ارسال به دیگران پرینت

داستان‌های هزارویک شب | شب سوم

داستان‌های هزارویک شب | شب سوم | حکایت صیاد+ویدئو

داستان‌های هزار و یک شب را هر شب از وبسایت ۵۵ آنلاین دنبال کنید.

داستان‌های هزارویک شب | شب سوم | حکایت صیاد+ویدئو

داستان‌های هزار و یک شب را هر شب از وبسایت ۵۵ آنلاین دنبال کنید.

قسمت‌های قبلی:

  1. داستان‌های هزارویک شب | شب اول | بازرگان و عفریت+ویدئو
  2. داستان‌های هزارویک شب | شب دوم | باطل کردن طلسم+ویدئو 

به قصابی رسیدم و یک استخوان به من داد. شب که شد به دنبال قصاب رفتم. تا در خانه را باز کرد. دخترش روی گرفت(روسری یا چادر یا هر چیزی که حجاب باشد سر کرد) دختر گفت: پدر چرا مرد غریبه به خانه آورده ای؟

•- مرد غریبه کیست؟

•- آن سگ یک مرد است و همسرش او را طلسم کرده است. من می توانم او را به حالت عادی برگردانم.

•- به خدا سوگند او را نجات بده.

دختر طلسم را باطل کرد و من به حالت عادی برگشتم و دست و پای دختر را بوسیدم و درخواست کردم که زن مرا جادو کند.دختر گفت: این آب را بگیر و وقتی زنت خواب بود این را بر او بپاش و هر چه فکر کنی همان می شود. من هم این کار را کردم و او اسب شد.

جادوگر از این حدیث نیز خوشش آمد و بازرگان را بخشید.

شهرزاد در شب سوم گفت:

داستان صیاد:

شهرزاد گفت: ای پادشاه تمام دنیا، حکایت ماهی گیر قشنگ تر از داستان پیش است. اگر اجازه دهید آن را تعریف کنم.

پادشاه اجازه داد.

شهرزاد گفت: ای پادشاه، شنیده ام یک ماهی گیر فقیر و پیر با زنش و 3 پسر خود در کلبه ای نقلی زندگی می کردند. این ماهیگیر پیر هر دفعه که دام به دریا می انداخت هیچی صید نمی کرد. هر روز هم دست خالی و به طوری که جیب هایش تار عنکبوت بسته بود بر می گشت!

یک روز دام را انداخت. بعد از مدتی دام را که خواست بردارد دید که سنگین است. با خوش حالی و امیدواری دام را از آب بیرون کشید و دید که…

 یک خر مرده است. ناراحت شد.دوبار دام را در آب کرد. پس از چندی آن را کشید دید که سنگین تر است. فکر کرد ماهی بزرگی است. اما آن را بیرون کشید و دید که خمره ای پر از ریگ و ماسه است.  چون این خمره را دید برای این که هیچ ماهی صید نکرده است گوشه ای از ساحل نشست با ناراحتی شعر زیر را خواند:

فیض ازل به زور ار آمدی بدست                  آب خضرنصیب اسکندر آمدی

بعد خمره را شکست و دام را پهن کرد. بعد از یک ساعت دام را جمع کرد و دید که یک شیشه و یک کوزه ی شکسته است. پس از ناراحتی خواند:

به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش                     به کردگار رها کرده به مصالح خویش

معنای شعر: یعنی هیچ کاری پیش نمی رود و من نمی توانم کاری بکنم و پول در آورم.

پس از آن روبه آسمان کرد و گفت: خدایا، خودت می دانی که من قادر به بیش تر از 4 بار تور انداختن ندارم.این آخرین بار امروز است. کمکم کن!

بعد برای آخرین بار با نا امیدی دام انداخت. پس از مدتی دام را کشید و دید که در آن خمره ای زرین و جواهر نشان و براق آمده است که سر آن مهر حضرت سلیمان(ع) است. ماهی گیر خوش حال شد و در خمره را باز کرد. ناگهان دودی غلیظ از آن بیرون آمد. بعد در هوا تبدیل به یک جن شد. جن به یگانگی خدا و رسالت حضرت سلیمان (ع) شهادت داد.  پس از آن گفت: ای پیامبر ، غلط کدم. دیگر از دستورت سرپیچی نخواهم کرد.

صیاد گفت: ای جن، الان هزار و هشتصد سال از زمان سلیمان می گذرد.حالا داستان خود را به من بگو.

جن گفت: ای مرد آماده ی مرگ باش.

•-          این است جواب نیکی من به تو؟ من تو را از آن زندان آزاد کردم.

•-          چاره ای نداری. حال بگو که تو را چگونه بکشم؟

•-          گناه من چیست که باید ناچار کشته شوم؟

•-          داستان من را بشنو:

جن گفت: من را جن دیگری به نام صخرالجن عصیان را به دین سلیمان(ع) دعوت کرد. ما دعوت او را نپذیرفتیم. او هم وزیر خود آصف بن برخیا را نزد من فرستاد. او من را پیش سلیمان(ع) فرستاد و آن ها خواستند که به دین ان ها ایمان بیاورم ولی من قبول نکردم. آصف همین خمره را گرفت و من را درون آن کرد و سر آن مهر سلیمان زده به دریا انداخت.

هفتصد سال گذشت و من قول بستم هر کس مرا نجات دهد از مال دنیا بی نیازش کنم.کسی نیامد.

هفتصد سال دیگر گذشت من گفتم: هر کس من را نجات دهد کنج های زمین(احتمالا مثل طلا و نفت) را برایش باز کنم. کسی نیامد.

چهارصد سال دیگر گفتم: هر کس من را نجات دهد می گذارم که هر گونه که دوست دارد او را بکشم. که تو آمدی . حال بگو چگونه تو را بکشم؟

چون ماهی گیر این را شنید شکی به او وارد شد و ناراحت گریه کرد. گفت: من را ببخش که نجاتت دادم!!!

•-          جز کشته شدن چاره ای نداری.

ماهی گیر که مرگ را عیان دید ای شعر را خواند:

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی               در شرط تو نبود که یا من این کنی

بر دوستی تو بود رما اعتماد                       هرگز گمان نبردمبر تو که دشمنی

معنای شهر: یعنی من با تو دوست بودم ولی تو اصطلاحا با من دشمنی کردی و زیرآب من را زدی.

صیاد با خود گفت: او جن است و تو انسان. انسان عقل دارد. پس رو به جن کرد و گفت: فقط یک سوال دارم. آن هم این است که تو چگونه در این خمره ی به این کوچکی جا شده ای؟

•-          مگر ندیدی که من از آن جا بیرون آمدم.

•-          تا به چشم خودم نبینم باور نکنم.

وقتی داستان به این جا رسید صبح شد و شهرزاد لب از قصه گفتن فرو بست.

همانند قهرمانان داستان ها خوشبخت باشید!

حجم ویدیو: 21.19M | مدت زمان ویدیو: 00:13:12
منبع : شاموت
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • فاطمه سلمانی ارسالی در

      ثبت یارانه

    • ناشناس ارسالی در

      خوب عالی

    • ناشناس ارسالی در

      خوب خوب

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه