۵۵آنلاین :
روایت چند خطی فیلم را که میخوانید از این ایده ناب لذت خواهید برد، اما «شکستن همزمان بیست استخوان» در شکلگیری و بسط ایده درخشانش دچار لکنت است و از همین نقطه هم ضربه میخورد. این که میگویم مشکل دارد مصداقش اطنابی است که در روایت دارد. نمایش تسلسلوار و کسالتآور هر شب کار کردن عظیم در یک محیط مردانه و خشن و زیر دست در نوبت اول و دوم چیزهایی برای مخاطب دارد اما در دفعات بعدی هر چقدر هم که زبان سینمایی قوی از نماهای متقارن تا بازی با نور و رنگ داشته باشد، در نهایت از لحاظ روایی حرکت ندارد و حوصله مخاطب را سر میبرد.
موقعیت کسالتآور و تهیِ دیگر فیلم، نمایش سکانس سفره و دورهمی خانواده عظیم است. میزانسنی که در موقعیتهای مختلف نمایش داده میشود و احتمالا فیلمساز قصد داشته با نمایش آن در موقعیتهای مختلف نگاهی مقایسهای از وضعیت خانواده کانونی داستان بدهد و در واقع بیننده را به شناخت از آدمهای داستانش برساند، اما تمهید به کار گرفته شده در اجرا آن قدر کُند و بدون افت و خیز هست که در نهایت تماشاچی را از پرده جدا و به چیزهای دمدستی اطرافش مشغول میکند. گناه این ضعف البته هم بر گردن فیلمنامهای است که برای ادامه ایدهاش برنامه نداشته و هم بر گردن تدوینگر است که میتوانست با ترتیبی بهتر کمی نمودار روایت را جذابتر کند و نکرده است.
از اینها که بگذریم در مضمون هم با «شکستن همزمان بیست استخوان» مسائلی حل نشده داریم. در واقع پس از این دیدن فیلم یک حیف بزرگ با تو میماند؛ این ایده درخشانِ عاطفی و این تسلط کارگردان بر زبان سینما و بر بازی بازیگرانش از رونا که عالیست تا عظیم و فاروق، چرا و چگونه در دام نمایش توالیِ بیتوقف سیاهیها میافتد؟ ذاتِ مهاجران و مهاجرت سیاه است.
مهاجر که آرام و قرار ندارد، خصوصا آن که در جامعه مقصد نقش زیردست داشته باشد، دقیقا همانی که افغانها درایران دچارش هستند. ذات آدمهای این قصه تیرگی و بیچارگی و بدبختی است، پس این همه تاکید روی نکبت چه سودی دارد؟ جز آن که از جایی به بعد تماشاچی احتمالا تصمیم میگیرد با آدمهای قصه نماند، چون نمیتواند دیابت پیشرفته یک مادر، دوری یک برادر، سختی یک کار یک مرد، عقیم بودن یک زن و البته تنگدستی یک مرد ناشنوا را با هم تحمل کند.
گرچه که در همان خرده روایت مرد ناشنوا و کودکی که نقش دیلماج را دارد به نوعی پاساژ ذهنی ایجاد میشود و بعضا لحظههای مفرح و در عین حال سیاهی ساخته میشود اما کافی نیست و اصلا چه لزومی دارد خرده روایتها مثل پیرنگ داستان این اندازه تباه باشد.
شاید این متاثر از فضای کلی سینمای ایران باشد. خصوصا از میانههای دهه هشتاد به این طرف که فیلمها به دو دسته کمدیهای عمدتا آبگوشتی و اجتماعیهای بعضا بیخودی سیاه تقسیم شدند، حسرت این است که این سونامی فیلمسازان چون محمودی را که زبان و لحن خاص خودشان را دارند هم به شکل خودش در میآورد و میبلعد.
مورد آخر اما در باب ملودرام سازی است، گونهای از سینما و تصویر که همیشه جذاب بوده و خواهد بود، اما خب واقعیت این است که طی یکی دو دهه گذشته به واسطه کثرت ابتذال سریالهایی در این ژانر، کمی بیآبرو شده. برادران محمودی با «چند متر مکعب عشق» نشان دادند که این گونه را به خوبی میشناسند و میتوانند نماینده خوبی برای مخاطبان این ژانر باشند. نگاه کنید به سکانس خداحافظی فاروق از مادرش، چقدر همه چیز دقیق است؛ آن نور زرد، دیالوگهای شیرین؛ «مادر قندم، دلت جمع باشد» یا آن سکانس فینال که نجیب سر روی شکم بیبی میگذارد.
«شکستن همزمان بیست استخوان» در شکلگیری و بسط ایده درخشانش دچار لکنت است و از همین نقطه هم ضربه میخورد. این که میگویم مشکل دارد مصداقش اطنابی است که در روایت دارد
سینمای محمودیها در چنین نقاطی به اوج میرسد شاید کسی باید باشد تا بگوید لزومی ندارد برای هر سناریویی کمی هم سُس دغدغه اجتماعی و وجوه انتقادی داشته باشیم.
گاه یک فیلم کودک، یک ملودرام خانوادگی مثل «گلهای داودی» یا حتی کارهای ایرج قادری میتواند خودِ سینما باشد، به معنای ناب آن. «شکستن همزمان بیست استخوان» با این نگاه و دغدغه شریف، فاصله کمی تا یک ملودرام خالص داشته، حیف که امراض محیطی کمی به نکبت آلودهاش کرده، با این حال این فیلمی است که باید در سینما تماشایش کرد، چون روی پرده جان دارد.
منبع : توسعه ایرانی
دیدگاه تان را بنویسید