ارسال به دیگران پرینت

جنگ سرد اقتصادی

پیروزی او در انتخابات ریاست جمهوری همگان را شگفت‌زده کرد. حتی برخی از مشاوران تبلیغاتی می‌گویند خودش هم بی‌آنکه بروز دهد، از نتیجه شگفت‌زده شده بود. البته حالا که بیش از دو سال از ورودش به کاخ سفید گذشته، کارشناسان، پیروزی وی در انتخابات را تبیین می‌کنند، اگرچه تبیین‌ها متفاوت است؛ اما صحبت از شکاف‌هایی که این انتخابات در بدنه‌ سیاسی آمریکا پدید آورد، رویکرد مشترک آنها است.

جنگ سرد اقتصادی

۵۵آنلاین :

ترامپ با پیروزی‌اش قدرت خود در حوزه‌ داخلی را به همه نشان داد، اما وقتی نوبت به حوزه‌ خارجی (بقیه‌ دنیا) ‌رسید در آن چیزی برای نمایش نداشت. او در کارزار انتخاباتی‌اش از شعار «دوباره آمریکا را بزرگ‌سازیم» استفاده کرد. آنچه او بارها و بارها گفت این بود که اگر رئیس‌جمهور شود، اطمینان می‌دهد که کشورهای دیگر به ایالات متحده احترام خواهند گذاشت (اطاعت خواهند کرد). در واقع، وی به گذشته‌ای اشاره داشت که در آن ایالات متحده «بزرگ» بود. وعده احیای آن دوره را نه تنها به مردم می‌داد، بلکه میل درونی خودش نیز نشستن بر اریکه قدرت بلامنازع مثل آن دوره بود.

مساله خیلی ساده است. نه او و نه هیچ پرزیدنت دیگری ـ خواه هیلاری کلینتون باشد و خواه باراک اوباما یا نزدیک‌تر، رونالد ریگان ـ قادر نیستند کار چندانی برای افول پیش‌رونده‌ قدرت هژمونیک سابق انجام دهند. ایالات متحده زمانی یکه‌تاز جهان بود، کم‌وبیش از ۱۹۴۵ تا حدود ۱۹۷۰، اما از آن زمان قدرت واداشتن کشورهای دیگر به پیروی از آمریکا به‌طور مداوم ‌کاهش یافته است.

این افول ساختاری است و چیزی نیست که از حیطه‌ قدرت رئیس‌جمهوری آمریکا ناشی شود. حتی اگر از این نیروی نظامی قوی خود استفاده کند و خسارت سنگینی برای دنیا به بار بیاورد، پس از آن‌، چه راهکاری برای حفظ هِژمونی وجود دارد؟ ترامپ در سراسر کارزار انتخاباتی متهم می‌شد که این را نمی‌فهمد و ازاین‌رو فرمانده‌ خطرناک‌ نیروی نظامی ایالات متحده است تا سیاستمدار ارشد کاخ سفید. اما در عین حال که آسیب‌رساندن به جهان برایش ممکن است، به‌نظر می‌رسد آنچه انجام آن برای دولت ایالات متحده خوب است فراسوی توان رئیس‌جمهوری است. در حال حاضر اگر کشوری فکر کند پیروی از آمریکا به‌منزله‌ نادیده گرفتن منافع خودش است از راهبری ایالات‌متحده پیروی نمی‌کند. این نه‌تنها در مورد چین و روسیه صادق است، بلکه در مورد ژاپن، کره‌جنوبی، عربستان سعودی، ترکیه، فرانسه، آلمان و متحدان ویژه‌ همیشگی‌ آمریکا مانند اسرائیل، بریتانیا و کانادا نیز صدق می‌کند. پیش‌بینی کوتاه‌مدت، نامطمئن‌ترین حالت‌ها در عصر ترامپ را به بار خواهد آورد. به نظر می‌رسد جز آنچه در کوتاه‌مدت رخ خواهد داد هیچ دلمشغولی دیگری برای اقتصاددانان، سیاستمداران و سرمایه‌گذاران وجود نداشته باشد. او درباره‌ سیاست‌های مشخصی که دنبال خواهد کرد همواره سربسته سخن می‌گفت. گفته‌های او همواره با تفسیرهای پیروان اصلی‌اش کاملا متفاوت و حتی در تقابل با یکدیگر بود. در واقع، از وی به دلیل اظهارات صریح و قطعی‌اش ستایش می‌شد، در حالی‌که او دیگران را به‌خاطر سیاست‌های دقیق‌شان بی‌اعتبار می‌کرد. این روشی است که به شکلی جادویی مؤثر است. این روش وی را به این‌جا رساند و به نظر می‌رسد قصد دارد در دوران ریاست جمهوری‌اش همچنان از این روش بهره ببرد. به نظر می‌رسد که وی بر این باور است که در بقیه‌ نقاط دنیا هم این روش به‌خوبی به وی خدمت می‌کند: سخنوری قدرتمندانه، تفسیرهای ابهام‌آمیز خیل متنوع پیروانش و در پایان سیاست‌های عملی نسبتا غیرقابل‌پیش‌بینی. شاید فکر می‌کند در جهان امروز غیر از ایالات متحده تنها چند کشور اهمیت دارند؛ ـ اتحادیه اروپا، روسیه و چین. همان‌طور که رابرت گیتس و هنری کیسینجر تأکید کرده‌اند وی از شیوه‌ نیکسون به شکلی معکوس بهره می‌برد. نیکسون با چین توافق کرد تا روسیه را تضعیف کند. ترامپ با روسیه توافق می‌کند تا چین را تضعیف کند. به نظر می‌رسد این سیاست برای نیکسون مؤثر بود. آیا برای ترامپ هم مؤثر خواهد بود؟ شاید نه، چراکه جهان ۲۰۱۹ با جهان ۱۹۷۳ کاملا متفاوت است. شاید بلی، اگر استراتژی مدرن و کارآمدی داشته باشد. در مورد ژئوپلیتیک نظام جهانی نه آلمان و روسیه و نه چین حاضر نیستند که دست‌کم از سیاست‌های کنونی‌شان عقب‌ بنشینند. چرا باید چنین کنند؟ این سیاست‌ها برای آنها مؤثر است. روسیه باردیگر قلمرو وسیعی در خاورمیانه به‌دست آورده و چین به‌آرامی اما با قاطعیت مدعی تسلط بر آسیای جنوب شرقی و شمال شرقی است. چین به شکل روزافزونی جایگاه خود در جهان را ارتقا می‌دهد. تردیدی نیست که روسیه و چین هرازگاهی دچار مشکلاتی می‌شوند و هردو حاضرند موقتا امتیازاتی به دیگران بدهند، اما نه چیزی بیش از این. اینجاست که استراتژی‌های خاص پرزیدنت ترامپ کارساز خواهد بود. اغلب سیاستمداران، روزنامه‌نگاران و تحلیلگران دانشگاهی روابط چین و ایالات‌متحده را، به‌ویژه در آسیای شرقی، خصمانه توصیف می‌کنند. اما این ظاهر ماجراست و دستیابی به توافق درازمدت با دیگری در رأس دستورکار ژئوپلیتیک هردو کشور قرار خواهد داشت. هسته‌ اصلی اختلافات داشتن دست بالا در جدال اقتصادی است. وقتی ایالات متحده در ۱۹۴۵ قاطعانه رقیب بزرگش آلمان را شکست داده بود، شرایط مهیا بود که نقش قدرت هژمونیک در نظام جهانی را برعهده بگیرد. تنها مانع قدرت نظامی، اتحاد شوروی بود. راهی که ایالات‌متحده برای غلبه بر این مانع داشت، پیشنهاد موقعیت شریک فرودست در نظام جهانی به اتحاد ‌شوروی بود. آنها موافقت‌نامه‌ «یالتا» را پذیرفتند. با اینکه هردو طرف منکر آن شدند که معامله‌ای صورت گرفته ولی هر دو طرف به‌طور کامل این معامله را اجرا کردند. آنها آلمان را به دو بخش غربی و شرقی تقسیم کردند تا بلوک شرق و غرب جدی‌تر شود. ترامپ رسیدن به توافقی شبیه به یالتا با چین را در سر می‌پروراند. چنین توافقی با چین برای بازسازی اژدهای آسیا! چین به این ایده پوزخند می‌زند. این کشور هژمونی ایالات متحده را پایان یافته می‌داند و براین باور است که ایالات متحده دیگر دارای قدرت اقتصادی‌ سابق نیست. اما ترامپ وارد عمل شده است تا شکست بازار تجارت جهانی را به چالش بکشد. در واقع، ترامپ بر مساله گسترده‌تری متمرکز شده است؛ حجم کسری ترازنامه تجاری آمریکا مرکز ثقل وسواس رئیس‌جمهوری آمریکا را درخصوص تجارت شکل می‌دهد. با توجه به این موضوع که چین سهم زیادی از این کسری را نسبت به کشورهای دیگری که با آمریکا مازاد تجاری دارند، به‌خود اختصاص داده است، این کشور به گزینه نمادین برای قرار گرفتن در کانون توجه مبدل شد. البته ترامپ کانون توجه خود را با تمرکز بر کسری تجاری با اتحادیه اروپا، مکزیک و کانادا گسترش داده بود. اشاره به برخی از حقایق و ارقام در این زمینه برای تشریح بهتر موضوع، مفید خواهد بود. ایالات‌متحده از سال ۱۹۷۵ میلادی وارد محدوده کسری تجاری با سایر شرکای تجاری‌اش در جهان شده است. در شرایط امروزی، این کشور دارنده بزرگ‌ترین کسری تجاری در جهان به‌شمار می‌رود. در سال ۲۰۱۷ میلادی، کسری تجاری ایالات‌متحده در بخش کالا و خدمات به ۵۶۶ میلیارد دلار رسید، حدود دوسوم از کسری تجاری آمریکا که معادل ۳۷۵ میلیارد دلار است، از خط تجاری پکن-واشنگتن ناشی می‌شود. ایالات‌متحده سالانه حدود ۵۰۰ میلیارد دلار از چین کالا و خدمات وارد می‌کند؛ اما در مقابل تنها حدود ۱۳۰ میلیارد دلار کالا و خدمات از خاک آمریکا به چین صادر می‌شود. این آمار در سال ۲۰۱۸ میلادی با رشد ۵/ ۱۲ درصدی، کسری تجاری کل آمریکا را ۶۲۱ هزار میلیارد دلار ثبت کرد. از طرفی حجم کسری تجاری در روابط با چین نیز با ۶/ ۱۱ درصد رشد به رکورد تاریخی حدود ۴۲۰ هزار میلیارد دلاری (۲/ ۴۱۹) افزایش یافت. به این ترتیب بازی استراتژیک نامتقارن ترامپ باید با شدت بیشتری دنبال شود که همین شیوه از دونالد ترامپ انتظار می‌رود. برخی از اقتصاددانان و وال‌استریتی‌های باسابقه، معتقدند دونالد ترامپ در حال استفاده از استراتژی‌هایی است که بر مبنای نظریه بازی‌های پیچیده استوار هستند. مشاوران او در این زمینه به خوبی می‌دانند که سیستم قانون‌محور تجارت جهانی با تکنیک‌های خاصی قابل دگرگونی خواهد بود. در صورتی که قوانین یک بازی قانون‌مدار (سیستم تجارت جهانی) برهم بخورد، معماری آن نیز دچار شکاف‌های عمیقی خواهد شد. به این ترتیب امکان اصلاح اجزای نامتقارن سیستم، مانند ناعادلانه بودن با پارازیت‌های ترامپ وجود خواهد داشت. او بارها از ناعادلانه بودن تجارت با کشورهای دیگر و نیاز به اصلاح سیستماتیک صحبت کرده بود و حالا دست به کار شده است: تزریق المان‌هایی با پیام عدم همکاری به سیستمی که تعاملی بنا شده، شکاف‌های عمیقی تولید می‌کند که به ضرر حامیان سیستم کنونی تجارت جهانی است. سیستم کنونی به سود کشورهایی است که اقتصاد صادرات‌محور دارند. منفعت این سیستم از آن آلمان با نسبت ۴۵ درصدی صادرات و چین با نسبت ۳۷ درصدی نسبت به تولید ناخالص داخلی این کشورها است، نه آمریکا که تنها ۷ درصد تولیدش به صادرات وابسته است. بنابراین ترامپ با قدرت کلام جادویی خود، اذهان عموم را با این مساله مدهوش کرد: «تجارت ناعادلانه خطر بزرگی برای امنیت ما آمریکایی‌ها است». استفاده از تکنیک «مدیریت ترس»، -این ویژگی ذاتی که جمهوری‌خواهان با حس آن به‌هم نزدیک‌تر می‌شوند،-اقدام ترامپ برای همسوسازی داخلی بود. ترس از مهاجران خطرناک، ترس از گنگسترهای مکزیکی و ترس از تجارت ناعادلانه، همگی با حمایت جمهوری‌خواهان دنبال شد.

ترامپ تعرفه‌های تجاری را به سمت چین شلیک کرد. کشوری که با اختلال سیستم تجاری، وابستگی‌اش به واردات مواد غذایی، انرژی و مواد اولیه، متحمل فشار شدیدی خواهد شد. همزمان دریای جنوبی چین، به‌عنوان گلوگاه گمرکی این کشور بارها از سوی ناوهای آمریکایی تهدید می‌شود تا برگ برنده چینی‌ها که جمعیت آنها است، به‌مرور با تغییر رفتار روبه‌رو شود. نکته مهم دیگر رسیدن چین به عدد منحوس ۱۸ است: سهم ۱۸ درصدی از تولید ناخالص جهان در سال ۱۹۸۵ به شوروی تعلق داشت. آینده این کشور با تجزیه جغرافیایی رقم خورد. در سال ۱۹۹۵ ژاپن به این عدد رسید، از آن به بعد چالش‌ها برای این کشور شروع شد. حالا که چین به سهم ۱۸ درصدی رسیده است، باید دید که آینده مشابهی برای اژدهای سرخ رقم خواهد خورد یا نه.

13

منبع : دنیای اقتصاد
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه