ارسال به دیگران پرینت

روایت معصومه، زنی که اعتیاد تا سر حد مرگ او را کشیده بود

«اعتیادم از درد دندان شروع شد، همسرم پیشنهاد داد بیا کمی مصرف کن تا دردت تمام شود، من هم کشیدم، حالم بد شد اما دفعه‌ی بعد خودم پیشنهاد دادم، از ماهی یک بار به هفته‌ای یک بار رسیدیم و از هفته‌ای یک بار…» معصومه مکث می‌کند، گاهی گلوی این زن جوان را بغض می‌فشارد و صدایش کمی تغییر می‌کند و می‌گوید: «از هفته‌ای یک بار به روزی یک بار و روزی چند بار رسیدم.»

روایت معصومه، زنی که اعتیاد تا سر حد مرگ او را کشیده بود

۵۵آنلاین :

معصومه هفده سال داشت که درگیر ازدواج اجباری با پسری ۲۶ ساله می‌شود، همسرش تریاک مصرف می‌کرده اما این افیون خانه‌برانداز پای هر دو را در این مسیر سفت می‌کند، دختر هفده ساله‌ و نو عروس خانواده در نوزده سالگی به مصرف کننده‌ای هر روزه تبدیل می‌شود و بعد به مادری که جز درد خماری چیزی از این زندگی نمی‌داند، این مادر جوان جاده‌ی خاکی را جلوتر می‌رود و کراک و شیشه مسیر بازگشتش را کمی دشوارتر می‌کند، اما خودش با صدایی رها شده و اعتماد به نفسی لذت بخش می‌گوید «بعد ۱۴ سال دیگر نتوانستم ادامه بدهم و ۲۹ سالگی طعم پاکی را چشیدم، البته همسرم هم دو سالی می‌شود که پاک است.»

معصومه همان روزهایی که اعتیاد جز ناامیدی تحفه‌ی دیگری برایش نگذاشته بود راهی یکی از گروه‌های ان ای در شهرهای اطراف تهران می‌شود و بعد از شروع به کار در گروه‌های ان ای اعتیاد را همچون دردی چرکین برای همیشه دور می‌اندازد، از موفقیت فرزندانش حرف می‌زند، با ظاهر آراسته روبه روی من می‌نشیند، با وجود اینکه زن مقاومی به نظر می‌رسد اما در رفتارش کمی خجالت‌زدگی دیده می‌شود، با انگشتان گره خورده در هم ماجرا را تعریف می‌کند می‌کند: «هفده سالم بود که به اجبار ازدواج کردم اما اعتیادم از نوزده سالگی شروع شد، برای اینکه اعتیاد شوهرم را کنترل کنم دیدم خودم هم درگیر شدم. متوجه شده بودم همسرم مواد مصرف می‌کند، برای همین می‌خواستم هر کار که می‌کند در خانه باشد، می‌گفتم هر کار که می‌کنی در خانه باشد، چرا همه عالم و آدم بدانند تو چه می‌کنی اما من که زنت هستم نباید بفهمم؟»

معصومه با لبخند کوچکی ادامه می‌دهد: «دفعه‌ی اول به خاطر درد دندان تریاک مصرفم کردم، همسرم پیشنهاد داد گفت که حالم را خوب می‌کند که بعد از دو، سه روز حالم بد بود، حالت تهوع داشتم و اصلا نمی‌توانستم از جایم بلند شوم، درازکش در خانه افتاده بودم.

بعد این اتفاق گفتم دیگه به من از این چیزها نده، حالم را بد می‌کند، اما بعد از یک ماه خودم دوباره پیشنهاد دادم کمی مصرف کنیم، تفریحش بود، مثلا پنچ شنبه، جمعه‌ها مصرف می‌کرد، اما هر بار من از زیرش در می‌رفتم که مصرف نکنم تا اینکه خودم پیشنهاد دادم و گفتم بیا باهم بکشیم.

حتی بار دوم مصرف هم حالم بد شد ولی سمج‌ شده بودم که باز هم مصرف کنم، شش ماه فقط ماهی یک بار مصرف کردم یعنی در شش ماه فقط شش بار، تا اینکه به هفته‌ای یک بار رسید، پنچ شنبه و جمعه‌ها پای بساط می‌نشستیم و با هم مصرف می‌کردیم.

پنچ شنبه، جمعه‌ها شد یک روز در میان و یک روز در میان هم به هرروز رسید و هرروز هم شد روزی چند بار، اما همیشه باورم این بود که من معتاد نمی‌شوم، می‌گفتم اراده‌ دارم و هر زمان که نخواهم دیگر ادامه نمی‌دهم.

چند سالی مصرف کردم تا اینکه در بیست و دو سالگی دخترم به دنیا آمد، یک سال مصرف نکردم چون بچه شیر می‌دادم اما بعد از یک سال دوباره به همان زندگی قبل بازگشتم و شروع کردم.»

معصومه خاطره‌ای را تعریف می‌کند که تکرار آن گویی دردی کهنه را یادآور می‌شود و با صدایی جدی اما شکننده ادامه می‌دهد: «درست از جایی فهمیدم که دیگه زندگی بدون مواد برام چقدر سخت است که مادرم از تهران، این همه راه آمده بود تا شهری که من بودم،ولی من پشت در نگهش داشتم و در باز نکردم، می‌ترسیدم بعد از ورودش به خانه دیگر نتوانم در آن روز مصرف کنم.

در هیچ مراسمی حضور نداشتم و به هیچ مهمانی‌ای نمی‌رفتم، حتی در مراسم‌های عروسی آخرین نفر می‌رفتم و اولین نفر برمی‌گشتم، برای همین کسی متوجه اعتیادم نمی‌شد و فقط رفتارم برای دیگران سوال ایجاد می‌کرد.

وقتی برادرم فوت شد، تمام مراسم‌های ختم را به بهانه‌ی مصرف مواد مجبور بودم بپیچانم. انگار هیچ موضوعی برای من اهمیت ندارد و همه چیز بی‌معنی بود چون الویت تمام زندگی‌ام مصرف مواد بود.

بعد از آن دو سه باری ترک کرده بودم و می‌گفتم دیگر مصرف نمی‌کنم، بیست روز درد می‌کشیدم اما بعد وسوسه‌ای سراغم می‌آمد که وقتی توانستم بیست روز چیزی مصرف نکنم حتما می‌توانم باز هم ماهی یک بار مصرف کنم و دقیقا این همان موضوعی بود که همیشه باعث گول خوردنم می‌شد و بعد هر بار مصرف به اجبار مصرف رو می‌بردم.»

تمام دردهای جوانی و نوجوانی‌اش رو به افزون بوده است و حالا از خاطره‌ای می‌گوید که گودال‌هایش کم کم به چاهی مبدل می‌شوند و می‌گوید:«یکی از دوستانم که با ما مصرف می‌کرد یک روز پیشنهاد مواد جدیدی به اسم کراک را داد و می‌گفت این ماده اصلا مورفین ندارد و به همین دلیل به راحتی می‌توانی اعتیاد را کنار بگذاری، من هم مصرف کردم و دقیقا همان اتفاقی که سر تریاک برایم افتاد تجربه کردم، یعنی حالم بد شد و پسم زد اما اعتیاد من را به سمت مواد قوی‌تر می‌کشاند.

دو سال کراک مصرف کردم و کاملا از نظر ظاهری به هم ریخته بودم، همه می‌پرسیدند چرا انقدر لاغر شدی و می‌گفتم دکتر رفتم و رژیم غذایی گرفتم، ارتباطم با همه‌ی اطرافیانم بد شده بود و مداوم خدا را مقصر تمام مسایل می‌دانستم و می‌گفتم بین این همه زن چرا من معتاد باشم؟

با تنها کسی که ارتباط خوبی داشتم همسرم بود چون فقط او می‌توانست من را نشئه کند، یعنی وابستگی کاذبی به او پیدا کرده بودم.

حتی جواب تلفن مادرم را هر از گاهی می‌دادم تا فقط بدانند من زنده‌ام، که از تهران اینجا نیاییند و برای من مزاحمت ایجاد نکنند.»

اعتیاد مادری کردن را از من گرفت

معصومه حالا مادر خوب و رفیق فرزندانش است اما اعتیاد مادری کردن را از او گرفته بود و می‌گوید: «مادر بودن برای من این معنی را می‌داد که برای دخترم هر چیز که می‌توانم بخرم، هر روز از بیرون غذا می‌گرفتم که احساس کم و کسری نکند، اما محبت مادری در رفتارم نداشتم.

یادم است که پریسا دخترم وقتی خیلی بچه بود، مادر بچه‌های کوچه دم غروب جلوی در می‎آمدند تا مواظب بچه‌ایشان باشند و بچه‌ها هم با دوچرخه بازی کنند، من دوچرخه را خریدم اما چون هیچوقت بین مادرها نمی‌رفتم به پریسا هم اجازه ندادم بازی کند.

حتی بارها پیش آمده بود که همسایه‌ها می‌گفتند پریسا را بیار با بچه‌ها بازی کند خودت هم هوایی تازه کنی اما می‌گفتم خودم و شوهرم از زنی که در کوچه بایستد خوشمان نی‌آید، این را می‌گفتم چون از رفت و آمد با دیگران ترس داشتم.»

به سمت شیشه رفتم

تریاک و کراک نیاز معصومه را پاسخ نمی‌دهند و این مادر جوان باید راه دیگری برای تسکین دردش پیدا کند که به سمت شیشه می‌رود و در مورد آن روزها ادامه می‌دهد: «حدود چهارده سال پیش شیشه تازه آمده بود، شوهر خواهرم هم یک روز شروع به تعریف از این ماده کرد که با بقیه‌ی مواد فرق دارد و خماری آن فقط خواب است، گفتم برای کراک هم همین را می‌گفتند اما من را به این روز انداخت، اما می‌گفت این ماده کلا فرق دارد.

من و همسرم هر دو با هم مصرف می‌کردیم اما او به هرویین هم کشیده شد ولی من از هرویین بخاطر تجربه‌های خانواده‌ام می‌ترسیدم.

خلاصه اینکه برای تجربه‌ی اول شیشه مصرف کردم اما توهم زدم و شروع کردم از مسایلی صحبت کردم که در شرایط عادی نباید چیزی از آنها می‌گفتم، فردا صبح که از خواب بیدار شدم پشیمان و ناامید بودم، فکر می‌کردم این زندگی دیگر برای من زندگی نمی‌شود وفقط دلم مرگ می‌خواست. بعد از چهار بار مصرف تصمیم گرفته بودم همه چیز را کنار بگذارم، تهران آمدم و خونم را تصفیه کردم چون فکر می‌کردم همه‌ی مشکلات بخاطر خون من است و اگر خونم تمیز شود مثل یک آدم معمولی زندگی خواهم کرد.

اما سه روز بعد از اینکه خونم تصفیه شد، وقتی از خواب بیدار شدم اولین حرفم به همسرم این بود که برو مواد بگیر، اما شاید به خواست خدا بود که نرفت و گفت خجالت بکش تازه اینهمه پول دادم. آن زمان خیلی گران بود مثلا ۹۰۰ هزارتومان پول داده بود. بعد از آن برخورد همسرم تمام بهانه و دستاویز من برای مصرف قطع شده بود تا اینکه یکی از دوستانم یک روز به خانه‌ی ما آمد و گفت جایی را می‌شناسد که برای مشکل من خوب است، حرفش را قبول کردم و به جلسه رفتم، وارد که شدم دیدم جایی است که همه مشکل من را داشتند و ترک کرده بودند، عضو قدیمی ما آن زمان یک سال بود که پاکی داشت، به خودم می‌گفتم امکان دارد من هم مثل اینها پاک شوم؟

اما اولش حس ترس زیادی داشتم چون فکر می‌کردم تنها زنی هستم که درگیر اعتیاد است و احتمالا جایی که هستم امکان دارد آمارم را بگیرند و حکم قضایی برایم صادر کنند، اما کمی بعد که به مشارکت‌ها وارد شدم دیدم دقیقا از درد و رنج‌های حرف می‌زنند که من هم تجربه کردم.

بعد از رفت و آمدهایم به ان ای فهمیدم اعتیاد چقدر به خودم، اطرافیانم و حتی ظاهرم آسیب زده بود، به خودم آمدم و دیدم بخاطر مصرف مواد در این سال‌ها چقدر از ارزش‌هایم را زیر پا گذاشتم.

بعد مصرف خط قرمزهایم شکست بود، مثلا اینکه یک زن در روابط زناشویی باید مواظب اعمال و رفتارش باشد را از یاد برده بودم، احترام به مادرم را یادم رفته بود تا حدی که وقتی از تهران به شهر ما آمده بود من در را به رویش باز نکردم. اعتیاد تمام روابطم را قطع کرده بود، با خودم خشمگین بودم و هر لحظه که جلوی آینه می‌رفتم به خودم فحش می‌دادم.

حتی به همان بچه که زیر دستم بود هم آسیب می‌رساندم مثلا وقتی خمار بودم از من کتک می‌خورد و اگر نشئه بودم محبت الکی دریافت می‌کرد.

وقتی وارد ان ای شدم فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده بود و حالا قرار است به یک عضو سازنده تبدیل شوم، در همان اوایل مشارکت در ان ای همسرم سه ماه قطع مصرف کرد اما باز هم شروع کرد ولی من به مسیرم ادامه دادم.

بعد از قطع مصرف من، کمی به مشکل برخوردیم چون من از همسرم کمی فاصله می‌گرفتم و همسرم از این موضوع ناراحت می‌شد، حتی می‌گفت اگه شده باشه تورا دوباره معتاد می‌کنم تا به من اهمیت بدهی، بعد چند سال من این آدم را پذیرفتم، به خودم گفتم خب می‌خواهد مصرف کند و از مصرفش هم لذت می‌برد و این من بودم که لذت نمی‌بردم. حالا من در چهارده سال پاکی و همسرم در دو سالگی است.»

معصومه شانه‌هایش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «در ان ای یاد گرفتم اول خودم را عاشقانه بپذیرم چون از مریضی رنج می‌کشم که لاعلاج است و درمان ندارد فقط باید متوقفش کنم. اگر می‌خواستم آویزان گذشته و منتظر آینده باشم پس آن روزم را خراب کردم.

جالب این است که خانواده‌ام هرگز متوجه نشده بودند من معتاد هستم، البته یکی از خواهرها و برادرم که معتاد بودند این را می‌دانستند، اما وقتی ترک کردم همه متوجه شدند من معتاد بودم و رفتارشان با من خیلی خوب شده بود، حتی جشن دوسالگی که برای من گرفته بودند به یاد دارم مادرم گریه می‌کرد و پشت هم می‌گفت خدا را شکر، حتی خانواده‌ی همسرم هم تا زمان پاکی من چیزی نمی‌دانستند، وقتی ماجرا را برای آنها توضیح دادم که پاک بودم و به آنها گفتم قبلا مصرف می‌کردم و حالا که ترک کردم، برادرتان می‌خواهد برای بهبود زندگی زناشویی دوباره مصرف کنم.

به نظرم خدا دستم را گرفت تا امروز به جایی برسم که آویزان اجتماع نباشم، انگل جامعه نباشم، بلکه با استقلال خودم باعث حرکت خودم و دیگران باشم. هرگز نخواستم فقط دریافت کننده باشم همیشه خواستم همان حسی که زمان ورود به جمع ان ای از بقیه دریافت کردم را حالا به افراد دیگر هم منتقل کنم.»

اثر اعتیادم بر روی دخترانم

مادر درد کشیده‌ی ما حالا رفیق هر دو دخترش است، حالا جز مادر بودن دوستی صمیمی برای هر دوی آنها است اما زمان اعتیاد دختر اولش هم زیر فشار اعتیاد درد روانی کشیده و حتی حالا که نوزده سال دارد گاهی این دردها خودش را نشان می‌دهد، معصومه می‌گوید: «دخترم اول دبستان بود که من تازه در حال ترک بودم، یک روز از مدرسه من را خواستند که بگویند پریسا منزوی است و هر بچه‌ای به سمتش می‌رود او را کتک می‌زد، نمی‌فهمیدم دلیل این رفتارها اعتیاد من است و فکر می‌کردم خصوصیت اخلاقی خاصی دارد، حتی تا قبل امتحان کنکور به دلیل ترس زیاد در وجودش از خانه تنها بیرون نمی‌آمد.

بعد از ترک که خدا دختر دیگری به ما داد، تفاوت رفتار در آنها را به خوبی می‌بینم، دختر دومم حالا بسیار معاشرتی و اهل تفریح است اما دختر اولم با وجودی که دانشجو سال اول است،فقط دو دوست خاص دارد، البته همان زمان که پریسا کوچک بود و من در حال ترک بودم چون رفتار خودم تغییر می‌کرد تغییر رفتار او را هم می‌فهمیدم.»

چند هکتار زمین را سر اعتیاد از دست دادیم

اعتیاد همیشه تمام دارایی ما را به قهقرا می‌فرستد و در ماجرای معصومه و همسرش این موضوع مثتسنا نیست، این مادر در مورد سرمایه‌های از دست رفته‌شان ادامه می‌دهد:«به همسرم چند هکتار زمین ارث رسیده بود، اما آنقدر کرایه نمی‌دادیم که صاحب خانه تمام پول پیش را به جای کرایه از ما می‌گرفت، ما هم یکی از زمین‌ها را برای پول پیش می‌فروختیم و باز همین اتفاق برای سال بعد تکرار می‌شد.

از اینکه یک جا ساکن باشیم ترس داشتیم، چون می‌ترسیدیم کسی متوجه مصرف ما شود، ترس ما زمان اعتیاد خیلی فعال بود، برای همین چند وقت یک بار خانه جابه جا می‌کردیم. چون دقیقا بیماری اعتیاد از ترس شروع می‌شود، حتی اولین بار از روی ترس نه گفتن، شروع به مصرف کردم.»

حس حقارت در اعتیاد

معصومه از خاطره‌ی تلخی که زمان اعتیاد تجربه کرده می‌گوید:«عروسی خواهرم بود، من آنقدر نشئه بودم که زیر دست آرایشگر خوابم رفت و به محض آنکه بیدار شدم خمار بودم چون مصرف کراک به این شکل است که اگر به خواب بروی خمار خواهی شد، من هم آرایش را نصفکاره رها کردم و به خانه رفتم تا مصرف کنم، به مراسم آنقدر دیر رسیدم که دیدم کار عاقد تمام شده و در حال رفتن است، حس آن روزم خیلی بد بود، حس تحقیر شدن داشتم که انگار اصلا مهم نبودم تا برای آمدن من صبر کنند،اصلا متوجه نبودم که خود من به مراسم دیر رسیدم و قرار ساعت ۸ شب را من با دوساعت تاخیر آمدم.»

درد ترک کردن برای هرکسی به یک شکل است

معصومه چند باری قصد ترک مواد را داشته اما هر بار وسوسه مانع ورود او به زندگی آزاد شده و هر بار درد جدیدی را تجربه کرد، در مورد آن روزها می‌گوید: «زمان ترک، درد آنقدر عجیب است که حتی قابل بیان نیست، بدنم سرد و گرم می‌شد، عرق سرد می‌کردم و دلپیچه‌های شدید سراغم می‌آمد، بعد از سه روز شروع به زرد اب بالا آوردن می‌کردم.

شاید ده یا پانزده بار خودم قطع مصرف کرده بودم و با هر بار ترک دردی به دردهایم اضافه می‌شد، مثلا دفعه اول یک بی‌حسی و کلافگی داشتم، دفعه دوم و سوم پادرد و دست درد گرفتم، یعنی با هر بار سم زدایی من ضعیف‌تر می‌شدم، اما بیشتر از همه وسوسه‌ها اذیتم می‌کردند تا درد جسمی.

بیماری اعتیاد سه جنبه روحی، روانی و روحانی دارد، همین حالا هم گاهی از یک موضوع ذهنم درگیر می‌شود بدن درد و کلافگی می‌گیرم. همان زمان هم وقتی دردم شروع می‌شد و حال بدی داتم در جلسه حاضر و شروع به صحبت می‌کردم، همان جا دردم از بین می‌رود.

پر از درد و رنج بودم، در اوج ناامیدی و کلافگی بودم اما وقتی با یک همدرد شروع به مشارکت می‌کردم همه‌ی دردم را فراموش می‌کردم. بعد از آن در یک سال اول با ترس پاک بودم یعنی مدام این ترس را داشتم که دوباره به مصرف باز گردم، ولی هر صبح که بیدار می‌شدم و می‌دیدم نیاز به مصرف مواد ندارم فقط خدا را شکر می‌کردم، بعد از یک سال هم باورم قوی شد که من می‌توانم ادامه دهم.

حالا از آن معصومه‌ی ناامید به زنی امیدوار تبدیل شدم که برای حل تمام مشکلات با فهم کامل جلو می‌روم، باورم نمی‌شد یک روز به جایی برسم که در دل بیماران ناامید با توضیح گذشته‌ام امید ایجاد کنم تا راه اشتباه را برگردند. حالا زندگی را طور دیگر می‌بینم. »

منبع : خبرآنلاین
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه