ارسال به دیگران پرینت

کبوتر | قضاوت اشتباه | کلیله و دمنه

حکایت دو کبوتر و قضاوت اشتباه از کلیله و دمنه

حکایت دو کبوتر داستانی آموزنده از کلیله و دمنه است که خواننده را به پرهیز از قضاوت عجولانه پند می دهد زیرا بسیاری از قضاوت ها اشتباه خواهد بود و چه بسا نتیجه این اشتباه قابل جبران نباشد.

حکایت دو کبوتر و قضاوت اشتباه از کلیله و دمنه

 خواندن حکایت‌ کوتاه و پندآموز به سادگی و بدون هیچ کلاسی درس اخلاق می‌دهد. داستان کوتاه آموزنده داستانی است که در آنها مردم گفتار و کردار روزانه خویش را در شخصیت‌های حکایت می‌بینند، با آنها هم‌ذات‌پنداری کرده و درس زندگی می‌آموزند. در مطلب حاضر حکایت‌های پندآموز را برای شما آماده کردیم که شما را به خواندن آنها دعوت می‌کنیم.

  یکی از حکایت های کوتاه کلیله و دمنه حکایت دو کبوتر است که یکی از آن ها نسبت به جفتش دچار سوء ظن می گردد و عجولانه قضاوت می کند. این داستان آموزنده، به خواننده این پیام را می دهد که نباید به این آسانی دیگران را قضاوت کرد و باید صبور باشیم تا بعدا پشیمان نشویم.

حکایت دو کبوتر و عاقبت قضاوت نابجا

یک جفت کبوتر در گوشه مزرعه‌ای با خوشحالی باهم زندگی می‌کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می‌بارید و لانه آن ها را خیس مس کرد، کبوتر ماده به همسرش گفت: “این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.” کبوتر نر جواب داد: “به زودی تابستان از راه می‌رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه براین، ساختن اینچنین لانه‌ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد، خیلی سخت است. “

پس دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آن‌ ها کم کم خشک شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آن‌ها هر چقدر برنج و گندم می‌خواستند می‌خوردند و مقداری از آن را هم برای زمستان در انبار لانه شان ذخیره می‌کردند.  

یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج کاملا پر شده است. با خوشحالی به یکدیگر گفتند: “حالا یک انبار پر از غذا داریم؛ بنابراین، زمستان پیش رو را به راحتی می گذرانیم و گرسنه نمی مانیم.”

بعد در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می‌شد. پرنده ماده که نمی‌توانست تا دوردست پرواز کند، در خانه استراحت می‌کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می‌کرد.

 
در فصل پاییز وقتی که بارندگی آغاز شد و دو کبوتر نمی‌توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند. کبوتر نر به انبار رفت تا کمی دانه بردارد اما با صحنه عجیبی مواجه شد؛ دانه‌های انبار که بر اثر گرمای زیاد تابستان، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود، حالا کمتر از اول به نظر می‌رسیدند.
 
کبوتر نر با عصبانیت نزد جفت خود برگشت و فریاد زد: “عجب بی فکر و شکمو هستی! ما این دانه‌ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را این مدت که در خانه ماندی، خورده‌ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان پیش رو را فراموش کردی؟ “
 
کبوتر ماده با ناراحتی پاسخ داد: ” من دانه‌ها را نخورده ام و نمی‌دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟ “
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه‌های انبار، متعجب شده بود، با اصرار گفت: ” قسم می‌خورم از همان روزی که این دانه‌ها را در انبار ذخیره کردیم، به آن‌ها نگاه نکردم. آخر چطور می‌توانستم آن‌ها را بخورم؟ من هم تعجب می کنم که چرا این قدر دانه‌های انبار کم شده است؟ این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن. بهتر است که صبور باشیم و دانه‌های باقی مانده را بخوریم. شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش‌ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آن‌ها را خورده اند. شاید هم شخص دیگری دانه‌های ما را دزدیده است. در هر صورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی. اگر آرام باشی و صبر کنی، حقیقت روشن می‌شود. “

کبوتر نر با عصبانیت گفت: ” کافی است! من به حرف‌های تو گوش نمی‌دهم و لازم نیست  نصیحتم کنی. من مطمئنم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده. اگر هم کسی آمده، حتما خودت خوب می‌دانی که چه کسی بوده است.
اگر تو دانه‌ها را نخوردی باید راستش را بگویی. من نمی‌توانم منتظر بمانم و این اجازه را هم به تو نمی‌دهم که هر کاری دلت می‌خواهد بکنی. خلاصه، اگر چیزی می‌دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی.

 
” کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه‌ها نمی‌دانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: “من به دانه‌ها دست هم نزدم و نمی‌دانم که چه بلایی بر سر آن‌ها آمده است.”
و باز به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه‌ها معلوم شود. اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت‌تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت.

کبوتر ماده گفت: “تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی. به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد. ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است”

آن وقت به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی آوارگی، گرفتار دام صیاد شد. 

کبوتر نر، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد. او هنوز از این که اجازه نداده بود جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود.

چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد. دانه‌های انبار، دوباره چاق‌تر و پرحجم‌تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد. کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد، ولی دیگر برای پشیمانی خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر تنها و با ناراحتی و عذاب وجدان زندگی کرد.

متن حکایت دو کبوتر در کلیله و دمنه

آورده‌اند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پرکنند. نر گفت: تابستان است و در دشت علف فراخ، این دانه نگاه داریم تا زمستان که در صحراها بیش چیزی نیابیم بدین روزگار گذرانیم. ماده هم برین اتفاق کرد و بپراگندند. و دانه آنگاه که بنهاده بودن نم داشت، آوند پر شد. چون تابستان آمد و گرمی دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود، و نر غایب بود، چون باز رسید و دانه اندکتر دید گفت:

این در وجه نفقه زمستانی بود. چرا خوردی؟ ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت. می‌زدش تا سپری شد.

در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و بقرار اصل باز رفت. نر وقوف یافت که موجب نقصان چیست، جزع و زاری بر دست گرفت و می‌نالید و می‌گفت: دشوارتر آنکه پشیمانی سود نخواهد داشت.

و حکیم عاقل باید که در نکایت تعجیل روا نبیند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد. و فایده حذق و کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استمالت بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند.

 
 
مرتبط:

۵ حکایت کوتاه از کلیله و دمنه | حکایتهای جالب و خواندنی

چند نمونه حکایت کوتاه از کلیله و دمنه برایتان گردآوری شده که شامل قصه و حکایت‌هایی از زبان حیوانات به نثر قدیم و به زبان ساده است که در کتاب کلیله و دمنه آمده و برای کودکان و بزرگسالان جذاب و خواندنی است.

 

منبع : ستاره
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه