ارسال به دیگران پرینت

زهرا مشتاق

روز تولدم قرار بود کشته شوم

شهریور ۶۹ بود. یک سال پس از جنگ. خوزستان هنوز داغان بود. شهر هنوز بوی جنگ می‌داد. من ۱۹‌ساله بودم. رفته بودم آبادان برای عروسی یکی از نزدیکانم. مادرم سال‌های درازی بود که از زندگی سخت‌گیرانه عشیره‌ای بیرون زده و با تمام سختی‌ها، زندگی مستقل را ترجیح داده بود. چیزی که سال ۴۷ شکستن تابو محسوب می‌شد و می‌توانست عواقب تلخی داشته باشد. من تجربه مادرم را نداشتم و عاشق داشتن فامیل و رابطه با آنها بودم. مادرم به عروسی نیامد.

روز تولدم قرار بود کشته شوم

شهریور ۶۹ بود. یک سال پس از جنگ. خوزستان هنوز داغان بود. شهر هنوز بوی جنگ می‌داد. من ۱۹‌ساله بودم. رفته بودم آبادان برای عروسی یکی از نزدیکانم. مادرم سال‌های درازی بود که از زندگی سخت‌گیرانه عشیره‌ای بیرون زده و با تمام سختی‌ها، زندگی مستقل را ترجیح داده بود. چیزی که سال ۴۷ شکستن تابو محسوب می‌شد و می‌توانست عواقب تلخی داشته باشد. من تجربه مادرم را نداشتم و عاشق داشتن فامیل و رابطه با آنها بودم. مادرم به عروسی نیامد.

از دوست نزدیکم پری که در یک مزون لباس عروس کار می‌کرد، خواسته بودم لباسی زیبا برایم بدوزد. یک لباس صورتی خیلی قشنگ با کلاه. من عاشق کلاه بودم. مثل خیلی از جنوبی‌ها بینی‌ام سوراخ بود و گل کوچکی داشت. با خوشحالی تمام به دیدار اقوام مادری‌ام می‌رفتم.

عروسی در خانه‌ای فرسوده از جنگ برگزار می‌شد. با نوای شاد موسیقی جنوبی. سومین ازدواج داماد بود. همسر اول زندگی سخت جمعی را تاب نیاورده و با دو بچه کوچک، با تعادل روحی از‌دست‌رفته طلاق گرفته بود، همسر دوم فردای عروسی به دلیل باکره‌نبودن، پس داده شده بود و حالا سومین ازدواج. گفته بودند قرار است یکی از دایی‌هایم نیز بیاید. یک دایی نادیده از پنجمین همسر پدربزرگم. چقدر خوشحال بودم که می‌توانستم برای اولین بار دایی‌ام را ببینم. او و خیلی از فامیل‌های دیگر که در کودکی دیده بودم یا مادرم درباره‌شان حرف زده بود. خاله‌ام، من را به کسانی که نمی‌شناختم معرفی می‌کرد. عروسی شادتر شد. من هم شروع به رقصیدن کردم. با آن پیراهن صورتی زیبا. ناگهان ولوله‌ای شد. خاله‌ام و عروسش دورم را گرفتند و من را کشان‌کشان بردند. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. هلم دادند و سوار پیکان شوهرخاله‌ام شدم. در این میان فقط اسم دایی‌ام را می‌شنیدم. دایی که چاقو برداشته بود تا خواهرزاده‌ای را که هرگز ندیده بود، بکشد. چرا؟ چون ممکن بود مردهای غریبه رقصیدن من را دیده باشند. یادم نیست گریه کرده باشم؛ ولی عصبانیتم را به یاد داشتم. فقط می‌خواستم فریاد بکشم. دایی یا هیچ‌ کس دیگری حق نداشتند من را بی‌هیچ دلیلی بکشند. این نهایت تعصبی انباشته از جهل بود. من را شبانه فراری دادند و به تهران برگشتم. اگر دایی آن شب من را کشته بود، درست در روز تولدم در ۲۶ شهریور ۶۹ مرده بودم.

 

منبع : شرق
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه