ارسال به دیگران پرینت

داستان انگیزشی | داستان های انگیزشی | داستان آموزنده

10 داستان انگیزشی زیبا که فردای شما را متفاوت می‌کند

در ادامه چند داستان انگیزشی و آموزنده را بخوانید تا انگیزه بگیرید و فردای متفاوت و بهتری داشته باشید. ما برای شما 10 داستان انگیزشی آورده ایم که با خواندن آنها به فکر فرو می‌روید.

10 داستان انگیزشی زیبا که فردای شما را متفاوت می‌کند

داستان انگیزشی

در ادامه چند داستان انگیزشی و آموزنده را بخوانید تا انگیزه بگیرید و فردای متفاوت و بهتری داشته باشید. ما برای شما 10 داستان انگیزشی آورده ایم که با خواندن آنها به فکر فرو می‌روید.

یک ظرف بستنی

در روزهایی که قیمت یک بستنی بسیار کمتر بود، پسری ۱۰ ساله وارد کافی شاپ هتل شد و پشت میز نشست. پیشخدمتی لیوان آب جلویش گذاشت. “یک بستنی چقدر است؟” پیشخدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت. پسر کوچک دستش را از جیبش بیرون آورد و تعدادی سکه ردر آن را شمرد.او پرسید یک ظرف بستنی ساده چقدر است؟ . حالا عده ای منتظر میز بودند و پیشخدمت کمی بی حوصله بود.

او با بی حوصلگی گفت: ۳۵ سنت. پسر کوچولو دوباره سکه ها را شمرد. او گفت: «من یک بستنی ساده می‌خورم. پیشخدمت بستنی را آورد، صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، پول صندوقدار را داد و رفت. وقتی پیشخدمت برگشت، شروع به پاک کردن میز کرد و بعد چیزی را که دید که واقعا شوکه شد. بر روی میز، به طور منظم در کنار ظرف خالی، ۱۵ سنت بود برای انعام!!!!!

پیام اخلاقی : مناعت طبع به سن و سال نیست؛ بعضی ها در زندگی روح بزرگی دارند.

پروانه (کشمکش‌ها)

مردی پیله‌ی پروانه‌ای یافت. روزی روزنه‌ی کوچکی روی پیله باز شد. مرد نشست و ساعت‌ها شاهد تقلای پروانه‌ای شد که می‌خواست با زور بدنش را از آن روزنه‌ی کوچک بیرون بکشد. ناگهان پروانه بی‌حرکت شد طوری که انگار در آن روزنه گیر افتاده است. مرد تصمیم گرفت به او کمک کند. پس با کمک قیچی روزنه‌ی روی پیله را شکافت. پروانه به آسانی از پیله جدا شد گرچه بدنش متورم و بال‌هایش کوچک و چروکیده بود.

مرد هیچ فکری در این‌باره نکرد و فقط به انتظار نشست تا بال‌های پروانه بزرگ شوند، اما این اتفاق نیفتاد. پروانه دیگر قادر به پرواز نبود و با همان بال‌های کوچک و بدن متورم روی زمین می‌خزید.

مرد باوجود قلب مهربانی که داشت نمی‌دانست پیله با وجود محدودیت‌هایی که برای پروانه ایجاد می‌کند و او را وا می‌دارد برای بیرون آمدن از یک روزنه‌ی کوچک تلاش کند درواقع حکمت خداست تا مایع درون بدن پروانه از طریق تقلا و فشار او به بال‌هایش منتقل شده و آن‌ها را برای پرواز آماده کند.

پند اخلاقی داستان: «تلاش‌های ما در زندگی سبب افزایش قدرت و توانایی ما خواهند شد. رشد و قوی ترشدن در گروی تلاش کردن است؛ بنابراین رویارویی با چالش‌ها به تنهایی و بدون کمک جستن از دیگران مهم است.»

سیب زمینی، تخم مرغ و دانه های قهوه

روزی روزگاری دختری به پدرش شکایت کرد که زندگی اش اسفبار است و نمی داند چگونه می خواهد آن را بسازد. او همیشه از جنگیدن و مبارزه خسته شده بود. به نظر می رسید درست زمانی که یک مشکل حل شد، مشکل دیگری به زودی به وجود می آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد.

سه دیگ را پر از آب کرد و هر کدام را روی آتش بلندی گذاشت. وقتی سه قابلمه شروع به جوشیدن کردند، سیب زمینی ها را در یک قابلمه، تخم مرغ ها را در قابلمه دوم و دانه های قهوه آسیاب شده را در دیگ سوم گذاشت. سپس اجازه داد که بجوشانند، بدون اینکه کلمه ای به دخترش بگوید. دختر خسته شده بود و بی صبرانه منتظر مانده بود و متعجب بود که او پدرش چه می کند.

بعد از بیست دقیقه مشعل ها را خاموش کرد. سیب زمینی ها را از قابلمه بیرون آورد و در ظرفی گذاشت. تخم مرغ ها را بیرون آورد و در ظرفی گذاشت. سپس قهوه را بیرون ریخت و در فنجان گذاشت. برگشت به او پرسید. “دخترم، چه می بینی؟” او با عجله پاسخ داد: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه. او گفت: «به نزدیک‌تر نگاه کن، و سیب‌زمینی‌ها را لمس کن.» او این کار را کرد و اشاره کرد که آنها نرم هستند. سپس از او خواست که تخم مرغی را بردارد و بشکند. پس از بیرون کشیدن پوسته، او تخم مرغ آب پز را مشاهده کرد. سرانجام از او خواست تا قهوه را بنوشد. عطر سرشار آن لبخند را بر لبانش آورد.

او پرسید پدر، این به چه معناست؟ پدر سپس توضیح داد که سیب‌ زمینی‌ ها، تخم‌ مرغ‌ ها و دانه‌ های قهوه هر کدام با مشکلات مشابهی مواجه شده‌اند – آب جوش. با این حال، هر یک واکنش متفاوتی نشان دادند. سیب زمینی قوی، سفت و بی امان بود، اما در آب جوش، نرم و ضعیف شد. تخم مرغ شکننده بود و پوسته بیرونی نازک آن از داخل مایع آن محافظت می کرد تا زمانی که در آب در حال جوش قرار  گرفت. سپس داخل تخم مرغ سفت شد. با این حال، دانه های قهوه آسیاب شده منحصر به فرد بودند.

بعد از اینکه در معرض آب جوش قرار گرفتند، رنگ و عطر آب را عوض کردند و چیز جدیدی ایجاد کردند. او از دخترش پرسید: «تو کدوم هستی؟» «وقتی سختی در خانه شما را می زند، چگونه پاسخ می دهید؟ آیا شما یک سیب زمینی، یک تخم مرغ یا یک دانه قهوه هستید؟ ”

پیام اخلاقی : در زندگی، اتفاقاتی در اطراف ما رخ می دهد، اتفاقاتی برای ما می افتد، اما تنها چیزی که واقعاً مهم است این است که چه اتفاقی در درون ما می افتد. شما کدام یک هستید؟

قضاوت اشتباه

پسر ۲۴ ساله ای که از پنجره قطار بیرون را می دید فریاد زد … پدر، ببین درخت ها دارند پشت سر می روند! پدر لبخندی زد و زوج جوانی که در آن نزدیکی نشسته بودند، با ترحم به رفتار پسر ۲۴ ساله نگاه کردند، ناگهان او دوباره فریاد زد … پدر، ببین ابرها با ما می دوند!

زن و شوهر نتوانستند مقاومت کنند و به پیرمرد گفتند: چرا پسرت را نزد یک دکتر خوب نمی بری؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: این کار را کردم و تازه از بیمارستان می‌ آییم، پسرم از بدو تولد نابینا بود، امروز چشمانش برای اولین بار می بینند. هر فردی در این سیاره داستانی دارد. قبل از اینکه واقعاً مردم را بشناسید قضاوت نکنید. حقیقت ممکن است شما را شگفت زده کند.

پیام اخلاقی : به هیچ عنوان کسی را قضاوت نکنیم.

یک پوند کره

کشاورزی یک پوند کره به نانوایی فروخت. روزی نانوا تصمیم گرفت کره را وزن کند تا از صحّت آن خاطرش جمع شود که این‌طور نشد. از شدت عصبانیت کشاورز را به دادگاه کشاند. قاضی از کشاورز پرسید برای وزن کردن کره از چه وسیله‌ای استفاده کرده است.

کشاورز پاسخ داد: «عالیجناب، من یه آدم قدیمی‌ام. فقط ترازو دارم.» قاضی پرسید: «کره رو چه جوری وزن کردی؟» کشاورز گفت: «عالیجناب، خیلی وقت پیش نونوا شروع کرد به خریدن کره از من. منم ازش به اندازه‌ی یک پوند نون می‌خرم. هر روز وقتی نونوا به اندازه‌ی یک پوند برام نون میاره میذارمش رو ترازو و به همون اندازه بهش کره میدم. اگه کسی مقصر باشه، نونواست.»

پند اخلاقی داستان: «از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری.»

حساب بانکی ویژه

تصور کنید یک حساب بانکی دارید که هر روز صبح ۸۶۴۰۰ دلار واریز می کند. این حساب در پایان روز موجودی نخواهد داشت، به شما امکان میدهد که هیچ موجودی نقدی نداشته باشید و هر عصر هر بخشی از مبلغی را که در طول روز استفاده نکرده‌ اید، از بین می رود. شما چکار انجام میدهید؟! همه ما چنین بانکی داریم. نام آن زمان است. هر روز صبح، ۸۶۴۰۰ ثانیه به شما اعتبار می دهد.

هر شب هر زمانی را که عاقلانه از آن استفاده نکرده اید، به عنوان گمشده می نویسد. روز به روز تعادل ندارد. این اجازه اضافه برداشت را نمی دهد، بنابراین نمی توانید در مقابل خود وام بگیرید یا بیشتر از زمان خود استفاده کنید. هر روز، حساب تازه شروع می شود. هر شب یک زمان استفاده نشده را از بین می برد. اگر نتوانید از سپرده های آن روز استفاده کنید، این ضرر شماست و نمی توانید برای پس گرفتن آن درخواست تجدید نظر کنید.

هرگز زمان قرض وجود ندارد. شما نمی توانید به وقت خود یا در مقابل شخص دیگری وام بگیرید. زمانی که دارید، زمانی است که دارید و بس. مدیریت زمان با شماست که تصمیم می گیرید زمان را چگونه بگذرانید، همانطور که با پول تصمیم می گیرید که چگونه پول را خرج کنید. این موضوع هرگز این نیست که ما زمان کافی برای انجام کارها نداشته باشیم، بلکه مسئله این است که آیا می خواهیم آنها را انجام دهیم و در اولویت های ما قرار می گیرند.

پیام اخلاقی : مدیریت زمان با شماست که تصمیم می گیرید زمان را چگونه بگذرانید.

وزن اشتباه بود

درو کری بیشتر دوران حرفه ای خود را در کانون توجهات گذرانده است. طرفداران این بازیگر کمدی او را به عنوان ستاره چاق شده به یاد می آورند. او با حضور در محل کار جدیدش به عنوان مجری یک برنامه تلویزیونی، که ۳۷ کیلوگرم سبک تر است، دنبال کنندگان خود را شوکه کرد.

هیچ ترفند جادویی برای کاهش وزن او وجود نداشت. کری به روش قدیمی، با شمارش کالری ها و ۴۵ دقیقه تمرین هوازی روی تردمیل، وزن خود را کاهش داد و این حکایت مطمئنا جزو داستان های خیلی کوتاه انگیزشی است.

پیام اخلاقی : لازم نیست جدیدترین مد روز را امتحان کنید. آنچه برای شما مناسب است را پیدا کنید و فقط به آن بچسبید. کم کم به اهدافتان خواهید رسید.

کنترل خشم

پسر کوچکی خلق‌وخوی بسیار بدی داشت. پدرش تصمیم گرفت یک کیسه میخ به او بدهد و از او بخواهد به‌ازای هر بار که عصبانی می‌شود یک میخ در حصار بکوبد.

روز نخست، پسر ۳۷ میخ به حصار کوبید، اما در طول چند هفته به‌تدریج تلاش کرد خشمش را کنترل کند. شمار میخ‌های کوبیده به حصار رفته‌رفته کم شد. او دریافته بود که کنترل خشمش آسان‌تر از کوبیدن میخ‌ها به حصار است.

بالاخره روزی رسید که پسر اصلاً عصبانی نشد. این خبر را به پدر داد و پدرش پیشنهاد داد حالا به‌ازای هر روز که خشمت را کنترل می‌کنی و عصبانی نمی‌شوی یک میخ از کیسه بیرون بیاور.

روز‌ها سپری شد و بالاخره پسر توانست این خبر را به پدرش بدهد که به‌واسطه‌ی کنترل خشم، تمام میخ‌ها را از کیسه بیرون آورده است. پدر دست پسرش را گرفت و به طرف حصار برد.

«کارتو خوب انجام دادی پسرم، اما به سوراخ‌های روی حصار نگاه کن. بدنه‌ی این حصار دیگه مثل قبل نمیشه. وقتی حرفایی رو با عصبانیت به زبون میاری، حرفات درست مثل جای میخ‌ها زخم به‌جا میذارن. می‌تونی یک چاقو رو فرو کنی تو بدن یه مرد و درش بیاری. هرقدرم بگی متاسفم هیچ فرقی به حال اون مرد نداره، چون زخمش سرجاشه.»

پند اخلاقی داستان: «خشم‌تان را کنترل کنید و در اوج عصبانیت طوری با دیگران صحبت نکنید که بعداً پشیمان شوید.»

جعبه‌ای پر از بوسه

مردی دختر سه ساله‌اش را به‌خاطر هدر دادن یک رول کاغذ بسته‌بندی طلایی تنبیه کرد. درآمد مرد کم بود و ازاینکه دخترک اصرار داشت جعبه را برای گذاشتن زیر درخت کریسمس تزیین کند عصبانی شده بود. باوجوداین، دخترک صبح روز بعد آن جعبه‌ی هدیه را به پدرش تقدیم کرد و گفت: «بابا این مال توئه!»

مرد از واکنشی که روز قبل نشان داده بود شرمنده شد، اما وقتی جعبه را خالی یافت باز هم عصبانی شد. با فریاد گفت: «نمی‌دونی وقتی یه جعبه‌ی هدیه به کسی میدی باید توش یه چیزی بذاری؟!»

دخترک درحالی‌که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: «بابا این جعبه اصلا خالی نیست. من یه عالمه بوس فرستادم تو جعبه. همه‌ی اون بوسه‌ها مال توئه بابا!»

پدر از شدت شرمندگی دخترش را در آغوش گرفت و از او طلب بخشش کرد. مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که دخترک در یک تصادف جان باخت. پدر جعبه‌ی طلا را سال‌ها کنار تختش نگه داشت و هرزمان که دلسرد و ناامید میشد به‌یاد او در جعبه را باز می‌کرد تا یکی از بوسه‌های خیالی دخترش را بردارد و عشق پاک او را به‌یاد بیاورد.

پند اخلاقی داستان: «عشق باارزش‌ترین هدیه‌ی دنیاست.»

ارزش

یک سخنران محبوب سمیناری را با در دست گرفتن یک اسکناس ۲۰ دلاری آغاز کرد. ۲۰۰ نفر جمع شده بودند تا صحبت های او را بشنوند. او پرسید: “چه کسی این اسکناس ۲۰ دلاری را دوست دارد؟” ۲۰۰ دست بالا رفت. او گفت: “من این ۲۰ دلار را به یکی از شما می دهم، اما اول اجازه دهید این کار را انجام دهم.” اسکناس را مچاله کرد. سپس پرسید: “چه کسی هنوز آن را می خواهد؟” همه ۲۰۰ دست هنوز بالا بودند.

او پاسخ داد: «خب، اگر این کار را بکنم چه؟» سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با کفش هایش روی آن کوبید. او آن را برداشت و به جمعیت نشان داد. اسکناس همه مچاله و کثیف بود. “حالا چه کسی هنوز آن را می خواهد؟” هنوز همه دست ها بالا رفتند. “دوستان من، من به تازگی یک درس بسیار مهم را به شما نشان دادم. مهم نیست که من با پول چه کار کردم، شما همچنان آن را می خواستید زیرا از ارزش آن کاسته نشد و همچنان ۲۰ دلار ارزش داشت.

پیام اخلاقی : زندگی بارها در زندگی ما را مچاله می کند و به خاک می اندازد. ما تصمیمات بدی می گیریم یا با شرایط بد برخورد می کنیم. ما احساس بی ارزشی می کنیم. اما مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا چه خواهد شد، شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد. شما خاص هستید و نباید هرگز این را فراموش نکنید.

 

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه