۵۵آنلاین :
همهچیز از بیستم مردادماه 1320 شروع شد. خیابان امیرکبیر، کوچه سراجالملک، فرزند سومِ - بعد از ایران و حسن و قبل از مهرانگیز و سعید- خانوادهای که آقامحمدتقی پدرش بود و بتولخانم مادرش. این خیابان که آغاز داستان مسعودشان بود، اول چراغگاز نام داشت و بعدها شد چراغبرق. شاید هفتساله بود که شد آن چیزی که باید میشد. آن زمان تهران، تهران نبود، طهران بود. حسنآقا برادر بزرگ بود که هالترش را فروخت و برای مسعود یک جفت کفش بنددار خرید. دوچرخهسواری را یادش داد، «پازدن» را یادش داد. تار و سنتور یادش داد و آخر مسعود را به آن جنونکدهای برد که پردهای نقرهای داشت و دستهای النگودار زنی که از سوراخی، بلیت میداد. مسعود فکر میکرد که آنجا آمدهاند برای عزاداری، اما نور و تصویر بود که فهماندش آنجا کجاست؛ نوری که از اتاقک بالای سرشان میپاشید کنجکاوی داشت. حسن آرام گفته بودش «اینجا سینما مایاکه». فیلم که تمام شده بود و بیرون آمده بودند، دیگر این مسعود، مسعود قبل نشد. آواره کوچهها و سینماها و کتابفروشیهای سالهای بعد بود. بتولخانم میگفت از هفت، هشتسالگی میدانسته است که این بچه دین و ایمانش سینماست. پدر نه، تا سالها ندانسته بود که این کودک چه در سر دارد و در چه حد، جدی است. انگلیسی نمیدانست، حروف انگلیسی تیتراژ فیلمها را نقاشی میکرد و نشان آنها که زبان میدانستند میداد تا بداند کارگردان و نویسنده و بازیگر و دیگر چیزها به انگلیسی چه میشود؟ همهچیز شبیه سکانسی از فیلم «سرب» بود آن سالها. همان صحنهای که قبل از کتکخوردن هادی اسلامی به نقش «نوری»، پولاد ـ فرزند مسعود ـ برای کوهیار و کامیار کلاری و شاهد احمدلو با هیجان فیلم تعریف میکرد. کرایه کتاب شبی یک قِران بود. سلیقه کتابفروش، سلیقه مسعود میشد. آنوقتها آگاتا کریستی میخواند، «چهار تبهکار مخوف» کریستی را با ترجمه سیروس نبوی میخواند. بعدها راهش را پیدا کرد، صادق هدایت بود و بعدتر نصرت رحمانی. نویسنده سیاهی و شاعر تباهی. سینمارفتن در محله خیابان ری و کوچه دردار آسان نبود، گاهی از بعضی رفقا هم پنهان باید میکرد، اما با بچهها از همان کوچه دردار، خیابان ری و بخش کوچه آبشار و سهراه امینحضور راه میافتاد و میرفت لالهزار که فیلم ببیند. پیاده هم میرفت، آنوقتها تهران شلوغ نبود. مسعود کف خیابانهای تهران زیبا و بیرحم را با کفشهایش گز کرده بود. شب که برمیگشتند، دور هم جمع میشدند مثل همان سکانس مذکور. مسعود بود که همه را جمع میکرد تا فیلمی را که دیده است تعریف کند و اتفاقا به سلیقه خود نیز تعریف کند و تحریف کند و آنقدر خوب داستان بگوید که منفردزاده موسپیدکرده تا هنوز که هنوز است بگوید تعریفکردن مسعود از دیدن خود فیلم زیباتر بود. رفقای آن روز و همکارانِ بعدتر، فرامرز قریبیان بود و اسفندیار منفردزاده و حسین حسینزاده و نادر مرآتی و احمد اکبری تازه ازدنیارفته و علیرضا پیردوستِ آن سالها و سعید پیردوستِ بعدها. آنها که نتوانسته بودند به سینما بیایند پول میگذاشتند که مسعودشان برود و شب، دلخوش به تعریفکردن او از فیلم بودند. بلوغ مسعود و رفقا، همراه و همآهنگِ سالهای سیاهی در سیاست ایران بود. به چشم دیدند خشونت و سیاهی را کف خیابانهای تهران. آنها واژه مصدق را که به خون بر سنگفرش خیابان نوشته شده باشد، دیدند. کودکی و نوجوانیشان در همین خیابانها گذشت. هرچه پول بود، مسعود برای مجلهخریدن میداد، امان بریده بود و کسی جلودارش نبود. پول آرایشگاه و حمام را میداد که سینما برود که مجله بخرد و بخواند، شاید هم ببلعد. بتولخانم وقتی هم که آقامحمدتقی به زندان افتاده بود نمیگذاشت مسعود برای سینمارفتن و مجلهخریدن بماند. پولش را جور میکرد. آنوقتها خانهای داشتند که گروی خواهر رزمآرا بود. آقامحمدتقی، پدر مسعود، پول کم آورد و رفت زندان. بعدها آنکه رزمآرا را ترور کرد نیز همسایه دیواربهدیوار خانه کیمیایی بود: خلیل طهماسبی. برای پول، «ایران» هم بود، پرستار بیمارستان بود. سر برج حقوق که میگرفت، مسعود و رفقا پیدایشان میشد که حقوق ما را بده. 500 تومان اگر میگرفت، صد تومان برای خودش برمیداشت و برای مسعود و فرامرز و احمدرضا و دیگران نفری 50 تومان میداد به غیر از اسفندیار منفردزاده که پول نمیگرفت از ایرانخانم. پدرش انسان روشنفکری بود آن سالها. به سیاست ورود نکرد، اما سیاست را دنبال میکرد. شیفته دکتر محمد مصدق بود. اواخر سده قبل به دنیا آمده بود به شاهرود و شرکت حملونقل داشت، پیمانکار وزارتخانهها بود. روزی که مصدق درِ مجلس را بست تا از نمایندهها رأی ملیشدن نفت را بگیرد، آقامحمدتقی کیمیایی آنجا بود، در مجلس. دوست داشت مسعود مهندس شود، اما مگر مسعود چیزی جز سینما را میدید و میشنید؟ همین هم شد که وقتی درسش را تمام کرد، پدر او را به زنجان فرستاد؛ به کارگاهِ مهندس زنگنه. مسعود آنجا مدیر کارگاه شده بود. مدتی هم که گذشت، این آقای مهندس زنگنه تماس گرفته بود با آقای کیمیایی و گفته بود «مسعود» به چه چیز علاقه دارد؟ آقای کیمیایی هم گفته بود خب معلوم است «ساختمان»! مهندس زنگنه هم گفته بود که «نه آقا، این بشر کارش فقط سینماست نه چیز دیگر!» گفته بود «او در کارگاه مراسم عملیات سینمایی انجام میدهد!» آقای کیمیایی پدر نمیدانست که مسعود از همان سالهای قبل میدانسته که برای چیزی جز سینما ساخته نشده است. آنوقتها که مسعود را میبرد سینما «فیلم کارتون» ببینند یا همان «مضحک قلمی» یا «موسیو قلمی» و «موس قلمی»ِ سالهای بعد فکرش را هم نمیکرد که مسعود اینچنین کیمیایی شود. مادرش اما میدانست دین و ایمان مسعود چیست. بتولخانم یک طهرانی اصیل بود، با همان سنتها ولی جایجایش فکر نو نیز داشت. آنقدر سنتی بود که فیلم «قیصر» را دوست داشته باشد، ولی از لباس لختی یکی از بازیگران فیلم دلچرکین باشد و آنقدر فکر نو داشت که در آن سالها و در آن محله، مسعود را از سینمارفتن و فیلمدیدن نهی نکند و فقط بگوید هر کار میکنی بکن، فقط به فکر خودت هم باش. چیزی که به سالهای آخر هم میگفت که «بچه همیشه جوان نیستی که فیلم بسازی، یکم به فکر خودت باش». باری، جوان بودند که به در و دیوار زدند تا بشود تا آنچه باید بشود. به قول خودش «تا شدند تا شد». سینمای ایران آن روزها چیزی نبود جز همان فیلمفارسی و رقص و آبگوشت و بزنبزن. کیمیایی که از آن جنس نبود. آن سالها هنر و ادبیات این مملکت مثل همه جای دنیا بعدِ ازسرگذراندن جنگها و تباهیها دوشاخه بود. سنتیها سپیدِ سپید دیدند همه چیز را و سیاهیها را ندیدند یا نخواستند ببینند و ساختند همه چیز را بر همان پاشنه قبلی ولی آنها که فکر تازه داشتند برعکس، شیرجه به دل سیاهیها و پلشتیها زدند و کثافت دوران را که به چشم در خیابانهای تهران دیده بودند به پرده نقرهای سینما و به کاغذها و کتابهاشان نشان دادند و نوشتند. اینطور بود که دیگر رقص و آواز و آبگوشت جایش را به خیابان و خشونت و خون و تباهی و فقر داد در نسل جدید روشنفکران و هنرمندان. خب مسعود هم چنین بود. بین آنها که آن سالها کارگزار سینمای مبتذل رایج بودند، کسی هم بود که با آنها همخوانی نداشت. فارسی نبود، کمی آمریکایی بود: ساموئل خاچیکیان -که مظلوم بود و هیچگاه کسی آنچنان که باید، از زحمات و اهمیت او در سینمای ایران نگفت و ننوشت- مسعود نیز دلبرده سینمای کلاسیک آمریکا بود: هاکز، بروکس، جان فورد، باد بوتیچر و دیگران. مسعود و فرامرز و اسفند خود را به هر زحمت که بود به خاچیکیان نزدیک میکردند. اوایل دهه 40 بود که خاچیکیان فیلم «ضربت» را میساخت. فیلمی که پرخرج بود و ورشکستگی استودیو آژیرفیلم را هم همین فیلم باعث شد. او آن دوران با همین سه جوان سِرتِق رفیق شده بود، مسابقات فوتبال را در امجدیه با هم میدیدند. خاچیکیان به وقت صداگذاری فیلم جز صداگذار احدالناسی را اذن دخول نمیداد. فرامرز قریبیان و اسفندیار منفردزاده را به اتاق راه نداد ولی کیمیایی را راه داد. جوششی که در کیمیایی بود، خاچیکیان را نمیگذاشت که «نه» بگوید. مسعود همه چیز را به آنی یاد میگرفت، آخر او ولع داشت، او عاشق بود، عاشق سینما بود. یک جا حتی همکاری هم کرد. به گفته خاچیکیان صحنه آخر فیلم «ضربت» آنجا که خانه آتش میگیرد و پیکر نیمهجان «آرمان» را بیرون میکشند و «بوتیمار» هم از خانه بیرون میآید، کیمیایی است که بهجای آن پاسبان صداپیشگی میکند و میگوید «بابا یکم عقب بیاین، چه خبره آخه»! سال 1338 یا 1959 بود که جان کاساویتیس فیلم «سایهها» را ساخته بود و سنت آن سالهای سینمای آمریکا را برای مخارج بالای یک فیلم، بر هم زده بود: فیلم را به سیاق 16میلیمتری فیلمبرداری کرده بود و روی پوزیتیو 35 چاپش کرده بود. مسعود و بچهها سراغ رادیوسازی در میدان فوزیه رفته بودند تا تهیهکننده شود و 15 هزار تومان آنها را بدهد که فیلم بسازند. ماندهاش را هم پدر مسعود بدهد، حتی همان زمان منفردزاده پیله مادرش میکند که خانه را بفروش با مسعود میخواهیم فیلم بسازیم. گذشت و نشد. دو سال بعد از فیلم «ضربت» وقتی در منطقه پادگان رینه، خاچیکیان فیلم «خداحافظ تهران» را فیلمبرداری میکرد، مدیر تهیه فیلم خبر آورد که جوانی را برادران اخوان استودیو مولنروژ فرستادهاند که دستیار تو باشد. خاچیکیان دلخور شده بود از اخوانها که چطور بیهماهنگیاش کسی را فرستادهاند اما جوان را که دید، دانست همان «مسعود» خودمان است. مسعود آنقدر لبالب از عشق و ولع بود که تمام گروه فیلمبرداری او را پذیرفتند و زود دستیار خاچیکیان شد. او خوی جوانمردی هم داشت، از همان جنسی که آدمهای فیلمهاش دارند. بتولخانم میگفت کیف و کتاب و قلمش را به بچههای مدرسه میداد که نداشتند بخرند. وقتی «پاکنژاد» طراح صحنه فیلم «خداحافظ تهران»، نارنجک مشقی در دستش منفجر شد و سوخت، آمبولانسهای ارتش آنجا نبودند، مسعود کیمیایی بود که او را در آغوش کشید و با ماشین شخصی برد به بیمارستان حسنآباد. باری، بالاخره شد آنچه باید میشد. مسعود دیگر وارد سینما شده بود. با بهروز وثوقی رفیق شده بود در فیلم خاچیکیان. وقتی از برادران اخوان خواسته بود که تهیهکننده فیلم شوند، آنها از کیمیایی فیلمی خواسته بودند به عنوانِ تست، که ببینند اصلا فیلمسازی بلد هست یا نه. احمدرضا احمدی که جان و جهان کیمیایی بود از 15سالگی -سال 1335 تا همین حالا- آن روزها تمرین بازیگری میکرد که در فیلم «سیاوش در تخت جمشید» فریدون رهنما بازی کند. احمدی و فرامرز قریبیان و اکبر معززی شدند بازیگران آن فیلم 10دقیقهای که مستوره نام داشت. فیلمبرداری یک هفته طول کشید. اسماعیل دینمحمدی فیلمبردار بود و منفردزاده موسیقی را ساخته بود و مهدی رجاییان برشکار بود و منوچهر اسماعیلی هم صداپیشگی کرده بود. پسر اخوان که فیلم را دیده بود گفته بود شبیه فیلمهای آنتونیونی است و کیمیایی را قبول کردند که فیلم بسازد. «بیگانه بیا» را کیمیایی در همان فضا ساخت که از کانون فیلم و فرخ غفاری میآمد. بوی ایران نمیداد، فرنگی بود. پرویز دوایی گفته بود «سال گذشته در مارینباد» را فرنگیها خودشان میسازند، تو فیلم خودت را بساز. کیمیایی دیگر آهنگ قیصرنوشتن و قیصرساختن کرد. نیمه دهه 40 آنچه مردم در سینما مهر تأیید میزدند پسند روشنفکران نبود و آنچه پسند روشنفکران بود را مردم خوش نداشتند. فیلمهای روشنفکرانه یا شبهروشنفکرانه را مردم یا نمیدیدند یا اگر میدیدند، صاحب سینما میماند و صندلیهای پاره پاره. «قیصر» اما تافته جدابافته بود. روشنفکران آن دوران با هر سمت و سویی قیصر را ستودند و کیمیایی جوان به غیر از تأیید روشنفکران، انبوه مردم را هم به سینماها کشاند. دیگر مردم خسته بودند از آنچه در فیلمفارسیها به خوردشان میرفت. کیمیایی، آن زمانه را دریافته بود. آنچه مردم در دل فیلمفارسیها میدیدند را طرد کرد و چیزی نشانشان داد که هم خواست مردم بود و هم تمنای روشنفکرانی که در برابر «غرب» پی دستاویزی خودی و اینجایی میگشتند. او محبوب روشنفکران و مردم بود و ماند تا حالا. کمتر کسی در این سینما بوده است که بتواند مطلوب روشنفکران و مردم، توأمان باشد. کیمیایی بعد از فرخ غفاری که در فیلم «جنوب شهر» دوربین را در خیابانهای مریض تهران آن دوران برد، اولین فیلمسازی است که میتوان تهران آن سالها را در قاب فیلمهایش به تماشا نشست. ابراهیم گلستان تنها منتقدی بود که قیصر کیمیایی را آنطور که باید «نقد» کرد و ارج نهاد و از چالههای احتمالی در راهش نیز گفت. آنچه کیمیایی، از قیصر تا خاک تا گوزنها تا سفر سنگ ساخت، فقط فیلم سینمایی نبود، بسیار فراتر از یک فیلم سینمایی بر فرهنگ و تاریخ و سیاست مملکت اثر گذاشت. نسلی که در دهه 50 مرد شدند، همگی نسل تربیتشده سینمای کیمیایی بودهاند. او برابر ابتذال سینمای آن دوران قد علم کرد. سینمایش مطلوب دولتها نبود، نه به تصنع روشنفکرانه افتاد؛ نه تن به ابتذال دوران داد. کیمیایی، فیلمفارسیهای زمانه را در فیلم «رضا موتوری» دست انداخت، علنا مسخره کرد و دست خونین رضا موتوری روی پرده نیز گواه ابدیام. کیمیایی دلبستگیهای خودش در کودکی و نوجوانی را با فرهنگ بومی ایران در هم آمیخته است و نتیجه سینمایی است که تا مغز استخوان بومی است و ایرانی که دل به جوایز نبسته است، نظر به مردم داشته است و روشنفکرانی که درکش کردهاند. من در پسِ پشت کیمیایی موسپیدکرده حالا که شادمان 78سالگیاش هستیم، همان مسعود هفتساله عاشق را میبینم که هنوز شور سینما و تصویر و واژه دارد. وقتی صحنهای را میخواهد توصیف کند، جای دوربین دارد. وقتی طنازیاش گل میکند و چیزی تعریف میکند، آنچه میسازد، تصویر محض است. هنوز هم عاشق تصویر است و سینما. در دکوپاژش هم مینویسد عکس یک، عکس دو و... . کیمیایی به همان کودکی آبشخوری از داستان و تصویر شده است. او هوشی ذاتی دارد. کتاب میخواند و سیاست و فرهنگ و ادب این خاک را دنبال میکند و آنچه از هوش سرشار او و ناخودآگاهش میتراود، تازگی و طراوت است، نابِ ناب است. فریدون آو برای اردشیر محصص تعبیری را به کار میبرد که گمان میکنم برای کسی مانند مسعود کیمیایی نیز مصداق دارد. آو میگفت «بعضی افراد انگار هنرآفرینی دست خودشان نیست، اینها آبروی هنر میشوند». کیمیایی نیز چنین است. بسیاری از رفقای همنسل روشنفکرش در سینما نیز مستقیم و غیرمستقیم از پُلی گذشتند که کیمیایی آن را ساخت. آینگی آن دوران بهویژه دهههای 40 و 50 بیش از آثار هر فیلمسازی در آن دوران در آثار کیمیایی محسوس است. او حالا اهل دکمه و رایانه و سیستمها نیست. او از نسلی است که بوی نگاتیو را حس کرده و حالا گاه مواجه است با کسانی که نهفقط آن تربیت و آن نسل را نمیشناسد؛ بلکه به استهزای آن هم برمیخیزد. این نسل برای دیدن یک تصویر، خون دل نخورده است، همهچیز را بیزحمت دیده است و خوانده است و داشته است و ممکن است غافل باشد از اینکه نگین خوش نقشونگار این سینما کیمیایی و همنسلان او هستند و این غفلت نحس را من مینویسم که نوشتنش، کشتنش باشد. مسعود کیمیایی 78ساله است؛ اما حالا عمری هزارساله داشته است؛ به همان قد که شش دهه برای این ملت فیلم ساخته است و داستان و شعر نوشته است و مهر خود را بر تاریخ و فرهنگ این مملکت ابدی کرده است. مسعود کیمیایی یک عاشق است، او همان عاشق سالهای دور و غریب این سالها است.
منبع : شرق
دیدگاه تان را بنویسید