ارسال به دیگران پرینت

دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته

وقتی که مستانه در نیمه های شب مشغول شیر دادن به نیلوفر بود، ناگهان از اتاق منصور صدایی شبیه افتادن یک جسم سنگین را شنید.

دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته

پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام "دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.

مکالمه ی منصور و مستانه، تازه مستانه را با واقعیت های جدیدی مواجه می کرد. تازه مستانه متوجه شده بود که کار همسرش جوری است که ممکن است هر آن تصمیم بگیرد به کشوری برود و ممکن است این سفرها طولانی باشد.

سه روز بعد از آن تماس تلفنی، منصور از آلمان برگشت. هر چند مستانه از این رفتار منصور گلایه مند بود، اما با رفتار خوب و هوشمندانه ی منصور، همه چیز فراموش شد و زندگی دوباره برای مستانه شیرین شد. بویژه که کلاس های مستانه هم در دانشگاه شروع شده بود و او عاشقانه مشغول تحصیلش بود و از درس خواندنش لذت می برد.

اواخر آبان ماه بود که مستانه متوجه چیز جدیدی شد. او احساس می کرد که حالت هایی شبیه به بارداری دارد. بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش، بالاخره به آزمایشگاه رفت و متوجه شد جواب آزمایش بارداری اش مثبت است. مستانه انگار که دچار شوک شده بود، اصلا توقعش را نداشت به این زودی ها باردار شود. تازه اول دانشگاه و درس خواندنش بود و این بارداری می توانست مشکلاتی برایش ایجاد کند.

شب که منصور به خانه آمد از همان بدو ورود متوجه ناراحتی مستانه شد. اما با خودش فکر می کرد که همسرش باز هم دلتنگ خانواده شده است. منصور اما سعی کرد با وعده ی سفر آخر هفته به تفرش، حال مستانه را بهتر کند. اما این اولین بار بود که مستانه اسم تفرش و خانواده اش به میان می آمد و واکنشی نداشت. حالا دیگر منصور واقعا نگران شده بود.

منصور با کنجکاوی پرسید: عزیزم! چیزی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟

مستانه اما به جای جواب سرش را پایین انداخت و حسابی اشک ریخت و گریه کرد. منصور هم بلند شد و مستانه را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد و گفت: آخه عزیزم یه حرفی بزن. نصفه عمرم کردی. بگو چی شده.

مستانه کمی از منصور فاصله گرفت و از منصور هم خواست بنشیند و به حرف هایش گوش بدهد: من شانس ندارم اصلا. همیشه دلم می خواست دکتر بشم، اما حالا که قبول شدم و دارم درسم رو می خونم این وضعیتمه.

منصور: وضعیتت چش هست؟ تو که داری درستو می خونی. مشکلی نداری از این لحاظ.

مستانه: اما همه چی این نیست.

منصور: پس چیه؟ من که شوهرتم راضی ام و دارم کمکت می کنم، خودم که عاشق درس خوندنی. پس دیگه چی می مونه؟

مستانه: یه نفر سومی هم هست.

منصور: نفر سوم؟ یعنی چی؟

مستانه: من باردارم.

منصور با شنیدن این حرف دوباره بلند شد و این بار محکم تر مستانه را در آغوش گرفت. فریاد های خوشحالی منصور در خانه پیچیده بود.

منصور: وای خدای من! بچه، دیوونه ای تو دختر؟ بچه که عالیه. باید خوشحال باشی.

مستانه: منم از بچه بدم نمیاد. اما درسم چی؟

منصور: درستش می کنیم. یه کاریش می کنیم. حالا کو تا بچه بخواد به دنیا بیاد.

مستانه: چه جوری درستش می کنیم؟ با یک شکم بزرگ برم دانشگاه؟

منصور: بابا تا شکمت بیاد بالا که ترم اول تمام شده، کافیه ترم دوم هم مرخصی بگیری، ته تهش یک ترم عقب می افتی؛ همین.

مستانه: بعد چه جوری بزرگش کنم؟ مگه مساله یک ترم مرخصیه؟

منصور: غصه نخور بابا. بهترین پرستارای تهران رو برات می گیرم، نگران هیچی نباش.

مستانه که باز هم منصور را قوی و محکم پشت خودش می دید یک بار دیگر دلش قرص شد و بالاخره لبخند روی لبانش نشست و گفت: چقدر خوبه که تو رو دارم. برای هر چیزی یک راه حلی داری و دلم رو قرص می کنی. ممنون به خاطر آرامشی که بهم می دی.

منصور: خواهش می کنم عزیزم. معلومه که باید پشتت باشم و حمایتت کنم. من عاشقتم مستانه. تو بهترین زن دنیایی و من هر کاری برای آرامشت می کنم.

آن شب با حرف های امید وار کننده ی منصور و مستانه گذشت. صبح منصور، همسرش را به دانشگاه رساند و راهی محل کارش شد. اما وقتی به صرافی رسید متوجه شد برای کارهایش باید دوبی برود. می دانست که این کار مستانه را خیلی ناراحت می کند، آن هم در این شرایط. اما هر چه تلاش کرد، گزینه ای غیر از رفتنش به دوبی پیدا نکرد و بالاخره بلیط دوبی را برای فردا صبح خریداری کرد.

عصر ساعت 5 کلاس های مستانه تمام شد و آمد جلوی در دانشگاه تا به خانه بیاید. اما ناگهان متوجه ماشین بنز منصور شد که برایش بوق می زد. با خوشحالی سوار ماشین همسرش شد و گفت: اینجا چه کار می کنی؟

منصور: خوب دیگه، مردی که زنش بارداره باید به فکر رفت و آمدش باشه.

مستانه: ممنون عزیزم. اما هنوز خیلی زوده برای این کارا. خودم می تونم برم و بیام.

منصور: نه دیگه به نظرم صلاح نیست، باید با ماشین خوب و راحت بیای و بری خانم دکتر!

مستانه که حسابی از رفتار و گفتار منصور خوشحال بود، پیشنهاد کرد که بروند یک چرخی در شهر بزنند و نهایتا هم برای شام یک رستوران خوب بروند. منصور هم با کمال میل قبول کرد و بی توقف حرکت کرد به سمت میدان هفت تیر.

هر چه مستانه اصرار کرد، منصور نگفت کجا می روند. یک ساعت بعد منصور ماشینش را جلوی یکی از بهترین جواهر فروشی های تهران پارک کرد و از مستانه خواست پیاده شود.

مستانه: اینجا چه کار داریم؟ قرار بود بریم یه دوری بزنیم.

منصور: خوب منم آوردمت یه دوری بزنی دیگه.

مستانه: آخه جریان چیه؟

منصور: عجله نکن!

چند دقیقه بعد منصور وارد جواهر فروشی شد و به  فروشنده که از دوستانش بود، مستانه را معرفی کرد. بعد هم گفت: بهترین انگشتری که داری کدومه؟

مستانه ناگهان با تعجب گفت: انگشتر چرا؟ من که انگشتر دارم.

منصور: کادوی یک مرد به مناسبت بارداری همسرش هست، همین!

بعد از نیم ساعت، مستانه انگشتری که پسندیده بود را با خوشحالی دستش کرد و از جواهر فروشی خارج شدند. اما در داخل ماشین هم مستانه نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند و گفت: واقعا تو مرد بی نظیری هستی منصور، به همه چیز فکر می کنی. واقعا احساس خوش بختی می کنم.

منصور: منم از اینکه تو همسرش هستی خوشحالم و احساس خوش بختی می کنم. برای ادامه ی این خوشبختی هم هر کاری می کنم. تمام تلاش خودم رو می کنم. هر جای دنیا حاضرم کار کنم تا بهترین ها رو برات فراهم کنم.

مستانه: ممنون عزیزم، ما همه چیز داریم، زیادم داریم.

منصور: اما برای تو و بچه هامون کمه.

ساعت از یازده شب گذشته بود که منصور و مستانه پس از صرف شام، به خانه برگشتند. وقتی ماشین منصور وارد حیاط خانه شد، مستانه با تعجب گفت: کسی آمد خونه ی ما؟ این ماشین چیه تو حیاط؟

منصور: نه فکر نمی کنم، مگه قرار بوده کسی بیاد؟

مستانه: خوب این ماشین چیه؟

منصور: نمی دونم بذار پیاده شیم ببینیم.

مستانه با نگاه ماشین BMW  گفت: ماشین خریدی؟ چقدر شیک و قشنگه، مبارکت باشه عزیزم

منصور: چرا مبارک من؟

مستانه: خوب ماشین نو رو دارم تبریک می گم دیگه.

منصور: عزیزم این کادوی اصلی من به تو هست. مامان شدنت مبارک باشه.

مستانه از خوشحالی پرید در آغوش منصور و گفت: ممنون بهترین شوهر دنیا. ممنون که اینقدر به فکرمی. ممنون که اینقدر مهربونی.

منصور بعد از چند دقیقه با خنده گفت: حالا بسه دیگه، بیا بریم بالا. این ماشین مال خودته، فرار که نمی کنه. مستانه هم خوش حال و سرحال رفت داخل خانه.

صبح ساعت هشت و سر میز صبحانه، منصور گفت: فعلا برات یه راننده گرفتم که از بچه های خودمونه، صبح ها میاد می بردت دانشگاه و برت می گردونه، تا خودت رانندگی یاد بگیری و مسلط بشی، حامد کارهاتو انجام میده.

چند دقیقه بعد از صبحانه، مستانه متوجه شد که منصور دارد ساکش را جمع می کند، آمد جلو و گفت: چرا ساکتو جمع می کنی؟ قراره جایی بریم؟

منصور: جایی بریم نه، جایی بری.

مستانه: نه، دوباره؟ کجا؟

منصور: خوب عزیزم دنبال کارام باید برم این طرف و اون طرف دیگه. امروزم بلیط دارم باید برم دوبی.

مستانه: چقدر بی خبر و یهویی، زودتر می گفتی مامانم میامد اینجا.

منصور: همش که نمیشه مزاحم اون بنده خدا بشیم. هر کس یه کاری داره، کار منم این جوریه، کم کم خودت عادت می کنی، بعدشم تو دیگه تنها نیستی، تو الآن دو نفری.

مستانه که از دیشب کلی کادو دریافت کرده بود، ترجیح داد اعترض نکند و با لبخند همسرش را بدرقه کند. بعد هم گفت: حالا کی بر می گردی؟

منصور: واقعا دو روز بیشتر کار ندارم.

مستانه: فقط دو روزا، نری مثل دفعه ی قبل چند هفته بمونی.

منصور: نه بابا دو روزه کارم انجام میشه بر می گردم.

اینجا جایی بود که مستانه باید درست و عاقلانه عمل می کرد. اساساً ما در زندگی مان نقطه هایی داریم به نام "نقطه عطف"، درست مانند یک دو راهی می ماند، سر دوراهی باید تصمیم درست و عاقلانه را بگیریم. مستانه می توانست به منصور بگوید: "ممنون بابت کادوهای دیشب، اما هیچ کدوم اینا باعث نمیشه که بدون اطلاع قبلی بخوای من رو در تهران تنها بگذاری و بری"

اینجا جایی بود که مستانه باید می گفت: " حالا که فهمیدم برای چی این کادوها رو خریدی، هیچ کدومشون رو ازت قبول نمی کنم. من و زندگیم و برنامه ریزی های زندگی من خریدنی نیستیم، من حق دارم قبل از سفرهات مطلع باشم، من حق دارم بدونم چند وقت یک بار باید بری سفر و چه مدت؟"

اما اتفاقی که در عمل افتاد این بود که منصور متوجه شد، مستانه خریدنی است. می توان او را با کادوهای گران قیمت وادار به سکوت کرد، پس منصور طبیعتا به یک نتیجه ای درباره ی رفتارهای آتی خودش با مستانه می رسد: " هر بار و در هر زمینه ای که نتوانم کارم را توجیه کنم، می توانم با خرید یک کالای گران قیمت، اعتراض مستانه را تبدیل به لبخند سکوت کنم."

بنابراین درست است که منصور این کار را کرد، اما کسی که منصور را سر بزنگاه تشویق کرد و به او اطمینان داد که من خریدنی هستم، خود مستانه بود. روانشناسان رفتارگرا معتقدند هر محرکی، پاسخی دارد و این پاسخ می تواند تشویق کننده باشد و می تواند تنبیه کننده باشد. اگر مستانه به گونه ای برخورد می کرد که منصور متوجه می شد نمی تواند با کادو مستانه را فریب دهد و باید برای کارهایش توضیح دهد، منصور تشویق به ادامه دادن این رفتار نمی شد. اما وقتی مستانه برغم همه ی تذکرها و انتقادات و دلخوری های قبلی، با دریافت کادو، کوتاه آمد، منصور تشویق شد به ادامه ی رفتار.

منصور اما این بار خوش قول بود و سر دو روز هم به خانه برگشت. چند ماه بعد مستانه هم کم کم به سفرهای کاری دو، سه روزه ی منصور عادت کرده بود و اعتراضی نداشت. به ویژه که هر بار منصور کلی کادوی گران قیمت هم برایش می خرید و می آورد.

حالا هم که تابستان شده بود و دختر مستانه به دنیا آمده بود. با به دنیا آمدن نیلوفر، مستانه آنقدر سرگرمی و کار و بی خوابی داشت که خیلی فرصت فکر کردن به نبودن های گاه و بیگاه منصور را پیدا نمی کرد به ویژه  که پدر و مادر و خانواده اش هم به مناسبت تولد نیلوفر از تفرش به خانه مستانه آمده بودند و این شب های بی خوابی و سخت را کمک حالش بودند.

اما وقتی که مستانه در نیمه های شب مشغول شیر دادن به نیلوفر بود، ناگهان از اتاق منصور صدایی شبیه افتادن یک جسم سنگین را شنید. نیلوفر را فورا به مادرس سپرد و به همراه پدر و خواهرانش به سمت اتاق منصور دویدند، منصور را نقش بر زمین دیدند، مستانه با نگرانی بالای سر منصور رفت و گفت: چی شده؟ چرا خوردی زمین.

منصور اما نای جواب دادن نداشت، حسن آقا هم که این وضعیت را دید، فورا به اورژانس زنگ زد و درخواست آمبولانس کرد.

ادامه دارد...

 

 

 

 

منبع : عصر ایران
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه