ارسال به دیگران پرینت

زن، فقر و سنگرِ نبودن

علی ورامینی در روزنامه شرق نوشت: احتمالا هرگز به خیالش هم خطور نکرده بود که یک روز نامش ورای شهرک فدک و بین آشنایان خودش جایی دیگر شنیده شود.

زن، فقر و سنگرِ نبودن

می‌پرسید از کجا می‌دانم؛ از نگاهش. از نگاه آپاتیکی که در آن عکس دارد، از چشم‌های بی‌فروغش که یک هیچِ عمیق و واقعی درونش دو‌دو می‌زند؛ از آسیه پناهی صحبت می‌کنم، همان زنِ هم‌سن مادر من که از همه دنیا فقط همین چهار بلوک روی هم چیده‌شده را می‌خواست تا آن اسباب جمع‌وجورش را روی آن پهن کند و نفس بکشد.

زن، فقر و سنگرِ نبودن

چقدر دکور خانه‌اش با لحن نگاهش هم‌خوانی دارد. قابلمه‌ای بزرگ روی موکتی در اتاقی که الباقی‌اش را قالی ماشینی رنگ‌‌ورورفته‌ای با چند پشتی گرفته است و به‌نظر می‎رسد سروته آن ‌چیزی که نامش را خانه گذاشته‌اند تشکیل می‌دهد.

این عکس تنها عکس منتشرشده از او تا قبل از آن عکس آخری است؛ همان عکسی که وقتی مأموران اجرائیات شهرداری کرمانشاه به شهرک فدک رفتند تا چند بلوک سیمانی‌ چیده‌شده روی زمینی را که گمان می‌کرده متعلق به اوست و از قرار معلوم موقوفه بوده، خراب کنند، گرفته شده است. عکس تاری که زن مستأصل را روی بیل لودری نشان می‌دهد؛ در لحظه آخرین مقاومتش در برابر خراب‌شدن همه هستی‌اش. آخرین تصویری که از او پیش از حد فشاری که پایاب شکیبایی‌اش را رقم زد و رگ‌های قلبش را دراند تا دیگر بی‌هیچِ بی‌هیچ شود، برداشته شده است.

می‌توان هزار بدوبیراه نثار بالا و پایین شهرداری کرمانشاه و مأموران نگونبختش کرد که قسمت آنها برخورد با آلونک‌نشینان زمین موقوفه‌ای شده است. اما مگر او که به درِ خانه این زن رفته است کسی غیر از من و شماست؟ آدمی با هزار گیروگور خودش، هزار عقده و خشم فروخورده که حالا جایی برای برون‌ریزش پیدا کرده است. همان مأمورانی که احتمالا در مواجهه با قصرهای بالاشهر رویکرد دیگری دارند و برای خالی‌نبودن رزومه‌شان در مبارزه با تخلفات همه توان‌شان را بر سر زنِ آلونک‌نشین خالی می‌کنند. آلونکی که مشمول کمیسیون ماده 100 نمی‌شده و صاحبش پولی نداشته بدهد که تعرضش به قانون نادیده گرفته شود.

نمی‌دانم چرا از میان این همه ادبار که مشاهده می‌کنیم وضعیت مستأصل آن زن روی لودر چنین برایم گران تمام شده است؟ شاید چون می‌شد چنین نباشد، می‌شد زنی برای بدیهی‌ترین و اصلی‌ترین حق زندگی‌اش تا مرگ استرس و فشار تحمل نکند. می‌شد او هم آلونک قانونی با زندگی مختصر خودش را داشته باشد؛ می‌شد اگر با امثال طبری و لیست بلندبالای همدستانش پیش‌تر از اینها نامهربان بودند و با آسیه‌ها مهربان‌تر. واقعا چه باید کرد که آن پنت‌هاوس‌های قصر مانند، آن هکتارها زمین و بی‌شمار ملک‌های دزدی از جلوی چشم‌هایمان گم نشود؟ آن املاکی که هر متر آن بیش از 10 آلونک آسیه‌ پناهی ارزش دارد؟

کدام عینک بر چشم‌هایمان است که ریزه خلافِ از روی نیاز را می‌بینیم اما هیولا از زیر آن رد می‌شود؟ یا حتی در نگاهی خردتر، می‌شد آن جماعت کت‌وشلواری، آن مسئولان محلی و استانی که با روابط عمومی‌هایشان و خبرنگارها بعد از تمام‌شدن آسیه به شهرک فدک رفتند پیش از اینها جمع می‌شدند و چاره‌ای می‌اندیشدند.

بعید می‌دانم طول و عرض آن شهرک به اندازه یک زمینی که در پرونده فساد مشهور این‌روزها کشف شده، ارزش داشته باشد یا به‌قدر یک خلاف مشمول جریمه کاخ‌هایی که در شمال شهر تهران می‌سازند.

اما این می‌شدها هیچ‌کدام نشد. نشد تا آسیه پناهی آخرین سنگر، آخرین پناهگاه را در برابر استیصال و فقر مطلق انتخاب کند و میان امکان‌های موجود امکانِ {نه‌هست‌بودن} را برگزیند.

درواقع بدنش به عنوانِ میانجی او برای ارتباط با هستی‌اش دیگر تاب نمی‌آورد و نبودن را بر می‌گزید. نبودنی که روند استمرار نابرابری و شکا‌ف‌های برخورداری موجود را با چالشی اساسی مواجه می‌کند. نبودنی که استیصال و درماندگی فقر را در زمخت‌ترین، ملموس‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن بازنمایی می‌کند. بازنمایی‌ای که مرا یاد سکانس مشهور فیلم «پنهان» هانکه می‌اندازد؛ همان که مرد مهاجر از سر استیصال گلوی خود را پیش مردی که او را به سر‌حد طاقت رساند و البته ما، پاره کرد.

منبع : عصر ایران
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه