از ۱۵ سالگی به تهران آمد. من دو دفعه، سه دفعه رد شدم. اصلا آرزویم این بود که بتوانم دیپلم بگیرم. چطور ۱۵ سالگی توانستم دیپلم بگیرم؟ ۲۰ ‌سالگی آمدم، پنج سال تاخیر داشتم. آن یکی نوشته پنج ساله بود، پدرش مرد. من ۳۵ ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. یک فیلم‌نامه هم نوشته‌ام به نام «کاکلی»، همه جا نوشته‌اند فیلم‌نامه‌ای نوشت به نام «کاکی». همه می‌پرسند کاکی یعنی چی؟ چیزهایی درباره من نوشته‌اند که من خودم ماتم می‌برد که اینها را از کجا نوشته‌اند»

کتاب‌ها را به یک چک بی‌محل فروختم | امروز زادروز هوشنگ مرادی کرمانی است
«هر بار در جایی چیزی از من می‌نویسند که غلط است. یکی در جایی نوشته بود: دیپلم که گرفت از ۱۵ سالگی به تهران آمد. من دو دفعه، سه دفعه رد شدم. اصلا آرزویم این بود که بتوانم دیپلم بگیرم. چطور ۱۵ سالگی توانستم دیپلم بگیرم؟ ۲۰ ‌سالگی آمدم، پنج سال تاخیر داشتم. آن یکی نوشته پنج ساله بود، پدرش مرد. من ۳۵ ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. یک فیلم‌نامه هم نوشته‌ام به نام «کاکلی»، همه جا نوشته‌اند فیلم‌نامه‌ای نوشت به نام «کاکی». همه می‌پرسند کاکی یعنی چی؟ چیزهایی درباره من نوشته‌اند که من خودم ماتم می‌برد که اینها را از کجا نوشته‌اند»
این بخشی از گلایه‌های هوشنگ مرادی کرمانی از چیزهایی است که درباره او نوشته‌اند. نویسنده‌ای که نامش بیش از هر چیز دیگری یادآور سریال «قصه‌های مجید» است. با این همه آثار او دستمایه فیلم‌نامه‌های دیگری هم قرار گرفته‌اند؛ از جمله فیلم مهمان مامان ساخته داریوش مهرجویی،‌ فیلم مربای شیرین ساخته مرضیه برومند و... مرادی کرمانی در سال ۱۳۲۳ در روستای سیرچ در شهداد کرمان به دنیا امد. او در سال ۱۹۹۴ در اتریش جایزه کتاب کودکان و نوجوانان گرفت، دو بار در سال‌های ۱۹۸۶ و ۲۰۱۴ نامزد دریافت جایزه هانس کریستین اندرسن بود. در کاستاریکا هم تقدیر شده و جایزه خوزه مارتینی آمریکای لاتین را هم در کارنامه دارد. او در سال ۱۳۸۴ هم چهره ماندگار ایران شد.

او می‌گوید: «‌یادم می‌آید که کرمان دو سینما داشت و من برای اینکه بدون پول دادن بتوانم هرچقدر دلم می‌خواهد فیلم ببینم برای سینمادارها کار می‌کردم. یعنی برنامه‌های سینما را با جمله‌های ساده تبلیغی روی کاغذ می‌نوشتم و با کمک پیرمردی شب تا صبح به دیوارهای شهر می‌چسباندم. در عوض می‌توانستم ‌در سینما فیلم ببینم. دوست داشتم دیالوگ‌ها را حفظ و برای خودم تکرار کنم.»

خودش درباره روزهای جوانی‌اش که تازه دست به قلم شده بود، گفته است: «کتابی چاپ کرده بودم با هزار جلد تیراژ که ۳۰۰ جلد آن فروش رفته بود. اما ۷۰۰ تای دیگر مانده بود روی دستم. آنها را در خانه در راهروها انبار کرده بودم؛ اما صاحب‌خانه ایراد می‌گرفت که این کتاب‌ها در راهروی این زیرزمین نمناک میکروب و آلودگی به وجود می‌آورد. شب‌ها خواب می‌دیدم آن ۳۰۰ نفری که کتاب‌ها را از دانشگاه خریده‌اند، حالا پس آورده‌اند و آنها را بعد از لوله کردن در حلقم می‌چپانند. می‌خواستم این ۷۰۰ جلد کتاب لعنتی را در بیرون شهر بسوزانم؛ اما ممکن بود ساواک برداشت بدی بکند. تصمیم گرفتم روزی چند جلد از آنها را بریزم در سطل آشغال، اما این امکان وجود داشت رفتگر محله یقه‌ام را بگیرد و مبلغی بیشتر از هزینه چاپ کتاب‌ها طلب بکند! سرانجام همه را در ازای چک بی‌محل کم مبلغی دادم به کارخانه‌ای تا از آن مقوا درست کنند» در جای دیگری هم گفته: «من سال‌ها کارمند بهداری بودم، در بخش تنظیم خانواده ما توصیه‌ای داشتیم و می‌گفتیم که زایمان‌های پشت‌سر هم مادر را ضعیف می‌کند و بچه کم جانی تحویل می‌دهد، فاصله بین زایمان‌ها باید زیاد باشد، در مورد امر نوشتن هم همین‌طور است.»

 

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه