ارسال به دیگران پرینت

مظهر‌ عشق‌ مادر

‍ تندیس‌ مقدسی‌ که‌ مظهر‌ عشق‌ است‌ و‌ مهربانی

می‌نویسم برای تمام مادرانی که پیش از به ثمررسیدن عصاره‌ی جانشان، یک زن بوده‌اند؛ زنی که عمری دویده در مسیر نرسیدن‌ها، زنی که هرروز به‌جای بوسه‌ها‌ی گرم و عاشقانه، با آهنگ سیلیِ زمانه نوازش می‌شود، اما آنچنان رنگ عشق می‌پاشد بر زندگی، که گویی هیچ ضرب‌آهنگی گونه‌هایش را نبوسیده!

‍ تندیس‌ مقدسی‌ که‌ مظهر‌ عشق‌ است‌ و‌ مهربانی

روز مادر آمد و گذشت اما...

می‌نویسم برای تمام مادرانی که پیش از به ثمررسیدن عصاره‌ی جانشان، یک زن بوده‌اند؛ زنی که عمری دویده در مسیر نرسیدن‌ها، زنی که هرروز به‌جای بوسه‌ها‌ی گرم و عاشقانه، با آهنگ سیلیِ زمانه نوازش می‌شود، اما آنچنان رنگ عشق می‌پاشد بر زندگی، که گویی هیچ ضرب‌آهنگی گونه‌هایش را نبوسیده!

روزی که خانوم‌جان فوت کرد، مادر، حالش اصلا خوب نبود. آن موقع‌ها من فقط ۵سال داشتم، اما خوب یادم است که روی یک صندلی نزدیک به عکس خانوم‌جان نشسته بود و لابه‌لای گریه‌هایش گاهی آرام می‌شد و چیزی می‌گفت: "الهی بمیرم مامان! همیشه دوست‌ داشتی خونه‌ت تمیز، عین دسته گل باشه، آخ مامانِ خوبم مامانِ مهربونم!! چطور دلت اومد ما رو‌، این خونه‌ی قشنگتو ول کنی بری ....؟! خدایا!! کاش می‌شد زندگیمو می‌دادم تا دوباره خانوم جون برگرده ...."

آن وقت‌ها چیز زیادی از حرف‌های مادر نمی‌فهمیدم فقط تحت تاثیر گریه‌هایش گاهی بغض می‌کردم.

مادر می‌گفت: "خانوم‌جون مظهر عشق بود. عشق و زندگی با وجود خانوم‌جون معنا داشت. حالا دیگه یتیم شدیم، اونم از عشق...!"

می‌گفت: "خانوم‌جون عاشق هوای بهاری بود، عاشق آب دادن به گل‌های پشت پنجره و درختای توی باغچه، حالا که اون رفته، دنیا همیشه تاریک و سرده. همه‌ی فصل‌های زندگیمون پاییزه و گل‌ها و درخت‌ها هم از دوریش دق می‌کنن‌ و می‌میرن..."

چقدر حرف‌های مادر آن روزها برایم گنگ بود. ما هرروز بزرگتر می‌شدیم و به قول مادر، غصه‌هامان هم، بزرگ وبزرگتر، اما من به مرور بیشتر و بیشتر معنی حرف‌های مادر را فهمیدم.

سال‌ها گذشت و گذشت تا اینکه فهمیدم، زندگی همان روزی بود که مادر، استکانی چای کمرباریک به دست‌مان می‌داد و ما غرق می‌شدیم در آرامش چشمانش. سال‌ها گذشت تا فهمیدم دلم را کنار چرخ خیاطیِ مادر، در تاروپود پارچه‌ها‌ی رنگارنگ جاگذاشته‌ام. سال‌ها گذشت تا فهمیدم ماهی که هرشب آسمان خانه را روشن می‌کرد و ستاره‌ای که نور می‌پاشید به قلب‌هامان، مادر بود. سال‌ها گذشت تا فهمیدم آفتابی که هرصبح به گونه‌هامان بوسه‌ی مهربانی می‌زد مادر بود.

و امروز در هر مسیری از خاطرات که قدم برمی‌دارم، ردی از مهربانی‌های مادر به‌جامانده. این روزها می‌بینم که انگار شانه‌ها و زانوهایش درد می‌کند، اما کسی آنطور که باید به او اعتنا نمی‌کند، حتی خودِ من، که حالا دیگر یک مادرم. با غصه به یاد می‌آورم، زمستان‌هایی را که نان می‌خرید و سبزی، با دست‌هایی که سرخ می‌شد از سوز و سرما و نفس‌هایی که یخ می‌بست در هوا. روزهایی که فقط به خاطر ما زنده بود و هرگز زندگی نکرد تا ما زندگی کنیم.

گاهی با خودم می‌گویم کاش می‌شد گذشته‌ها را بقچه کرد و امروز کنار گل‌های پیراهنِ سبزِ مادر پهن کرد، تا دوباره زنده شود و زندگی کند، مثل همان روزها که خانوم‌جان زنده بود...، مثل همان روزها که....

 

سارارضایی، نویسنده و فعال ادبی-هنری

 

 

منبع : 55 آنلاین
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه