۵۵آنلاین :
55 آنلاین:
رمان تازه یزدانی خرم تداوم رمان پیشین اوست. این رمان هم درگیر مسئله تاریخ است و در یک بزنگاه تاریخی، شخصیتهایش را حول یک «شامیران» دیگر به تکاپو برای زیستن واداشته. این رمان هم از بزنگاه تاریخیاش ساختار زدوده تا نه با تاریخ، که با اجزایی که در پیوند با یکدیگر به تاریخ انجامیدهاند روبهرو شود و با این ترفند، نه با تاریخ، که با مسئله ساخته شدن تاریخ رودررو شود. از سر اتفاق نیست که در پیشانی این کتاب هم جملهای از «لوئی ژرژ سوآن» (نامی که از ترکیب اسم اصلی مارسل پروست و نام شخصیتی از رمان او جعل شده و در عین حال سلین که سه نقطه (...)هایش را به «سرخ سفید» عاریت داده را هم تداعی میکند) حک شده: «کماکان گور پدر تاریخ».
شامیران؛
«شامیران» را میتوان معادل فارسی «آنارشی» دانست. این واژه (که احیای آن را مدیون بهرام بیضایی هستیم) بیش از هرج و مرج و لغاتی از آن دست میتواند آشوب برآمده از بیسالاری را نمایان سازد. واژه شامیران یا «شاهمیران» در ایران پیش از اسلام، به وضعیتهای گذار، پس از مرگ یا خلع شاه اشاره داشته است. هم «من منچستریونایتد را دوست دارم» و هم «سرخ سفید» درباره چنان وضعیتی هستند. وضعیتهای تاریخی اولی با ورود متفقین به ایران در شهریور بیست و خلع شاه از قدرت آغاز میشود و وضعیتهای دومی در بطن گیج و گولی مردمان درباره آنچه پس از انقلاب علیه شاه رخ خواهد داد، شکل میگیرد. اما انتخاب «شامیران» برای روایتی درباره تاریخ به چه کار آمده است؟
در حوزههای علمیه شیعه، علمی وجود دارد به نام «رجال» که دانش پژوهان آن به نوعی به تفحص در تاریخ میپردازند تا میزان قابل اطمینان بودن راویان حدیث را ارزیابی کنند. فراتر از حوزههای علمیه نیز، تاریخ همواره علم «رجال» بوده است. بگذریم از چند مکتب مبتنی بر «تاریخ اجتماعی» که از اوایل قرن بیستم بروز پیدا کردند و در میانههای این قرن اوج گرفتند، بدنه اصلی آن چه که علم تاریخ مینامیم، همواره درباره شاهان و اطرافیانشان بوده است. اما در «شامیران» شاهی وجود ندارد که بخواهیم شرح عظمت یا انحطاطش را بگوئیم. شامیران عرصه فقدان است. فقدان شخصیتهای برجسته، فقدان نظم، فقدان تعادل و فقدان تمرکز حواس. شامیران عرصه جنازه هم هست. از جمله عرصه جنازههای مقتدران. حضور جسد رضا شاه، جسد استالین، جسد هویدا و دهها جسد دیگر در رمان «سرخ سفید» و مجمع ارواحی که هم در «منچستر» و هم در «سرخ سفید» شکل میگیرد از این منظر بسیار معنادار است. در لحظههای کوتاه فقدان «تاریخ» است که میتوان به «مسئله»ی تاریخ اندیشید. «تاریخ» نه در هنکام اقتدار پادشاهان، که به هنگام «شامیران» نطفه میبندد و در لحظههای شامیران است که نقش مقولههایی نظیر بخت در شکل گرفتن تاریخ خود را نمایان میسازد. در «سرخ سفید»، بخت و شوخ طبعی آن حتی بیش از «منچستر» مسئلهای محوری است. در جای جای رمان با شخصیتهایی روبه رو هستیم که به ناگاه دچار شوخ طبعی بخت میشوند و روند زندگیشان تغییر میکند. ناگهان خاک سست تهران آنها را میبلعد. در لحظهای که بازیگر زن فراری را شناسایی کردهاند دو سه گام به عقب برمیدارند و تصادف میکنند تا محکوم به زندگیای نباتی شوند. آن هنگام که پیرزنی برای ادای نذرش به سقاخانه رجوع میکند ردای سیدی به آنها تحمیل میشود تا در آینده با رمل و اسطرلاب پا در دنیای سیاست بگذارند. دست در همان هنگام که پا از اتاقک برداشتن خال کوبی بیرون میگذارند با رفیقی قدیمی روبهرو میشوند و مسیر زندگیشان به سمت تبریز کج میشود: «رسم روزگار این طور است گویا ... طوری که در مسیر یک انقلاب همه چیز به سمتی برود که تخیلش هم آسان نیست.» (سرخ سفید: 31) با پرداختن به شامیران است که میتوان نه درباره تاریخ، که درباره نطفه بستن تاریخ بازاندیشی کرد. بر این مبنا میتوان «گور پدر تاریخ» را به گونهای دیگر هم خواند (و کار منتقد گاهی دیگرگونه خواندن متون است): پدر تاریخ، شامیران است و رمان شامیرانی بستری میشود برای مداقه در تاریخ.
آسمان شب
آنچه در وضعیت «شامیرانی» فقدانش بیش از هر چیز به چشم میآید «نظم» است. بر این مبنا، رمان شامیرانی نمیتواند مبتنی بر نظمی کلاسیک نوشته شود. این رمان ناگزیر است منطق روایی خود را، خود شکل دهد. برای شکل دادن به منطقی خودویژه، در منچستر با رویکردی رادیکال نسبت به مسئله نظم مواجه بودیم. در آنجا راهبران رمان ارواحی بودند که سر از گور بیرون آورده بودند و در قبرستان به نظاره زندگان مشغول بودند. منطق ارواح بر نظم علی تکیه ندارد. اینگونه بود که می شد قطعههای روایت را بدون تلاش برای پیوند منطقی در کنار هم آورد. چنان که در گورستان هم نه نظم الفبایی وجود دارد و نه تفکیک زنانه و مردانه. قبرها که هر کدام روایتی هستند در کنار هم قرار میگیرند. این در کنار هم بودن «گورستان»وار، دیگ درهم جوش نفسگیری را شکل داده بود که در نهایت به عق زدن و خون بالا آوردن «دانشجوی تاریخ» منجر میشد.
در «سرخ سفید» با بستر دیگری مواجه هستیم. این جا اگرچه ارواح باز هم حضور دارند، اما نظارهگرند نه راهبر. راهبر اینجا مبارزههای پانزده گانه کاراتهکایی سی و سه ساله برای گرفتن کمربند سیاه است. بر مبنای منطق تداعی که در این رمان بسیار پر کاربرد است، سیاهی کمربند ما را به تشبیهی دیگر رهنمون میسازد. روایتهای سال پنجاه و هشت ستارههایی در آسمان شب هستند. آسمان شب، حال روایی است. نقطه ثقل رمان. باشگاهی در خیابان شانزده آذر و روایتهای پنجاه و هشت به گونهای در این بستر پراکنده شدهاند که هر خواننده میتواند با کشیدن خطوطی میان آنها ارتباطهایی بین چند روایت پیدا کند و نظمی روایی را سامان بدهد؛ به همان گونه که چشمهای کنجکاو در آسمان پی دبّ اکبر و اصغر میگردند. این ساختار اگرچه بینظمی خاص خودش را دارد اما دیگ درهم جوش قبرها نیست. نوعی احساس نظم را به خواننده منتقل میکند و برای همین به عق زدن منتهی نمیشود. فتحی با «یک بدن متورم، پر از خونمردگی و سر شده از فرط خوردن ضربه» (همان: 264)
لگد مستقیم به سینه راوی مقتدر
اتفاق اساسی دیگری که در «سرخ سفید» رخ داده در پانزدهمین مبارزه کارتهکا بروز می یابد. در آن فصل، راوی مقتدری که اگرچه توان تغییر سرنوشت شخصیتهایش را ندارد، از حال و آینده و گذشته آنها آگاه است، به راوی اول شخص تغییر ماهیت می دهد و روبه روی مبارز قرار میگیرد. در طول این فصل میفهمیم که راوی همان دانشجوی تاریخ رنجور «منچستر» است که حالا به ورزش رو آورده. در این فصل راوی مقتدر با یک لگد مستقیم به سینه مبارزه را می بازد. این اتفاق قابل توجهی است. روای همهچیزدانی که اگر هم پیشبینیهایش درباره سرنوشت شخصیتها غلط از آب درمیآمد، آن غلط را امری طبیعی جلوه میداد و هیچ اعترافی به شکست را جایز نمیدانست حالا مغلوب قهرمان خود شده است. این میتواند شروعی باشد برای پررنگ شدن صداهای دیگر در آثار یزدانی خرم. باید منتظر ماند و دید که آیا راوی مقتدر بعد از آن ضربه سرپا میشود یا نه. به گمانم اگر هم سرپا شود رمقی برایش باقی نمانده. بعد از آن ضربه مستقیم دوران راوی مقتدر همهچیزدان به سر رسیده، هرچند که خود راوی آن شکست را یک اتفاق بداند.
منبع: مجله ی صدا
منبع : ۵۵آنلاین
دیدگاه تان را بنویسید