۵۵آنلاین :
سرنوشت کتابهایتان برایتان مهم است؟ نه واقعا. من علاقهای به سرنوشت خودم ندارم چه برسد به سرنوشت کتابهایم. ترجمههایی که از کتابهایتان در خارج میشود چطور؟ اصلا علاقهای به آنها ندارم، چون ترجمه، کتاب دیگری است. ترجمه اصلا با کتاب اصلی، سروکار ندارد. آن کتاب، برای کسی است که آن را ترجمه کرده است. مسلما من به زبان آلمانی نوشتم. کتابهای ترجمهشده چه خوشتان بیاید و چه خوشتان نیاید به خانهها فرستاده میشوند. اگر جلد افتضاحی داشته باشند فقط آزاردهنده هستند و بعد ورق زده میشوند و تمام. آنها اغلب با کتاب خودت بهجز با عنوانِ جابهجاشده کتاب، شباهتی ندارند. اینطور نیست؟ چون نمیتوان ترجمه کرد. یک قطعه موسیقی را براساس محل قرارگیری نتها میتوان در همهجای جهان نواخت، از نظر من، اما کتاب، در همهجای جهان باید آلمانی نواخته شود، با ارکستر من. اما وقتی که شما مثلا نمایشنامه «مصلح جهانی» خود را برای اجراهای بعدی ممنوع میکنید، آنهم مساله مشابهی است، بنابراین سرنوشت نوشتههایتان برایتان مهم است. هم بله، هم نه. چون نمایشنامه «مصلح جهانی» برای بازیگر خاصی نوشته شده بود. برای اینکه من دقیقا میدانستم او تنها کسی است که میتواند نمایشنامه را در آن زمان اجرا کند. چراکه هیچبازیگری به سنوسال او وجود نداشت. بنابراین نمایشنامه برای او بود. معنایی نداشت که شخص دیگری در هانوفر هم بخواهد آن را اجرا کند، در آنصورت چیزی از نمایشنامه درنمیآمد. چیزی که باعث آزار شود، اصلا نباید انجام داد. این را چطور توضیح میدهید که در خارج بیشتر از اتریش جدی گرفته میشوید، این را که آثارتان در خارج از اتریش بیشتر خوانده میشوند، درحالی که در اتریش شما را فقط مایه رسوایی میدانند. خب برای اینکه در خارج، در رومانی و در اسلاویتبارها، علاقه بیشتری به ادبیات وجود دارد. ادبیات در آنجا جایگاه کاملا متفاوتی دارد. جایگاهی که نزد اتریشیها وجود ندارد. ادبیات اصلا اینجا ارزشی ندارد. اینجا موسیقی ارزشمند است، بازیگری ارزش دارد، هرچیزی غیراز آن ارزشی ندارد. همیشه همینطور بوده است. به محض اینکه در خیابان با کسی دوستانه رفتار کنید، مردم شما را جدی نمیگیرند، بعد دیگر آدم لودهای هستی. بعد این امکان وجود دارد که آنچه او انجام میدهد به هیچانگاشته شود. مانند زندگی خانوادگی است. هنگامیکه در یک خانواده کاملا معمولی بزرگ میشوید و تفریحات و لذات معمول کودکی را داشته باشید، تمام عمر به شما شارلاتان میگویند و این اصلا خوب نیست که پسربچهای باشید که کاری جز شوخیکردن و گلایه از آشپزی وحشتناک مادربزرگش ندارد. در این صورت هرکاری میکنید به حساب نمیآید و این مساله شما را تا دم مرگ همراهی میکند. این مساله درمورد دولت و کشور نیز صدق میکند. اگر در مسائل، دوستانه پیش بروید، مردم با شما مانند یک آدم بیارزش رفتار میکنند و پشیزی برای شما ارزش قائل نمیشوند. و در اتریش هرچیز جدی را تنزل میدهند که این مساله همهچیز را خنثی میکند. هر مساله جدی به شوخی ختم میشود و اتریشیها فقط میتوانند یک مساله جدی را بهعنوان یک شوخی، تحمل کنند. در کشورهای دیگر، مساله جدی را بها میدهند. من آدمی جدی هم هستم، اما نه همیشه که باعث میشود ابلهانه و دیوانهکننده بهنظر بیاید. مساله همین است. شخصیتهای شما نشان میدهند و خودتان هم اغلب میگویید که همهچیز برایتان علیالسویه است، این مساله درست مانند آنتروپی بیتفاوتی جهانی همه نسبت به همهچیز است. به هیچوجه، شما میخواهید یک کار خوب انجام دهید، شما از کاری که انجام میدهید لذت میبرید، مانند یک پیانیست، پیانیست نیز نواختن را آغاز میکند، ابتدا او سه نت را امتحان میکند و بعد میتواند بیست نت را بزند و زمانی میرسد که او همه نتها را میزند و سپس او بقیه عمر خود را به کاملکردن نواختن خود میپردازد. این لذت بزرگ اوست، این همان چیزی است که او برای آن زندگی میکند. آنچه که آنها با نتها انجام میدهند، من هم با واژهها انجام میدهم؛ به همین سادگی. من واقعا به چیز دیگری علاقه ندارم. از آنجا که آشنایی با جهان با زندگی در آن اتفاق میافتد، به محض آنکه در را به دنیای بیرون باز میکنید، مستقیما و بیواسطه با جهان و حتی با تمام هستی روبهرو میشوید؛ با تمام بالاوپایینِ دنیا، مادامالعمر. و اگر روزی شما در جنگلی به گردش بروید و کسی شما را آنجا زندانی کند، بعد شما هشتاد سال در جنگل پیادهروی میکنید. شما نمیتوانید برخلاف آن کاری انجام دهید. و ناگهان شما را در چنین بافت شهری مانند این کافه در وین ملاقات میکنیم. شهرنشینی باید در خودِ آدم باشد. آن با محیط بیرون مرتبط نیست. اما تا زمانی که بشریت در تصورات احمقانهاش باشد، نمیتوان به بشریت کمک کرد. حماقت را نمیتوان درمان کرد. بسیاری از خوانندگان شما، همچنین نقدهای پیچیده، تعبیر منفی از کتابهای شما دارند. اهمیتی نمیدهم، اصلا مهم نیست که چطور آثارم را میخوانند... خودتان را نویسنده طنز میخوانید؟ آدم، همهچیز است. آدم، کموبیش همهچیز است. زمانی میخندد و زمانی نمیخندد. گفته میشود همهچیز تراژدی است، احمقانه هم هست، چون من... آیا همانند هایمیتو فون دودرر (نویسنده اتریشی) و توماس مان، خط موازی بین نوشتههایتان و انعکاس نوشتههایتان وجود دارد؟ نه اینطور نیست، وقتی بر اثرت مسلط باشی، به بازتاب نیازی نداری. وقتی شما در خیابانی میروید، همهچیز به خاطر شما در کار است، لازم نیست شما کاری بکنید. فقط کافی است چشم و گوشتان را باز کنید و بروید. لازم نیست فکر کنید. البته اگر میخواهید مستقل بمانید یا مستقل هستید. وقتی مقید و احمق هستید یا برای چیزی تلاش میکنید، اثر ادبی از آن بیرون نمیآید. وقتی شما در هستی زندگی میکنید، لازم نیست برای زندگیکردن کاری کنید، همه اینها به خودی خود اتفاق میافتد، و این بر آنچه انجام میدهید تاثیر خواهد داشت. این چیزها یادگرفتنی نیستند. درصورتی میتوانید بخوانید که صدای خوبی داشته باشید. در اینباره پیششرطی وجود دارد، کسی که ذاتا صدایش مادامالعمر گرفته باشد، نمیتواند خواننده اپرا شود. این قاعده همهجا یکسان است. بدون پیانو نمیتوانید پیانو بنوازید. یا وقتی که شما فقط یک ویولن دارید و میخواهید با آن پیانو بزنید، نمیشود. و بعد اگر نخواهید ویولن هم بزنید در آن صورت نتیجهای حاصل نمیشود. وقتیکه شما به خودتان لقب ویرانگر داستان میدهید، این لقب بههرحال به نوعی خودش اظهاری تئوریک است. خب من این را یکبار گفتم، آدم در پنجاه سال عمر خود، چیزهای زیادی میگوید. چه حرفهای احمقانهای که مردم و حتی خود آدم طی دههها نمیگویند، مگر مردم همیشه به آنچه میگویند، پایبند هستند؟ طبیعتا اگر خبرنگاری در جایی نشسته باشد، و گفته شما را بشنود که گوشت گاو خوب نیست، آنگاه او مادامالعمر ادعا میکند که شما آدمی هستید که گوشت گاو دوست ندارد. درحالی که ممکن است شما از آن به بعد دیگر چیزی جز گوشت گاو نخورید. امروز برای شما چه معنایی دارد؟ هیچچیز نیست، من به هیچوجه به آن فکر نمیکنم. قاعدتا شما به هر کاری که انجام میدهید یا هر قدمی که برمیدارید، فکر نمیکنید. درآنصورت مجبورید در هر حرکت، میلیاردها و صدهامیلیارد فکر مختلف داشته باشید. در هر پیادهروی و گردش باید کلی فکر کنید. لازم نیست برای هرچیزی که برایتان پیش میآید، فکر کنید. درغیراینصورت هرگز به جاییکه میخواهید، نمیرسید. مجموعه شعر «درود ویرژیل» در سال 1981 منتشر شد؛ آیا ناشر چیزی از آن را کم کرد و تغییر داد؟ با خودم فکر کردم، این درواقع شعر خوبی برای همان زمان، است. ناشر تمام آنچه را که من به او دادم چاپ کرد. -گزیدههایی از این مجموعه ترجمه شد. شاید بتوان آن را راحت ترجمه کرد. احتمالا این شعرها از آلمانی به انگلیسی خوب ترجمه میشوند. ترجمه از آلمانی به انگلیسی و ایتالیایی را میتوان خوب انجام داد، زبان فرانسه را نمیدانم. در بین ترجمههای این اشعار گزیده، شعری راجع به ورونا (شهری در ایتالیا؛ شهر عشاق - رومئو و ژولیت-) هم بود. آه، صحنههای ورونا هم در این مجموعه اشعار گنجانده شده است؟ چون ورونا شعری مستقل بود. این شعر از مجموعهای به نام «دعوت به ورونا» منتشر شده توسط ویلاند اشمیت -نویسنده اتریشی- بود، آن زمان من طرفدار ازرا پاوند شاعر آمریکایی بودم و بنابراین شعر ورونا به سبک پاوند، خلق شد. زمان خلق این شعر باید پیش از سال 1960 باشد. عشقی که این شعر از آن صحبت میکند با حس یک زندگینامه (خودتان) پیوندی ندارد بلکه تقریبا با همان عشق شخصیتهای کتاب «بازنویسی» شما، مرتبط است؟ چه بگویم؟ عشق همیشه با همهچیز ارتباط دارد. و من جای شخصیتهایم نیستم. در غیرآنصورت باید صدها بار خودم را میکُشتم و از پنج صبح تا ده شب از هنجارها تخطی میکردم. نمیتوانیم در داستانهایمان، آنچه را که هستیم توصیف کنیم. فقط آنچه را که در دست داریم، میتوانیم توصیف کنیم. شما عمدا از دیگر نویسندگان همعصر خود فاصله میگیرید. نه، اصلا عمدی نیست. ناخودآگاه اتفاق میافتد. وقتی علاقهای نباشد، حوصلهای هم نیست. شما گاهی حتی به آنها مثلا به پتر هاندکه و الیاس کانهتی بدوبیراه میگویید. من به کسی بدوبیراه نمیگویم. این حرفها بیاساس است. تقریبا همه نویسندگان فرصتطلب هستند. یا خود را به راست یا به چپ میچسبانند و به این در و آن در میزنند و کارهای اینچنینی و اینگونه زندگی میکنند. و این ناخوشایند است و چرا نباید درباره اینها حرف بزنم. نویسندهای با مرگ و بیماری دستوپنجه نرم میکند و پاداشش را میگیرد و نویسندهای دیگر به نام صلح کار میکند، اما از اساس انسانی فرومایه و ابله است. مشکل کجاست؟ عجیب است که از نظر غیراتریشیها و در فرانسه (جاییکه هاندکه در زمان مصاحبه آنجا زندگی میکرد)، شما در کنار هاندکه نام برده میشوید. لحظات تغییر میکنند. نفس تازهای میآید. اما عادتهای اینچنینی دههها ادامه دارند. ریشهکنکردن آنها غیرممکن است. اگر امروز روزنامهای را باز کنید، تقریبا تمام آنچه میخوانید درباره توماس مان است. او سالهاست از دنیا رفته، و این چرخه بیوقفه تکرار میشود و تحملناپذیر است. حتی اگر او یک نویسنده خردهبورژوا، نفرتانگیز و غیرالهامبخش بود که برای خردهبورژواها مینوشت. او فقط موردپسند خردهبورژواها بود که بستر اجتماعی را توصیف میکرد که الهامبخش نبود و ابلهانه بود. آن از پروفسور ویولنزن (اشاره به کتاب «دکتر فاستوس» توماس مان) یا خانوادهای در لوبک (اشاره به داستان «خاندان بودنبروکها»ی توماس مان) از نظر من توماس مان یک خردهبورژوای معمولی آلمانی با همسری حریص بود. همیشه یک زن پشت سر آنهاست؛ خواه آن نویسنده توماس مان باشد و خواه کارل تسوکمایر (نویسنده و نمایشنامهنویس آلمانی). اینگونه نویسندهها همیشه دنبال آن هستند که کنار مسوولان بنشینند و در هر مراسم ابلهانه از نمایشگاه مجسمه گرفته تا افتتاحیه یک پل حضور بههم رسانند، واقعا نویسندهها در این مراسمها دنبال چه هستند؟ اینها افرادی هستند که دائما مخفیانه با دولت و قدرت دست به یکی میکنند و مدام یا با راستیها هستند یا با چپیها. نویسندگان آلمانیزبان اینطوری هم داریم. اگر موی بلند مُد باشد، آن نویسنده هم مویش را بلند میکند، اگر کوتاه مُد باشد او هم کوتاه میکند. اگر دولت از حزب چپ باشد او هم به آن سمت میدود، اگر راستی باشد به راست میرود و خلاصه اینکه حزب باد است. این دست نویسندگان شخصیت ندارند، اغلب فقط آنهایی که در جوانی بین 18 تا 24 سالگی مردهاند، شخصیتشان حفظ میشود. چون از این سن به بعد است که حفظ شخصیت سخت میشود. در سنین کمتر از 25 سال که فرد به پوشیدن شلوار قدیمی و پابرهنه و جرعه آبی قناعت میکند، داشتن شخصیت کار چندان دشواری نیست. اما بعد از این سن، سختیها شروع میشود. این نویسندگان در چهلسالگی جذب احزاب سیاسی شدند. قهوهای که صبحها مینوشند توسط دولت پرداخت میشود. و تختخوابی که در آن میخوابند و تعطیلاتی که میروند، همه توسط دولت پرداخت میشود. دیگر هیچچیزی متعلق به خودشان نیست. فکر میکنید نوشتههایتان کمی مشخصه اتریشی دارد؟ لازم نیست فکر کنم، وقتی که اتریشی هستم بدیهی است که نوشتههایم مشخصه اتریشی دارد. آیا نویسنده آلمانی هم میتواند به همین روش بنویسد؟ قطعا نه. خدا را شکر. آلمانیها غیرموسیقیایی هستند، چیزی کاملا متفاوت است. متوجه این تفاوت میشوید. پیش از اینکه حتی کتاب را باز کنید متوجه آن میشوید، حتی عنوان کتاب، کاملا متفاوت است و بوی گند میدهد! سبک شما از چنان ویژگی برخوردار است که باعث پاستیج (بازسازی صحنه) و پارودیهای بیشماری شده است. اگر آنها با این تقلیدها توانستهاند پولی به دست بیاورند و توانستهاند به تعطیلات تابستانی بروند و خوش بگذرانند و دوهزار شیلینگ برای وعده غذایی بپردازند، اگر خودشان لذت ببرند من بابت تقلید نوشتههایم دریغ ندارم. اما چطور میتوان در مواد قدیمی زبان، چنین نوآوریهایی داشت؟ آیا سنتهایی وجود دارد که نویسندگان آنها را مبنا قرار دهند و در خلاف جهت آنها حرکت کنند؟ سنتها همواره آگاهانه و ناآگاهانه وجود دارند. وقتیکه از دوران کودکی به بعد آنها را میخوانی، تجربه میکنی، همهچیز از خود حاصل میشود. چون آنچه را که دوست ندارید یا از آنچه بدتان میآید، آن را دور نگاه میدارید، پس آنچه که میخواهید برایتان باقی میماند. اینکه این مساله ابلهانه باشد یا نه، موضوع دیگری است. این مسیر صحیح است یا نه، هیچکس نمیداند، هر فرد مسیر خاص خود را دارد و برای آن شخص هر مسیری درست است. فکر کنم اکنون که ما در سال 1986 هستیم، جمعیت جهان چهارونیممیلیارد است و چهارونیممیلیارد مسیر درست وجود دارد. بدبختی انسانها این است که آنها نمیخواهند راه خود را طی کنند، آنها همیشه میخواهند راه دیگری را طی طریق کنند. تلاش و تلاش دوباره برای رسیدن به چیزی غیراز آنچه خودشان هستند. همه یک شخصیت عالی هستند، چه نقاشی کنند و یا خیابانها را جارو کنند و یا بنویسند یا... مردم همیشه چیزی متفاوت میخواهند. این بدبختی جهان است. گاهی اینطور برداشت میشود که شما دستی را که به شما غذا میدهد گاز میگیرید، مثلا وقتی که هایدگر را «سستعنصر و متفکر پشتکوهی» توصیف میکنید و... او به من غذا نداد. چرا او باید به من غذا بدهد؟ اما او یک شخصیت غیرممکن است، او نه ریتم دارد، نه چیزی شبیه آن. او از صدقه سر چند نویسنده زندگی کرد که همه آنها را تا نفر آخر سلاخی کرد، بدون آنها او چه میشد؟ من به کلمه «نورگاه» فکر کردم. (بهاصطلاح هایدگر انسان نورگاه Lichtung هستی است، هستی برای ظهور خود به انسان نیاز دارد. معنای دیگر آن محوطه باز در جنگل انبوه است، اگر انسان نباشد همه وجود کور میزید و کور میمیرد، معنای دیگر پاکسازی بهگونهای که در فرآیند آن یک چیز یا ایده میتواند خود را نشان دهد؛ این کلمه در فلسفه از سوی مترجمان فارسی به نورگاه، نور، ساحت حضور، رواق وجود، روشنگر و طاهر هستی ترجمه شده است) این کلمهای که از سوی هایدگر بیان شده، 300 تا 500 سال قبل وجود داشته است. کار شاقی نبود، کلمهای فرهنگستیز بود، چیز جدیدی نبود. او یک نمونه کامل از کسی است که با بیوجدانی همه میوههایی را که دیگران کاشته بودند، تا خرخره خورد، خدا را شکر، که این میوهها او را بیمار کرد و او ترکید. درد معده پیدا کرد. شما از عشقِ نفرت به اتریش صحبت کردهاید، چه چیزی را در اتریش دوست دارید؟ خود کلمه «عشقِ نفرت» همهچیز را تعریف میکند. -عنصر عشق را هم د برمی گیرد. شاید، عشق/نفرت؟ بین دو گزینه متضاد گیر کرده است. این بهترین انگیزه و محرکی است که احتمالا در زندگی دارید. اگر فقط عشق بورزید، از دست رفتهاید و اگر تنها متنفر باشد باز هم به همان اندازه از دست رفتهاید. اگر دوست دارید مانند من زندگی کنید پس باید نسبت به همهچیز در یک رابطه دائم عشق/نفرت باشید. بهنوعی راهرفتن روی لبه تیغ است. اینکه بخواهید مستقیما تسلیم یکی از آنها شوید، کُشنده خواهد بود. اگر دوست دارید زندگی کنید، مسلما نباید مرده باشید. همه دوست دارند زندگی کنند، حتی کسانی که خودشان را میکُشند، فقط آنها دیگر فرصتی برای این کار ندارند. منتقدان شما را گاهی نویسندهای ضدروشنگری و تحقیرکننده انسانها ارزیابی میکنند. به افرادی که این نقدها را میکنند نگاه کنید، آنها آدمهای لودهای هستند که از آنچه میخوانند و توصیف میکنند، خبر ندارند. نمیدانم در سرشان چه میگذرد وقتی هوا گرم است لباسهای خنک را از تن درمیآورند با تلی از لباسهای پشمی مینشینند و عرق میکنند. خیلی مبتذل هستند... وقتی منتقدان شما را به گرایشهای پروتو-فاشیستی متهم میکنند... فاشیست، این کلمه را دوست ندارم، اما به من همه برچسبها را زدهاند. کمونیست یا فاشیست، آنارشیست، همهچیز. آیا بیماری شما را به سوی نویسندگی سوق داد؟ بله، شاید، احتمالا. بیماری در طول زندگی، همراهم بوده. و همانطور که میبینید، بعضی از افراد همیشه مبتلا به بیماری هستند اما برای همیشه به زندگی ادامه میدهند. این روش برای همه این افراد همواره مفید بوده است. بیماری همیشه نوعی سرمایه است. هر بیماری که از آن جان سالم بهدر میبرید، داستانی عالی است، چون به هیچوجه کسی نمیتواند پیشدستی کند و اثر شما را با نوشتن چیزی شبیه آن، نصیب خود کند... در برخی کتابهای شما، احساس تهدید، رو به زوال گذاشته است و فضای غالب یکی از آن احساسهای شادی تقریبا هندسیوار است. آدم پیر میشود و تغییراتی ایجاد میشود. لازم نیست آدم بهخاطر آن نگران تغییرات موضوع باشد، چون موضوعات از خویشتن خویش سرچشمه میگیرند، برآمده از تجارب هستند. یک نویسنده ابله، یک نقاش ابله همیشه دنبال انگیزه است، درحالی که او فقط خودش را لازم دارد، فقط کافی است زندگیاش را دنبال کند. او همیشه میخواهد همان آدم قبلی باقی بماند، اما هرگز همان مطالب قبلی را ننویسد و این مساله مهم است؛ البته اگر اصلا مهم باشد. اما اگر مانند کسی که شلوار میفروشد به موضوعات بهعنوان چیزی برای گذران زندگی، نزدیک شوید، همان کار را انجام میدهید. (اشاره برنهارد به الیاس کانهتی است که زمانی از او انتقاد کرده بود که او دوباره و دوباره همان کتاب قبلی را مینویسد.)
منبع : آرمان ملی
دیدگاه تان را بنویسید