حسن کامشاد از آن نامهایی بود که با فروتنی میدرخشید؛ مترجمی توانا، ادیبی دقیق، روشنفکری شریف که بیهیاهو، سهمی بزرگ در فرهنگ ایران داشت. اهل صدا نبود، اما صدایش در واژهها ماند. اهل نمودن نبود، اما در دلها ماندگار شد. او از نسلی بود که هنوز به کلمات حرمت میگذاشتند و با زبان، نه بازی، که اندیشه میکردند.
اما اگر بخواهیم کامشاد را در تمام قامت انسانیاش ببینیم، باید نام شاهرخ مسکوب را در کنار او آورد؛ دوست، همراه، و همنفس دیرینهاش. آنها با هم پیر شدند، با هم بالیدند، با هم از تبعید گفتند، با هم از ادب. یکی شاهنامه را میفهمید، دیگری ترجمهاش میکرد؛ یکی با بیهقی مأنوس بود، دیگری با نیچه؛ و هر دو، با تنهایی.
شاید کمتر دوستی در میان اهل قلم، اینگونه صمیمی و صبورانه دوام آورده باشد. آنچنان که پس از رفتن مسکوب، کامشاد شد حافظ یاد و نوشتههای او؛ کوشید واژههای او را زنده نگه دارد، به سوگ او نوشت، به جای او سخن گفت.
و امروز که خبر درگذشت کامشاد میرسد، گویی سکوتی دوباره بر ما نازل میشود؛ سکوتی از جنس همان که مسکوب در یکی از نوشتههایش تصویر کرده بود:
«سکوت، زلال و شفاف، روی سکو نشسته بود. به چارچوب تکیه داده و چشم به راه دوخته بود… ما که رسیدیم سکوت خودش را شکست و به ما بفرمایی زد. من گفتم: نمیتوانیم بمانیم. ما اهل حرف، ما هیاهوی بسیار برای هیچیم، بلد نیستیم حرمت سکوت را نگه داریم… و رفتیم.»
اکنون، اما، دیگر رفتهاند. هر دو. آنها که حرمت سکوت را میشناختند، به آن پیوستهاند. یکی سکوت را توصیف کرد، دیگری حرمتش را نگه داشت. یکی نوشت، دیگری نگاه داشت. و ما، ماندهایم با اندوهی بیکلام، میان کویر این روزها، با چارچوبی خالی و نوری کمرنگ، بیخلوتی برای سکوت.
حسن کامشاد رفت؛ آرام، بیصدا، درست همانطور که زیست و اکنون شاید آنسوی کویر، دوباره با مسکوب بنشیند، در همان قاب زلال، کنار سکویی کوتاه، و سکوت اینبار به احترام هر دو برخیزد.