۵۵آنلاین :
نوشته محمد جواد لسانی
«من راه آسانتری پیدا کردم تا هویت کسانی را که در آستانه حمله عصبی قرار گرفتند بشناسم. کسانی که از زندگی بریدهاند اما از آن سو، برای رسیدن به یک نفر دیگر از جان خود گذشتهاند، این افراد شاید در نظر اول، خود را شکننده و ضعیف نشان دهند، ولی در حقیقت، آدم های قوی و پرصلابتی هستند». تنسی ویلیامز خوب است که پیش از ورود به بحث نمایش، ترکیب «سایکو درام » (psychodrama) معنی شود. روی آوری به این راهکار هنری به سبب آن است که انسان ها بطور معمول دوست ندارند درباره سلامت روانی شان حرفی بزنند. این سکوت، معانی مختلفی می تواند در بر داشته باشد. واقعا آن ها در چه وضعیتی هستند؟ ژست جالبی هم می گیرند تا از شخصیت خود دفاع کنند! خودشان را نفوذناپذیر نشان می دهند تا از درون شان کسی با خبر نشود حتی خودشان. اما در پوشش یک اجرای هنری می توان کاری کرد که یک تماشاچی آسیب دیده، بازآفرینی و احیاء روحی شود.
ترکیب سایکو درام، چندی ست که به فرهنگ روانشناسی ایران راه یافته. هنوز هم اغلب مردم از نیروی عجیب این شیوه درمانی، بیخبر هستند. در نگاه اول، این شیوه اجرایی، تلفیقی است از داشته های تآتر و دانش روانشناسی، چیزی که برای آدمی تداعی می شود. تعریف روشن تر این است که سایکو درام، یک روش درمانی است تا تمایلات پنهان شخصی و کشمکشهای روانی او با خودش و دیگران، به چالش گرفته شود. چگونه و با چه راهکاری؟ تماشای یک نمایش، می تواند بود و نمود او را برایش آشکار کند و از بی سامانی و اختلال بیرونش آورد. این نتیجه بسیار مهم، گاهی با یک نشست تآتری اتفاق می افتد که مخاطب از بی تکلیفی بیرون آید تا رهایی وجودی را تجربه کند!
دکتر بهناز بهدادفر، سایکودراماتیست، تآتر را هنری زنده می داند که می تواند انسان را بیش از سایر هنرها به خود مجذوب کند. این درمانگر، ارسطو را اولین شخصی می داند که ظرفیت این هنر نمایشی را بررسی کرد. این فیلسوف بزرگ گفته: «زمانی که آدمیان گرد هم میآیند تا نمایشی را تماشا کنند، ناخواسته با قهرمانان نمایش پیوندی نامرئی برقرار می کنند. همانطور که بازیگران در صحنه نمایش با ناملایمات سرنوشت به پیکار میپردازند، تماشاگر نیز همزمان با آن، در پیکاری درونی درگیر میشود که از خلال این فرآیند، مفهوم همسانسازی یا همذاتپنداری شکل میگیرد. نتیجه این پیکار، پالایش و صیقل یافتن روح تماشاگر است که در زبان یونانی به آن کاتارسیس (Catharsis) گفته می شود که به مثابه تنفس و دمیدن حیات در زیستن اوست . پس می توان به روشنی گفت که تآتر، خصلتی درمانگر و تسکیندهنده دارد.»
مفهوم پالایش یا کاتارسیس، بعدها بالندگی بیشتری یافت بطوری که در «روان درمانگری » امروز، به موضوعی بنیادین بدل شده است. بطور نمونه دکتر «ژاکوب لوی مورنو » اساس نظریه تآتری سایکو درام را پایه نهاد. این روانشناس رومانیایی ایده پیروز خود را در سال 1921 میلادی در شهر وین به کرسی نشاند. دکتر ژاکوپ، سایکو درام را علم کشف حقیقت نامید. شاخه اى که امروز با عنوان کلى «نمایش روانشناختى» (سایکودرام) شناخته مى شود. وی از افرادی بود که خلاقیت و عمل را در تآتر، سبب انگیزش مخاطب حاضر در سالن می دانست تا از این راه، اختلالات پنهان وجودش درمان شود. مورنو، بعدها به آمریکا کوچ کرد تا ساز و کار سایکو درام را در کلینیک مجهزتری در نیویورک پایهگذاری کند. جایی که تا به امروز، آموزش عملی این روش، تداوم یافته است. متاسفانه این سیر علمی، در ایران آنچنان جا نیفتاده. به همین دلیل تعداد سایکودراماتیستها در این سرزمین بسیار اندکند. از این رو جامعه ایرانی با این شیوه رواندرمانی آشنایی و انس چندانی ندارد. این راهکار در واقع محل تلاقی روانشناسی و تآتر است؛ شاید بتوان به تعبیری شاعرانه گفت که این فرآیند، پلی مطمئن، میان خودشناسی و هنر است.
حافظه هیجانی و احساسی انسان، در نیمکره راست مغز جای دارد. صحنه نمایش می تواند به همراه آن احساسات، نیمکره چپ را هم وارد بازی کند که حاوی واقعیتهای روزمره و منطقی است. شاید بتوان گفت که سایکودرام، ایستگاه تفاهم نیمکره های راست و چپ مغز باشد. به بازی درآمدن نیمکره راست مغز، نکته مهمی ست که سبب می شود این شیوه رواندرمانی را بر سایر روشها برتری دهد. جای افسوس دارد که بسیاری از آدم ها در عمرشان، هرگز فرصت رسیدن به تحول عاطفی، شناختی و اجتماعی را به دست نمیآورند. صحنه نمایش، موقعیت روح افزایی ست که در اختیار افراد آسیب دیده قرار می گیرد تا نیمه تاریک خود را کشف کنند. باید گفت که موثرترین کاربرد سایکودرام، حل مشکلاتی ست که فرا راه رابطه با دیگری نمودار می شود. در صحنه تآتر، اضلاع فراموش شده ای از رابطه «من» و «تو» به مرحله عمل میرسد تا اختلالات شخصیتی درمان شود.
دکتر بهداد فر در تکمیل این بحث، به نکته برجسته ای اشاره می کند که عنوانش «درگیری فرد با ماجرا » است. او می گوید که بارها اتفاق افتاده که در فرآیند درمانی فرد، بهعنوان یک درمانگر به بنبست رسیده است اما زمانی که مراجعهکننده را به درمان با تآتر سوق داده، کاملا جواب گرفته است. علت آن هم این است که سایکودرام از موثرترین درمانهاست چراکه فرد را درگیر اجرا میکند.
خوشبختانه نمایشی در تهران به روی صحنه رفت که با کمک یک سایکو تراپیست به نام سیما محقق، توانست تجربه خوبی در نوع خود باشد. دستمایه کار، متنی جان دار از نویسنده پرآوازه آمریکایی است. "نمیدونم فردا چی میشه؟" نوشته تنسی ویلیامز است این نمایشنامه را بابک تبرایی به فارسی برگردانده اما بخش سخت دراماتورژی کار به پریزاد سیف سپرده شد که بازیگر اصلی نمایش هم بود. او در صحنه، بازی کنترل شده و در عین حال نفس گیری از خود بروز داد که حاکی از تجربه های پیشین اوست. عمدا در این کار برخلاف اجراهای پیشین این اثر در ایران، خبری از خنده های وحشیانه زن نیست تا مخاطب را به فضای نمایش نزدیک تر کند. بالا رفتن زن از پله های آرمانی ، از میان تماشاگران طراحی شده که این شگرد هم بازیگر را به جوار تماشاچی می کشد. زن نمایش، بر اساس متن، اطلاعات کلیدی را به مخاطب داستان منتقل می کند. نقش دوم کار هم بر عهده کارگردان نمایش، کامبیز بنان قرار گرفته تا با واکنش های رفتاری و بازی در سکوت، اجرای نمایش، به متن پخته تنسی ویلیامز نزدیک تر شود. پریزاد سیف، سال گذشته نمایشی را در مقام کارگردان به صحنه برد که بازیگر توانا سعید پورصمیمی در آن ایفای نقش کرد. آن کار از آثار آنتوان چخوف بود و چه زیبا شد که با آمدن او، دو کارگردان در این نمایش، هم بازی شدند تا ایده های پر ژرف نویسنده ای را اجرا کنند که تاثیر فراوانی از چخوف گرفته است. نمایش « نمی دونم فردا چی میشه »، تیرماه امسال در خانه نمایش مهرگان روی صحنه رفت. استقبال مخاطبان تآتری از این کار تا آخرین روز نمایش، چشمگیر بود.
این اثر، درباره ارتباط زن و مردی است که مانند دیگران، هرکدام درگیر جهان خودخواسته و ذهنی خود هستند. این دو تن، ناگفته های زیادی در خود حبس کرده اند که هرکدام از آن اسرار، بندهایی هستند تا آنها را اسیر چارچوب های بسته ای کند. آدم هایی خاموش که مانندشان را می توان در شهر و خیابان و خانه ها یافت. کشمکشی میان این زن و مرد دیده میشود که زیر پوستی ست. هرکدام شان میخواهد حرف پنهان خود را بزند اما نمی تواند. مشکل بزرگ آنها، فرو رفتن در روزمرگی شهری بزرگ پس از جنگ است. هر طرف، درگیری شخصی منحصر به خودش را دارد. کمبود اعتماد به نفس و لکنت زبان، مرد را که معلم مدرسه است به رنج انداخته. این مرد خجالتی در یک پانسیون زندگی می کند و تنها دلخوشی اش این است که بعد از ظهرها به نزد آن زن برود و با او چیزی بخورد یا قهوه ای بنوشد. زن هم بی عیب نیست او هم با مشکلات روحی در نبرد است و گاهی با تمسخر و تحقیر مرد، می خواهد خود را مقتدر جلوه دهد که در این شیوه نیز موفق نیست. اما یک تمنا در او دیده می شود که امیدبخش است. زن به دنبال تغییر وضعیت مرد است. حقیقت قضیه این است که زن و مرد عاشق یکدیگرند اما نمی توانند این عشق دو سویه را واگویی کنند. اجراي این نمايش با مشکلات خاصی هم روبرو شد. چنانکه اجرای کار می توانست ناممکن شود. جای تأسف است که پشتیبانی های مالی و معنوی نهاد های فرهنگی از تآتر مستقل، در این سال ها به حد قلیلی رسیده و نهادی که باید در حوزه خویش، یکسان نگری پیشه کند گرفتار یکسو نگری و حاشیه پروری شده است که فرجامش کنار رفتن افراد حرفه ای و مستقل تآتر است تاجایی که اگر از خودگذشتگی و سماجت برخی هنرمندان نباشد چه بسا که عطای کار به لقای آن بخشیده شود! و هنردوستان را از تماشای چنین آثاری به کلی نومید کند.
«نمي دونم فردا چي ميشه»، با تكيه بر چند وسیله مینی مالیستی به عنوان آکسسوار صحنه، دست به واکاوی ذهن دو شخصیت زده است. آدم هایی وانهاده و پیچیده که پیش از این، در آثار نام دار این نویسنده دیده شده اند. شخصیتی چون «بلانش » در اثری به نام «اتوبوسی به نام هوس » که سرآمد شخصیت پردازی زنانه در آثار این نویسنده است؛ آدم های پرمسئله ای چون مگی، کاترین، آماندا وآلما، در آثاری چون «باغ وحش شیشه ای » و «گربه ای روی شیروانی داغ »، هر کدام حرف هایی برای مخاطب امروزی دارند هرچند که حد و اندازه ی شخصیت بلانش یک سر و گردن بالاتر ترسیم شده. در اقتباس سینمایی اتوبوسی به نام هوس، «ویوین لی » به معنای واقعی، خود بلانش بود و البته کار فوق العاده گوینده محبوب، ژاله کاظمی در هنر دوبله، شخصیت بلانش را کامل می کند.
به سان آن آثار، بخشی از دیالوگ ها در این اثر ، چنان است که گویی تماشاچی را هدف گرفته زیرا از «ناگهان » ها حرف می زند همچون عنوان اثر دیگری از ویلیامز که «ناگهان تابستان گذشته »نام دارد؛ «بعضي آدمها از تغيير وحشت دارند و به روال تكراری شان چسبيده اند اما تكرار، امنيت نمی آورد چرا كه ممكن است هر روز شما در خيابان قدم بزنيد و در آن خيابان احساس امنيت كنيد اما شاید يك روز فرا رسد که زمین زير پاهايتان فرو بريزد و آسمان برایتان سیاه شود! »
بر گفته های بالا باید افزود که « بحران میانسالی » آدم ها نیز در متن نمایشنامه و در اجرا مد نظر قرار گرفته که می تواند با « بحران اجتماعی » پس از جنگ جهانی دوم جامعه ی آمریکا، برآیند خلاقانه ای بوجود آورد که با برگردان آن برای جامعه ایرانی، حرف هایی آشنا برای گفتن داشته باشد. بحرانی که در آمریکا تا میانه دهه ی 1970 میلادی ادامه داشت و در پی دو جنگ شبه جزیره ی کره و ویتنام، ژرف تر و گسترده تر شد. به همین دلیل هم هست که نمایش نامه های تنسی ویلیامز، عشق و رابطه انسانها در پیچ و خم گرههای فروخورده، بیماری ها و ناتوانیهای جسمانی، آینه های شکسته و قاب گرفته ای هستند که زمان را به تصویر می کشند. در این اثر که در تهران، خیابان خارک به اجرا رسید مکث های پر واهمه و بی نشان چنان موج می زند که خطوط روشنی از عشق آن دو نفر قابل ترسیم نیست، درست شبیه فیگوری که آن ها در پایان نمایش می گیرند و در پشت یک المان شیشه ای محو، فیکس می شوند تا فردای رابطه آن ها در ابهام و سرگردانی باقی بماند.
کامبیز بنان که پیش ازاین نمایش « جمعه کشی » را به صحنه برده بود، تلاش کرده تا روایتگری نمایش دست نخورد و کار با سبک رئالیستی پیش رود. او در اینجا خود را به تآتر قصهگو متعهد دانسته و کار را بدون ترفندهای عجیب و غریب، بسیار ساده به انتها می رساند. بازی او در چند بخش کوتاه، اغراق آمیز جلوه می کند اما شاید این رفتارهای درشت، برای این فضای پیکاسویی و مدرن لازم باشد چون او با چیدمان دکور و المانهای انتزاعی تلاش کرده تا تماشاگر را با مفهوم سنگین نمایش درگیر کند اما از موقعیت یک زندگی واقعی شهری هم جا نماند. بنظر می رسد که کارگردان با وجود محدودیت های بوجود آمده توانسته تا حدود زیادی به مقصود خویش برسد. واکنش های احساسی در میان تماشاگران قابل مشاهده بود و همدردی شان با زیر و بم شخصیت ها، بر موفقیت نسبی کار گواهی می داد.
سزاوار است برای افرادی که به سراغ متن های پیچیده و ژرف می روند تسهیلاتی بیشتر فراهم کرد. به دست گرفتن آثاری از نویسندگان که اجتماعی نویس هستند همچون آرتور میلر، شون اوکیسی و تنسی ویلیامز می تواند جامعه را در حس انسان دوستی و خودآگاهی جمعی یاری کند. نفس کشیدن در دنیای ادبیات و تآتر، بدون خواندن و بررسی آثار این بزرگان، ناممکن می نماید زیرا بطور نمونه تنسی ویلیامز، نه تنها روی ادبیات بلکه بر پیشرفت مطالعات روانشناسی و جامعهشناسی نیز تاثیر گذار بود. او نویسندهای باهوش و در عین حال حساس بود که خوشبختانه در زمان حیاتش ارزش واقعیاش شناخته شد. این نویسنده دردمند به سال 1983 میلادی در حالیکه 71 ساله بود و می توانست آثار جاویدان دیگری خلق کند با تصمیمی خام، سبب اتفاقی سیاه می شود که «ناگهان » سر می رسد تا جهانی را اندوهناک کند. این آخرین «ناگهان »، پایان بخش کتاب زندگی او می شود. مرگ یک نویسنده محبوب، کمتر از بلایای بزرگ طبیعی نیست. پزشکان گفتند او بر اثر خفگی ناشی از خوردن درِ قطره چشمی که شب ها از آن به چشمش می ریخت دنیا را ترک گفته. برخی شواهد هم گرایش به الکل و مواد روانگردان را برای بستن بار این سفر ابدی، بیتاثیر ندانسته اند.
دیدگاه تان را بنویسید