|
کد‌خبر: 252080

عشق و جنگ | رحیم قمیشی

عشق در دوران جنگ | عاشق‌ها هرگز نمی‌میرند

روایتی از عشق در روزهای جنگ، یکی از هزاران روایتی که در تمام جنگ‌ها تکرار می‌شود.

عشق و جنگ

رحیم قمیشی

مادرم اصرار می‌کرد بیا و لااقل نامزدش کن، خواستی باز برو جبهه.

من می‌خندیدم.

- مادر جان، باز نقشه کشیده‌ای، نروم جبهه!

قسم می‌خورد نه. ولی من می‌دانستم او را نامزد کنم دیگر نمی‌توانم براحتی بروم جبهه.

هفته قبلش در جبهه موسیان، سیروس داشت از پادگان کرخه می‌رفت خط اول و همزمان من از خط برمی‌گشتم. هر دو با ماشین بودیم. از روبرو که مرا دید، چندین بار چراغ زد، وقتی نگه داشتم، گفت برگ تردد ندارد و دژبانی سخت می‌گیرد. تعدادی از بچه‌ها را می‌برد برساند خط، کلی تدارکات هم بار ماشینش بود.

ایستادم هم برگ ترددم را به او دادم، هم یک کارت شناسایی با نام خودم تا موقع کنترل دژبانی اذیت نشود.

چند ساعت بعد پیکر شهیدی را آورده بودند پادگان، تابوتش گرفته و آماده ارسال به اهوازش کرده بودند و روی تابوت درشت نوشته شده بود "رحیم قمیشی، اعزامی از اهواز" و کسی نمی‌دانست داخل تابوت "سیروس سرشار کمایی" عزیزم است، که فقط کارت من در جیب لباسش بوده.

شانس آوردم موسی اسکندری (شهید) مسئول ستاد لشکرمان اصرار می‌کند برای آخرین بار می‌خواهد مرا ببیند.

میخ‌های تابوت را می‌کشند و موسی می‌فهمد من نیستم و نمی‌گذارد تابوت به درِ خانه‌مان برو‌د!

بعدها موسی با خنده و شوخی طلبکارم شده بود که چندین فاتحه برایم خوانده بوده و من هنوز زنده‌ام!!

حالا مادرم که نمی‌دانست من هفته قبل تابوت خودم را دیده‌ام، اصرار و التماس که بیا دختر خاله‌ات را به نام خودت بکن، مبادا خواستگار دیگری، دل او را ببرد. و من وعده دادم این آخرین عملیات است، بعدش با هم می‌رویم...

انگار دلم می‌دانست اتفاقاتی در پیش است.

شاید آن تابوت واقعا پر شود. آن وقت معصومه چه‌کار کند؟!

دو ماه نگذشت که همان عملیات سرنوشت انجام شد، اگر چه بعدا گفتند آن عملیات فریب بوده، کربلای چهار.

نیمی از گردان‌مان تار و مار شدند، یا برای همیشه افتادند به خاک یا برای ماه‌ها با تن‌هایی پاره پاره رفتند بیمارستان، و من و بیست نفری که اسیر شدیم.

و چه خوب شد نرفتیم خواستگاری معصومه.

شب آزادی‌ام معصومه را بین دختران و خانم‌های فامیل که آمده بودند استقبال شناختم. دیدم مثل همه خوشحال است. "امین" پسر خواهرم سال ۶۹، هنوز بچه بود. صدایش کردم و درِگوشی از او پرسیدم معصومه ازدواج کرد؟!

که گفت نه!

نمی‌دانستم همان بچۀ تُخس می‌رود و به خواهرم، به مادرم، به خاله‌ام و به همۀ فامیل گزارش می‌دهد، رحیم از معصومه پرسید... خودش از من پرسید و من هم گفتم که او هنوز ازدواج نکرده...

و همه چیز لو می‌رود.

بعدها معصومه برایم تعریف کرد، وقتی خبر آورده بودند رحیم شهید شد، پدرم رفته بود و به احمدعلی پدرش، گفته اگر پسرم از این عملیات برمی‌گشت قرار بود بیاییم برای دخترت خواستگاری.

و همین شد که معصومه صبر کرد و به ده‌ها خواستگار خوبش "نه" گفت.

یک بار هم در مفقودی‌ام خوابم را دیده بود که دستش را گرفته‌ام.

می‌گفت با خجالت دستم را عقب کشیدم و گفتم ما که به هم مَحرَم نیستیم!

وقتی ماه رمضان پس از آزادی‌ام رفتم رسماً به خواستگاری‌اش، هر دو می‌خندیدیم. خنده‌هایی شیطانی...

انگار همه آن چهار سال را با هم بوده‌ایم.

انگار بارها رفته بودیم ماه عسل.

انگار بارها دستش را گرفته بودم و او با خجالت دستش را عقب کشیده بود!

پرسیدند مراسم را کی بگذاریم، گفتم همین ماه. گفتند در ماه روزه‌داری!

گفتم خیلی هم خوبست.

همان ماه رمضان پیمان‌مان را بستیم.

که دیگر برای همیشه با هم باشیم.

که دیگر تا دشمنی پایش را به خانه‌مان نگذاشته نجنگیم.

تا هیچوقت دست‌های هم را رها نکنیم.

و آن تابوت خالی ماند

و سیروس جوان را بردند اهواز

او هم به معشوقش رسیده بود

چند روز پیش که اهواز بودم رفتیم نشستیم بر سر آرامگاه سیروس سرشار کمایی عزیزم.

می‌دانم او هم خنده‌اش گرفته بوده به‌جای من قرار بوده تشییع شود.

می‌دانم او هم عاشق بوده...

مگر آدمی بدون عشق هم هست؟

دو نفری برایش فاتحه خواندیم، من و معصومه.

و برای اولین بار به معصومه گفتم، می‌دانی!

"خیلی‌ها مثل سیروس رفتند به جای ما، تا ما امروز با عشقمان بگردیم، تا ما امروز حس آزادی داشته باشیم، تا ما امروز حس خوشبختی داشته باشیم.

گفتم نگاه نکن قبر سیروس کهنه شده، از یادها رفته، او هم عاشق بود.

و عاشق‌ها هرگز نمی‌میرند...

این ماه برای من یادآور خیلی چیزهاست

یکی از آنها پیمانی که بستم

بعد از چهار سال انتظار

و قدرش را می‌دانم...

حجم ویدیو: 9.32M | مدت زمان: 00:00:57 دانلود ویدیو
فایل پیوست: دانلود