موجودی کافی نیست، فکری به حالش کنیم!
بُرشی از دردهای اقتصادی امروز تا کوچِ دردناکِ دختر کُردِ ایران...
زینب شکری
نویسنده و فعال اجتماعی
هموطن! در میان احوالات گوناگون روحی و غالبا گونهی تلختر آن، چند دقیقهای مهمان واژههایم باش، تا کمی از درد مشترک بگوییم، که بار دیگر، اگر دور هم جمع شدیم به جای آنکه درد را از هر طرف بخوانیم "درد" شود، اصلا دردی نداشته باشیم که بخواهیم بخوانیمش.
هموطنِ من !
وطن همین جاییست که من و شما، از کوچه و خیابان و جادههایش با بیتفاوتی از کنار هم رد میشویم، در حالیکه اکنون من میزبان تو در مهمانیِ کلمات هستم و میتوانم با تویِ عزیز، آنطور که راحتترم حرف بزنم.
به تو بگویم، آن روز؛ در پیادهروی شلوغ مرکز شهر، شانهات محکم به شانهی من خورد، وقتی سرم را بالا گرفتم دیدم و فهمیدم که تو چقدر پریشانی اما نمیدانم چرا غرور اجازه نداد بهجای خم ابرو و صدای خروش، لبخند و مکث مهربانِ چشمانم را به تو هدیه کنم.
یا آن بار، وقتی "تو"یِ دیگر را دیدم که نهایت در سن ۲۰سالگی بودی و چه شیرین ویلون مینواختی بر در و دیوار سنگیِ گوشهای منِ رهگذر، من چه بیرحم از تو گذشتم چون منیّت اجازه نداد زمان و شاید اندکی پولم را خرج هنرِ بیتکلّف تو کنم.
یا آن دفعه، وقتی "تو"یِ دیگر، هراسان سمت من آمدی و از من موبایلم را برای یک تماس کوتاه درخواست کردی، ترس و پیشداوری اجازه نداد آن را دودستی تقدیمت کنم، چون قطعا چیزی نه از من و نه از آن گوشی کم میشد.
آن روز را چگونه برایت بگویم؟! وقتی با ولع میوهی نوبرانه در کیسه میریختم، چشمانم چه آسان، سختیِ دردِ تو و فرزندت را ندید، که بعد از برداشتن چند دانه از آن میوه، پیام ِ "موجودی کافی نیست"، لبخند کودکانهی او را محو کرد.
اینها همه دیروزهای تلخ من با تو بود؛ قصهی مکرّر بیتفاوتیها. شرمندهی قلم، دست ِ خودم و چشمانِ خوانندهی تو هستم که بخواهم از امروز بنویسم!
از آن دختر بگویم.
داستان امروز، کمی فرق دارد. من آنجا نبودم اما چه تصویرسازیِ راحتی دارد ظلم ِ رفته به روح معصومت. خیلی ناگهانی شد، برای ما همیشه ناگهان رخ میدهند دردهای بیدرمان. گمان نمیکردیم با اندک تذکری!!! تو جانت را ببازی دختر!
درد صدای خاموشت که شاید لحظهی آخر با خود گفت: "موجودی وجدانتان کافی نیست" هیچ وقت تسکین نخواهد یافت.
#مهسا_امینی
دیدگاه تان را بنویسید