۵۵آنلاین :
روی دامنهها، روی لبه زخمهای روحمان، نی بکاریم و تاک پرورش دهیم.(رنه شار) صمد طاهری با «برگ هیچ درختی» روی زخمهایمان خارشتر میکارد. پشتهپشته. از این پشتهها خارستان میسازد تا یادمان نرود که دیار ظلمت، خود ظلمت است. بنیامین میگوید: «اینکه همهچیز به روال معمولی پیش میرود، خودْ همان فاجعه است.» جنازه عباس در فصل دوم، لحظه مرگ و فروپاشی سیامک هم هست. مرگ فیزیکی عباس، مرگ روحی و روانی سیامک را به دنبال دارد. مرگ عباس، تلاقی و فروپاشی گذشته، حال و آینده سیامک هم هست. اما چرا آینده؟ آنجا که سیامک به فروپاشی درونی، به «بیشرفی»، به «اعترافکردن» و به آنچه که قبلها هم عباس به او گفته بود هم مهرزاد و دیگران. اوج و تراکم این رذالتها و دنائتها در جمله عمهکوکب دیده میشود. انباشتگی و تراکم اینها، انفجار و ازهمپاشیدگی درونی راوی است. همین باعث میشود سیامک زندگی خود را به عنوان اولشخص ـ زاویه دید رمان ـ بیان کند. گرچه، اولشخص غیرقابلاعتماد.
سیامک همه آنچه را که بر او و دیگران گذشته، نمیگوید. چهره واقعی سیامک را باید از چشم دیگران دید. از چشم مهرزاد، عباس، کوکب، و حتی ناخدا عبدالفتاح که اجازه سوارشدن را به او نمیدهد. سیامک طی رمان برای توجیه اعمال، رفتار و تصمیمهای خود تلاش زیادی میکند تا شاید بتواند همدلی و همراهی مخاطب را داشته باشد و از اینرو خواننده باید به سپیدخوانی متن روی بیاورد. با آنچه که راوی عامدانه نمیگوید. گرچه تصمیم سیامک برای بیان زندگی خود، نوعی برونریزی و سبککردن خود است. اما نه همه آنچه که بر او گذشته. سیامک در جایجای رمان دچار تناقض، تضاد و درگیری درونی است. مدام از اگرها و بایدهایی حرف میزند که انجام نداده یا باید انجام میداد، ولی به هر شکلی از انجام آن شانه خالی کرده. بسیاری از این اگرها و شایدها اغلب در ذهن راوی است، درحالیکه آنچه بهطور واقعی اتفاق افتاده چیز دیگری است. نمونه آن سر بریدن «قُلقل» یا تظاهرات اول ماه مه، که سیامک به سرعت صحنه را خالی میکند و یا عکسالعمل خاصی نشان نمیدهد. بگذریم از جاهایی که حتی افکار و عقاید عمو عباس را هم به سخره میگیرد.
صحنه مرگ عباس میتواند معنا و مفهوم دیگری هم داشته باشد. اینکه ادبیات از کجا آغاز میشود. داستان؟ رمان؟ شعر؟ آن «آنی» که بهمعنای تلنگری، آذرخشی، شوکی که انگیزه نوشتن یک متن یا به زبانی دیگر، انگیزه روایت میشود از کجا و چگونه است؟ ادبیات از یک معضل، مشکل و مساله آغاز میشود. از آن فروپاشی درونی، از آن تراکم بغضها، از آن نفرینها، طردشدگیها، از ریزش آوارهایی در جایی که منتظرش نیستی. از انباشتگی تناقض و تضادهای درونی و بیرونی. این است آغاز و انگیزه روایت زندگی سیامک و آنچه بر او گذشته. دلیل شکلگیری رمانی به نام «برگ هیچ درختی»، برگی که خود تبدیل به درختی به نام رمان میشود. گرچه هیچ است.
همانطور که از هستههای چندساله گردآوریشده بیبی، درختی بهنام نخل سیاوش یا نخل شفا به عمل میآید. نمادی از بیگناهی قومی که زخمهایش را پایانی نیست. زخمها و دردهایی تودرتو در تاروپود نسلهایی که همه تروماهای خود را چون صلیبی بر دوش میکشند، که نهایتا سوار بر لنج به «دل تاریکی» میزنند. زنان، مردان، و آدمهایی جانبهلبرسیده که در دل تاریکی، دیار ظلمت را ترک میکنند. پرسشی که پیش میآید این است: چرا راوی اولشخص است؟ اگر چه غیرقابلاعتماد. آن هم سیامک. هریک از این شخصیتها اگر میخواستند راوی این رمان باشند، نمیتوانستند بار این تراژدی را به دوش بکشند. سیامک مرکز ثقل این تراژدی است. کسی که زنده است و در تمام این فرازونشیبها جهتگیریهای خاصی داشته. اگرچه همواره با درگیری و تناقض درونی خویش. مرگ عباس میتواند نقطه اوج، آغاز و پایان رمان هم باشد. اگر چه پایانبندی فعلی ـ رفتن به دل تاریکی ـ ما را به یاد رمان «دل تاریکی» جوزف کنراد میاندازد. رفتن به دل تاریکی، پایانی بیپایان را برای مردمی جانبهلبرسیده هم رقم میزند که میتواند مورد تعبیر و تفسیرهای گوناگون قرار گیرد و در ذهن خواننده همچنان ادامه یابد.
مرگ عباس میتواند آغاز روایت سیامک ـ راوی ـ هم باشد. آنجا که فروپاشی سیامک انجام میگیرد. جالب اینجاست که خود سیامک هم در آغاز فصل دوم میگوید: «عمهکوکب هیچوقت حرف بیربطی نمیزند.» پذیرش «بیشرفی». فروپاشی همهجانبه آنچه برای اولینبار عموعباس به او گفته بود: «اینا سر خواهرها و برادرهای ما رو بریدهن. تو میخوای بری بشینی سر سفرهشون؟» میتوان به اشکال مختلف این رمان را خواند. از آخر به اول، از وسط، از اول، از هرجایی که خواننده دوست داشته باشد. مهم جورچینکردن این پازل است. مرگ عباس میتواند نقطه اوج یا پایان رمان هم باشد. طاهری عامدانه و آگاهانه از اینگونه پایانبندیهای کلاسیک فاصله میگیرد. پایانی باز را انتخاب میکند، پایانی بیپایان. با انبوهی از تفاسیری که در ذهن خواننده ادامه مییابد. از مرگ عباس به بعد، مرگ برای سیامک نعمتی است. زمان حمل جنازه عباس به طرف خاکستان، عمهکوکب حتی اجازه سوارشدن را به سیامک نمیدهد. اگر میتوانستیم ما هم مثل پسران سیبولای کومه از سیامک بپرسیم چه آرزویی داری، قطعا همچون سیبولا میگفت: «آرزو دارم بمیرم.» ادامه زندگی سختتر از مرگ است. بیدلیل هم نبود که سزای آدم، بیرونراندهشدن او از بهشت و محکومشدنش به زندگی بود، زندگیای که معادل و مترادف دوزخ است، دوزخی که خود رقمش میزند. از اینرو، راهی که سیامک برمیگزیند روایتکردن است. با روایتکردن میتواند بار این عذاب ابدی را کم یا از خود دور کند. اگر شهرزاد با قصهگوییهای شبانهاش مرگ را به تاخیر میاندازد و زندگی را برای خود و دیگری رقم میزند، سیامک با روایتکردن قصه زندگی خود سعی در رسیدن به آرامش روحی و روانی دارد.
مرگ عباس، و رودررویی سیامک ـ کوکب ـ عباس، میتواند فروپاشی سیامک، آرامش عباس و تداوم حزن و اندوه و زخمهای بیپایان کوکبها، مهروها، مهرزادها و دیگران باشد. چه جایی بهتر از دل تاریکی. شهری محنتزده، جانبهلبرسیده و آرمانخواه. پشت در پشت، پشته در پشته، این حکایت ادامه دارد. زمان غیرخطی و سیال رمان که در نُه فصل نوشته شده، از تمهیدات طاهری است. سیالبودن زمان و مکان، مخاطب را در کشوقوسها و فرازونشیبهای زندگی سیامک و اطرافیانش قرار میدهد. دَورانیبودن این زمانها گویی انباشتگی چرخه پشتههایی است که بهتدریج در طول زمان مدام پشتهبرپشته انبوه میشوند. فصل هشتم، یکی از فصلهای درخشان رمان است. مرگ سیاوش. نخل سیاوش، نخل شفا، و آن دِیری قرمز و بنفشی که در خارستان توزیع میشود. فصل هشتم جشنی است که بیبی نذرکرده هرساله آن را برگزار کند. نذری برای سیاوش. جشنی که با خون سیاوش و بارآوری نخل بههم گره میخورد. روز جشن عروسی سیاوش ـ بهزعم بیبی ـ است. روزی که نخل سیاوش بعد از هفتسال ثمر داده. سیاوشی که او هم مرگی شبیه خانوادههای فضلی، مجتبی، مهرزاد، عبدالفتاح و حتی عباس داشته. سیاوش در ادبیات ما همواره دستمایهای برای بیگناهی و قربانیت نزد شاعران و نویسندگان بوده. سیاوشانههایی که مدام تکرار و تکرار میشوند. در هر دوره و زمانهای. به هر شکلی. در هر شمایلی. تاروپود فصل هشتم با اسطوره و واقعیت گره میخورد. طاهری با قلم سرد و بیطرفانه خود از هرگونه جانبداری و قضاوت نسبت به شخصیتها، موقعیتها یا فضاها پرهیز میکند. او اجازه میدهد که خواننده بیواسطه با متن روبهرو شود و خود به گزینش، قضاوت، دیدن و تصمیمگیری برسد. این مهم را با نثری پخته و سنجیده و ساختاری بهشدت حسابشده و چفتوبستی محکم در داستان خلق میکند. همین امر خواننده کنجکاو را به دوبارهخوانی و کشف حقیقت از لابهلای سطور سفید رمان میکشاند.
متن در قبال شتابزدگی خواننده، تصرف و انقیاد خود در قبال او سر باز میزند. بهراحتی تن به خواننده سرسریخوان نمیدهد. خواننده با هر خوانش به لذتی میرسد که ادبیات و این رمان توانمندی خلق آن را دارد. پازلگونهبودن رمان حُسن آن است. خواننده با جابهجایی قطعات این پازل میتواند به ضمیر ناخودآگاه متن برسد. از قِبِل آن به عیشی مدام میرسد که مرکز ثقلش حقیقتیابی هنر است. به قول نیچه: «اگر از ارتفاعی درست بنگریم، همه چیزها سرانجام بههم میرسند: اندیشههای فیلسوف، کار هنرمند، و اعمال نیک.» در انجام هر یک از امور فوق، باید دست به گزینش زد. بهعنوان انسان. چنانکه هر هنرمندی اعم از نویسنده، شاعر، سینماگر و... باید اقدام به چنین گزینشی کند. بدون این گزینشها آن اتفاقی که باید در متن بیفتد، نمیافتد. ادبیاتی که از چنین گزینشهایی پرهیز کند یا به آن تن ندهد.
طاهری با وسواس و دقت این گزینشها را به میانجی ایدههای داستانی خود انجام میدهد. امری که از همان آغاز نوشتن ـ سال 58 ـ برای او مهم بود. ایدهها، و جایگاه و موضع نویسنده در برابر ایدهها، از اولین کار تا «برگ هیچ درختی»، آخرین اثر او، همواره برای طاهری در اولویت بوده است. البته که پیوند این ایدهها با اجرای آن است که ایده را به اثری هنری تبدیل میکند. چگونگی اجرای ایدهها در فرم ادبی ـ داستان ـ اتفاقی را رقم میزند که ایدهها را در اجرای هنری خود، به آثاری ماندگار تبدیل میکند. آثاری که هربار خواندنشان آذرخشهایی از لذت، معرفت و ادبیت را در ذهن خواننده حک میکند. اینگونه نوشتارها هستند که قادرند قدرت هنر و هنرمند را بهواسطه توانایی ایده و چگونگی اجرای آن(در اینجا داستانی) به آثاری ماندگار و تاثیرگذار تبدیل کنند.
آنچه که طاهری در آثار خود از شکستها، دردها، زخمها و غیره مینویسد، روی دیگر این موقعیتها، عشق به زندگی، به انسان نهفته است. عشق به زندگی، به حقیقت، به آنچه که از هزارتوهای درد و رنج رو به رستگاری دارد، رو به شهرهایی دارد که «پاسبانهایش شاعرند». اتوپیای طاهری کاملا انضمامی، تاریخی و زمینی است. زمان، مکان و شخصیتهایش همگی کسانی هستند که کنار ما زندگی میکنند. قهرمانان افسانهای یا اسطورهای و یا فوقبشری نیستند. عباسها، مهروها، کوکبها، سامارها، بهرامها و خیل بیشماری از این شخصیتها، آدمهای پرخون و جانداری که بر بستری از وقایع تاریخی تصمیمهای مهمی میگیرند. این گزینشها و تصمیمها هستند که مسیر و جهتهای نه تجریدی بلکه کاملا انضمامی ـ تاریخی را رقم میزنند، همچنانکه آدمها هم در بستر زندگی روزمره خود با گزینش و تصمیمگیریهای خود، سرنوشت و هویت خود را میسازند. همین انتخابها هستند که رکن و پایههای فرهنگ جامعه را میسازند و باز بهقول نیچه «ایده و رکن بنیادی فرهنگ آن است که لحظات بزرگ رشته یا زنجیری را، همانند رشتهای از کوهها، شکل میبخشند که نوع بشر را در طول قرون و اعصار وحدت میبخشند.» طاهری راوی زنجیرهای از این لحظات است. داستانهایش حلقههای این زنجیرند. رشتهای که رو به قلهها دارد.
* منتقد و داستاننویس
دیدگاه تان را بنویسید