۵۵آنلاین :
علیرضا مجمع| خوشبخت است کسی که وقتی میرود، یادش خنده بر لب مردم بیاورد. نصرت کریمی از این جنس بود. او که تا بود کنار بود، چهل سال در کنارهای ایستاد و فقط نگاه کرد. کار هم کرد، اما نه جلوی چشم. پس ترجیحش این بود که حاشیه نسازد و دادوقال نکند. تیزر ساخت، عروسک درست کرد، تیپسازی کرد و متن نوشت برای برنامههایی که خودش پای کارش بود. نمیشود کنار باشی و مردم یادشان باشد چه کردهای، اما نصرت را مردم به چهره و اسم، هر دو میشناختند؛ از آقاجان «دایی جان ناپلئون» گرفته تا تیزر «آقای گاز» و عروسک و صدای «کثیف و آلوده». نصرت کریمی کنار ایستاد، اما در متن لبخند مردم هنوز وجود دارد؛ آخرین نفر از نسلی که هنر را در ارتباط با مردمش جستوجو میکرد، نه در شو و هیاهوی بیرون از صحنه. در همه این سالها اما دم نزد از نبودن. نمیشد نباشی و آزار نبینی، نباشی و هو و جنجال نکنی، اما نصرت چون اصل هنر را در خود داشت، حاشیه نرفت و حاشیه نساخت. کسی هم البته سراغش را نگرفت. کسی هم پیاش نرفت. البته که آنها که باید نصرت را میشناختند، میشناختند. پاییز و دی ٧٣ اصغر فرهادی همراه پریسا بختآور تئاتری را در سالن مولوی روی صحنه برد به نام ماشیننشینها که برای من آن زمان-و تا همین حالا- به خاطرهای منحصربهفرد تبدیل شد. آن سال فرهادی و بختآور سالهای آخر دانشگاه را میگذراندند و این نمایش که هر دوی آنها در آن بازی کردند تنها تجربه بازی در کنار هم بود. قصه ماشیننشینها، ماجرای زن و شوهری بود که در حاشیه شهر زندگی میکردند. شوهر معتاد بود و زن هم دردکشیده. با تکنیک بازیگری بالایشان زندگی بیغولهنشینهایی را بازی کردند که کنار خط آهن خانههایشان را شهرداری دارد میکوبد تا به جایش برج بسازد. قصه همراه با فرم منحصربهفرد آن زمان کار، با چند لاستیک و یک صحنه خالی و البته بازی حسی در لحظههای مختلف نمایش، درام کار را شکل دادند. لاستیکها همه چیز میشدند؛ سفره عقد، تشت رختشویی، فرمان ماشین و حلقه داری که شوهر را در پایان کار بالا میکشد. یکی از شبهای فیلمبرداری شبی بود که فرهادی از نصرت کریمی دعوت کرده بود بیاید و کارش را ببیند. آن شب در حضور نصرت کریمی، اصغر فرهادی ماشیننشینها را روی صحنه برد و وقتی تئاتر تمام شد، نصرت کریمی که با دخترش-ماندانا- به دیدن نمایش آمده بود، به حرفزدن با فرهادی ایستاد. فرهادی مثل شاگردی که در محضر استاد میخواهد چیزی یاد بگیرد، به حرفهای نصرت گوش میداد. نصرت کریمی که معلوم بود از کار خوشش آمده، با همان صدای خشدارش گفت: «در فضای تئاتر ایران و با یکی دو تا لاستیک و یک صحنه خالی کار تو در حد شاهکار است.» این حرف برای اصغر فرهادی که آن زمان ٢٢ سالش بود شاید مثل بمب انرژی بود که میشد از چشمانش خواند. شاید بگویید دارم مرثیه میسرایم برای کسی که حالا نیست و چرا وقتی بود چیزی ننوشتهایم دربارهاش؛ نوشتهایم، اما چاپ نشده است. نمونهاش مطلبی در همین نزدیکی، روز سینمای چند ماه قبل که برای یکی از روزنامهها یادداشتی نوشتم و چاپ نکرد. شاید بپرسید مطلب چه بود؟ به همین سادگی همین چند خط بود: «[سینمای ایران] میفهمید که باید حضور نصرت کریمی در «جدایی نادر از سیمین» را غنیمت بداند و او را از بازی در این فیلم ممنوع نکند. نصرت را نگذاشتند برای «جدایی» جلوی دوربین برود. چرایش را در سابقه او جستوجو کردند و به فرهادی گفتند: «نه!» قطعا نصرت ضرر نکرد. ما بودیم که ضرر کردیم از یک تصویر یادگاری با پیرمردِ حالا نودوپنج ساله سینما و تئاترو تلویزیون و تئاتر عروسکی و تیزرسازی و فن بیان و خیلی چیزهای دیگر. شاید اگر میخواستم در این روز سینما برای یک نفر-و فقط یک نفر- بنویسم، نصرت کریمی بود. خاطرههای دلنشین و لبخندآور از نصرت زیاد داریم. اما امروز او در خانهاش در یک جایی از تهران روزگار میگذراند. رفقایش همه رفتهاند و آنها که ماندهاند خودشان زیاد دل و دماغ ندارند. کسی سراغ نمیگیرد. کسی دلجویی نمیکند. سینما هم در هجوم یکسری چیزهایی که اسمشان هر چه هست قطعا سینما نیست. در این اوضاع و احوال کسی نصرت را یادش نمیآید؛ یادش نمیآید وقتی ممنوعش کردند، شروع کرد به پرورش کاکتوس و از این قلمه میزد به آن و از آن یکی ریشه میزد به این، میفروخت و نان درمیآورد. بعدش رفت برای ایرانیان خارج از کشور برنامه عروسکی ساخت؛ «وروجک و بابام». عروسکهایی که هنوز با صدای خشدار خودش و صدای بچگانه دخترش ماندانا از سوراخشدن لایه اوزون میرسید به پرجمعیتشدن کره زمین و زیادی جمعیت و چگونگی درستشدن بچه! به همین دقیقی و شیرینی. وروجکی که تمام دستورزبان فارسی را با شعر پاسخ میدهد و در آخر که از بابا نمره میخواهد به او ١٨ میدهد. وروجک که اعتراض میکند، بابا جواب میدهد: «٢٠ برای خداس، ١٩ واسه معلمه، ١٨ واسه شاگرده!» این شکل و فرم نمایشی در همه کارهای نصرت وجود داشت. فرم سادهای که یک فرهنگ را در خود پنهان کرده بود. استاد، همیشه استاد است، حتی اگر دست و پایش را هم ببندند. نصرت یکی از آنهاست.» نصرت کریمی به مظلومیت چاپنشدن همین چند خط ٤٠سال خانهنشین بود و دم نزد.
جهان را شوخچشمانه میدید
جواد مجابی| سالها پیش استاد کریمی گفته بود: «حال ما، حال کسی است که جراح متخصص قلب است، اما به زور وامیدارندش که فقط بچه را ختنه کند. این زهرخندی است که استاد طنز و هشیاری به روزگار ما میزند.» نصرت کریمی مجسمهساز، طنزپرداز، چهرهپرداز، بازیگر، کارگردان سینما و تئاتر شوخطبع است و جهان را شوخچشمانه مینگرد و آدمها و مناسبات بشری را با ریشخند و بیداری نظاره میکند. او از این جهان میترسد، از این جهان پر از شقاوت و بیعدالتی و جنگ و ستم، از حرص و دژخویی انسان بر این سیاره.
قربانی تاریخی عرصه فرهنگ و هنر
جواد طوسی| نصرت کریمی قبل از اینکه وارد عرصه بازیگری و کارگردانی در دوران موج نوی سینمای ایران شود، پیشتر در کشور ایتالیا تحصیلات آکادمیک را تجربه کرده بود که این بخشی از پیکره هنری او را دربرمیگیرد و کارهای عروسکی را که اغلب در سالهای بعد از انقلاب ارایه داده بود، دستاورد این دوره میتوان به شمار آورد. البته این تنها جنبه هنری او علاوه بر کارگردانی و بازیگری نبود و فعالیت در دوبله دیگر عاملی بود که او را با دستی پر وارد دنیای سینما کرد. نخستین فیلم بلندی که زندهیاد نصرت کریمی در آن دوران ساخت، یک نقطه وامگرفته از جغرافیایی بود که ایشان در آن کشور تجربه کرده بود. درواقع در فیلم درشکهچی وامدار سنت نئورئالیسم است که در ایتالیا آن اهمیت و جایگاه تاریخی خود را پیدا کرده بود و نصرت کریمی هم مبتنی بر هوشمندی و زمانهشناسی همین نگاه نئورئالیستی را متوجه قصهای ایرانی کرد که با قشر سنتی جامعه شهری آن دوران زمینه انطباق داشت و توانست بهعنوان فیلمی اجتماعی آمیخته با طنز ارزش و اهمیت خود را در کلیت سینمای موج نو به اثبات برساند، چندان که بسیاری از منتقدان درشکهچی را همچنان بهترین فیلم کارنامه نهچندان پربرگ و انبوه کریمی میدانند. اما بعد از آن در همین زمینه فیلمهای کمدی- اجتماعی سراغ لحنی هجوآمیز و حتی عریان رفت که باعث شد مسیر فیلمسازی آقای کریمی دچار تغییر شود، یعنی شرایط موجود جامعه آن دوران و یکسری نشانهشناسی که میتوانست در مخاطبشناسی گستردهتر قرار گیرد باعث شد این فیلمساز خوشفکر به جنسی دیگر از فیلمسازی روی آورد که درنهایت پاشنه آشیل او در دوره تاریخی دیگری شود. اما با تمام این حرفها نمیتوان قابلیتهای آقای کریمی را در بازیگری، کارگردانی، مجسمهسازی، دوبله، آثار عروسکی و... کتمان کرد. اما متاسفانه در آن سالهای اول این سعهصدر وجود نداشت که از تجربیات ایشان در زمینههای مختلف استفاده شود و رفتهرفته شاهد حذف تاریخی هنرمندی شدیم که متاسفانه در این حذف تنها نبود. درواقع این رخدادهای تلخ و این مرگهایی که میتواند واقعیت عینی هر جامعهای باشد، کاش ما را به این فکر اندازد که حال افراد را در نظر بگیریم و مثل کسانی چون ایرج قادری و سعید راد که بعد از تجربه دورانی امکان ادامه حضور پیدا کردند، این فرصت را از دیگر هنرمندان آن دوره هم دریغ نکنیم. از کسانی مانند زندهیاد ناصر ملکمطیعی که خیلی دوست داشت حضورش را در این سالها هم استمرار بخشد، یا بهروز وثوقی که همچنان حسرت برگشتن به کشور خودش را میخورد.
نمیرم از این پس که من زندهام
امین فرجپور| آیا باید یک هنرمند، در زمان خلق اثر هنری در پس و پشت ذهنش به این موضوع فکر کند که اثرش در شرایطی دیگر ممکن است به ضد خودش تبدیل شود؟ ممکن است باعث شود تمام محاسن، موفقیتها و دستاوردهایش نادیده گرفته شود و او تنها و تنها با اثری به یاد آورده شود که تازه، بهترین اثرش هم نبوده است. وقتی به زندهیاد نصرت کریمی و افکار تنهاییاش در این سالهای آخر فکر میکنم، نمیدانم چرا، اما احساس میکنم که او این پرسشها را بارها و بارها از خود پرسیده. در آن روزهایی که میگویند با کاشت و فروش کاکتوس در باغچه کوچک خانهاش امرار معاش میکرده، آنهم هنرمندی که در هر زمینهای واردشده به موفقیت رسیده. نصرت کریمی با کارگردانی تنها چهار فیلم جایگاهی درخور در تاریخ سینمای ما دارد، بهعنوان بازیگر، در حدود پنجاه سالگی و با چهرهای که شبیه ستارگان نبود، یکی از محبوبترینها در بین مردم بود، در زمینه مجسمهسازی خودش گفته که ٥۰۰ مجسمه و صورتک ساخته، ١٠ نمایشگاه گذاشته و ۳۰۰ اثر فروخته. در بقیه جوانب هم از محترمان حرفهاش بوده. چنین هنرمندی اما سالهایسال چوب یک فیلمش را خورد و تنها و تنها بهخاطر آن فیلم از کار کردن در دنیای سینما بازماند. همین سه چهارسال پیش که برای گفتوگویی کوتاه برای روزنامهای هنری پیش او رفتیم، حال و حوصلهای برایش نمانده بود. آن روز فکر کردم شاید بهخاطر خلق تنگش است که میگوید در این سن دیگر درخواستی از کسی ندارد. اما وقتی از نزدیکانش شنیدم که در تمام این سالها هیچگاه درخواست بازگشت نکرده، حس کردم نصرت کریمی را اتفاقا همین خصیصههاست که یکه و یگانه کرده. آن روز نصرت کریمی بیحال و حوصله در پاسخ پرسشها با بیتی از فردوسی گفته بود که «نمیرم از این پس که من زندهام، که تخم سخن را پراکندهام». امروز بدجور یاد آن روز افتادم، وقتی شنیدم که نصرت کریمی دیگر زنده نیست.
دیدگاه تان را بنویسید